FOLLOW INSTAGRAM PAGE
JOIN TELEGRAM GROUP

صفحه 36 از 42 نخستنخست ... 26323334353637383940 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 351 به 360 از 411

موضوع: داستان های کوتاه و پند آموز

  1. #1

    موتور سوار

    محل سکونت
    همین اطراف
    نوع موتور
    RAVAN RV
    شغل و حرفه
    دانشجو
    نوشته ها
    38
    تشکر
    178
    Last Online
    09-04-1394 @ 05:38 بعد از ظهر

    پیش فرض داستان های کوتاه و پند آموز

    چشم*هایتان را باز می*کنید. متوجه می*شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست*هایتان را بررسی می*کنید. خوشحال می*شوید که بدن*تان را گچ نگرفته*اند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار می*دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می*شود و سلام می*کند. به او می*گویید، گوشی موبایل*تان را می*خواهید. از این*که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده*اید و از کارهایتان عقب مانده*اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می*آورد. دکمه آن را می*زنید، اما روشن نمی*شود. مطمئن می*شوید باتری*اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می*دهید. پرستار می*آید.
    «ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می*شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟
    «متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».
    «یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟
    «از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی*شه. شرکت*های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی*ها مشترکه».
    «۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».
    «شما گوشی*تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این*که به کما برید». «کما»؟!
    باورتان نمی*شود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفته*اید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمده*اید. مطمئن هستید که نه می*توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه*ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می*پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش می*کنید تا زودتر مرخص*تان کند.
    «از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».
    «چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»!
    «شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن».
    «چه اتفاقی افتاده»؟
    «چیزی نشده! ولی بیرون از این*جا، هیچکس منتظرتون نیست».
    چشم*هایتان را می*بندید. نمی*توانید تصور کنید که همه را از دست داده*اید. حتی خودتان هم پیر شده*اید. اما جرأت نمی*کنید خودتان را در آینه ببینید.
    «خیلی پیر شدم»؟
    «مهم اینه که سالمی. مدتی طول می*کشه تا دوره*های فیزیوتراپی رو انجام بدی»..
    از پرستار می*خواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..
    «اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟
    «منظورت چه چیزاییه»؟
    «هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟
    «نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن».
    «طرح جدید چیه»؟
    «اگر راننده*ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می*برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی*شه».
    «میدون آزادی هنوز هست»؟
    «هست، ولی روش روکش کشیدن».
    «روکش چیه»؟
    «نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند».
    «برج میلاد هنوز هست»؟
    «نه! کج شد، افتاد»!
    «چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن».
    «محکم بود، ولی نتونست در مقابل ارباس a380 مقاومت کنه».
    «چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟
    «اوهوم»!
    «چه*طور این اتفاق افتاد»؟
    «هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران*گردان برج».
    «این*که هواپیمای خوبی بود. مگه می*شه این*جوری بشه»؟
    «هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد».
    «چند نفر کشته شدن»؟
    «کشته نداد».
    «مگه می*شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟
    «نه! رستوران ۴سال پیش تعطیل شد»..
    «چرا»؟
    «آشپزخونه*اش بهداشتی نبود».
    «چی می*گی؟!… مگه می*شه آخه»؟
    «این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هات*داگ….».
    «الان وضعیت تورم چه*جوریه»؟
    «خودت چی حدس می*زنی»؟
    «حتما الان بستنی قیفی، ۱۴هزار تومنه».
    «نه دیگه خیلی اغراق کردی. ۱۲هزار تومنه».
    «پراید چنده»؟
    «پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟
    «این دیگه چیه»؟
    «بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده*ای از نیسان قشقایی ساختن».
    «همین جدیده، چنده»؟
    «۷۰میلیون تومن».
    «پس ماکسیما چنده»؟
    «اگه سالمش گیرت بیاد، حدود ۲ یا ۲ و نیم….».
    «یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟
    «آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده».
    «تونل توحید چه*طور»؟
    «تا قبل از این*که شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن».
    «شهردار بازنشسته شد»؟
    «آره».
    «ولی تونل که قرار بود قبل از سال۱۳۹۰ افتتاح بشه».
    «قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرح*ها خوابید».
    «چندتا خط مترو اضافه شده»؟
    «هیچی! شهردار که رفت، همه*جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن».
    «یعنی چی»؟
    «از تونل*هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن».
    «اتوبوس*های brt هنوز هست»؟
    «نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار می*شد».
    «توی نقش*جهان اصفهان دیده بودم از اونا…»
    «نقش*جهان رو هم خراب کردن».
    «کی خراب کرد»؟
    «یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه*عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه».
    «ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم».
    «یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»!
    «چیو»؟
    «این*که همه این چیزها رو خالی بستم».
    «یعنی چی»؟
    «با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشی*ات هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگی*ات»!
    «شما جنایتکارید! من الان می*رم با رییس بیمارستان صحبت می*کنم».
    «این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود».
    «ازش شکایت می*کنم»!
    « نمی*تونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته ».
    هميشه سكوتم به معناي پيروزي تو نيست
    گاهي سكوت مي كنم تا بفهمي چه بي صدا باختي


  2. #351

    طراح عکس های ترولی

    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    556
    تشکر
    2,604
    علاقمند به موتورهای کراس
    Last Online
    01-11-1391 @ 03:18 بعد از ظهر

    پیش فرض

    کمین مجنون

    تو گردان شایعه شد.
    ـ نماز نمی خونه!


    گفتن:
    «تو که رفیق اونی، بهش تذکر بده!»


    باور نکردم و گفتم:
    «لابد می خواد ریا نشه، پنهانی می خونه.»

    وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم
    با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم.

    ـ تو که برای خدا می جنگی، حیفه نیس نماز نخونی...


    لبخندی زد و گفت:
    «یادم می دی نماز خوندن رو!»


    ـ بلد نیسی!؟
    ـ نه، تا حالا نخوندم!


    همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم.
    توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور راشکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد. آرام که کف قایق خواباندمش، لبخند کم رنگی زد. با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد....
    سلامتی عقده ای های تشکر
    یه مدت نیستم ، گوشیم هم خاموشه خط جدید که بگیرم شمارشو برای رفقا اس ام اس میکنم
    فعلن

  3. تعداد 9 کاربر از M@hy@r برای این پست تشکر کرده اند.


  4. #352

    طراح عکس های ترولی

    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    556
    تشکر
    2,604
    علاقمند به موتورهای کراس
    Last Online
    01-11-1391 @ 03:18 بعد از ظهر

    پیش فرض

    بچه ها این داستان رو خودم نوشتم ، یه اتفاقی که برام افتاد رو نوشتم ، کاملا راسته:
    توی شهربازی بسیج بودیم با رفیقم،یه جوون افغانی اومد مودبانه پرسید گیــبـــل کودوووم وره؟ گفتم: گیــبـــیل؟ ما اینجا گیــبـــیل نداریم ! دوباره گفت گــیبــل گــیـبــل! رفیقم هم یه دونه آروم به پای من زد حواسم باشه طرف رو اسکل کنیم: اومد بهش گفت داداش تاکسی خطی های اون ور رو میبینی؟ بنده خدا گفت آره ، رفیقم گفت : سوار اونا شو ته خط پیاده شو تا گــیــبــیــل یه دیقه راهه
    بنده خدا رفت ، دیدم دستشو مشت کرده یه چیزی رو محکم گرفته کنجکاو شدم ببینم چیه ... گفتم نکنه تیزی باشه مزاحم خواهرمادر مردم بشه ... پسره یه ذره جلوتر رفت صدای اذان از مسجد اومد برگشت گفت مسجد کجاست؟ این دفعه دلم نیومد باهاش شوخی کنم راه درستو گفتم ، گفت میرم نمازمو تو مسجد میخونم
    فهمیدم اون چیزی که دستش بود مُهر بود و منظورش از گیــبـــیل ((قبله)) بود
    وای خدا سرم داغ شد، شرمنده شدم ، از خودم بدم اومد، خدایا من رو ببخش که بنده تو اذیت کردیم

    پ ن: ما دیوانه نیستیم که با مردم عادی هم همین کارو کنیم
    از افغانی ها به دلیل تــجــ ــا و ز هایی که تو ورامین و ... به
    دختران ایرانی کردن متنفریم و دنبال تلافی بودیم. ولی برام
    درس عبرتی شد که همه رو به یه چشم نبینم
    چشم هارا باید شست جور دگر باید دید
    سلامتی عقده ای های تشکر
    یه مدت نیستم ، گوشیم هم خاموشه خط جدید که بگیرم شمارشو برای رفقا اس ام اس میکنم
    فعلن

  5. تعداد 7 کاربر از M@hy@r برای این پست تشکر کرده اند.


  6. #353

    طراح عکس های ترولی

    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    556
    تشکر
    2,604
    علاقمند به موتورهای کراس
    Last Online
    01-11-1391 @ 03:18 بعد از ظهر

    پیش فرض



    جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف،

    خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.

    دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و….

    پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم.

    سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت ،فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
    آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
    میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

    موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت:
    ” آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان .

    سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش. چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود :

    من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم. هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم،نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت. بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد...


    سلامتی عقده ای های تشکر
    یه مدت نیستم ، گوشیم هم خاموشه خط جدید که بگیرم شمارشو برای رفقا اس ام اس میکنم
    فعلن

  7. تعداد 3 کاربر از M@hy@r برای این پست تشکر کرده اند.


  8. #354

    طراح عکس های ترولی

    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    556
    تشکر
    2,604
    علاقمند به موتورهای کراس
    Last Online
    01-11-1391 @ 03:18 بعد از ظهر

    پیش فرض

    تعهد لاک پشتی

    یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!

    در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!

    پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.

    لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!


    او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

    سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال … سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

    در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!


    نتیجه اخلاقی:

    بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم.
    سلامتی عقده ای های تشکر
    یه مدت نیستم ، گوشیم هم خاموشه خط جدید که بگیرم شمارشو برای رفقا اس ام اس میکنم
    فعلن

  9. تعداد 3 کاربر از M@hy@r برای این پست تشکر کرده اند.


  10. #355

    طراح عکس های ترولی

    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    556
    تشکر
    2,604
    علاقمند به موتورهای کراس
    Last Online
    01-11-1391 @ 03:18 بعد از ظهر

    پیش فرض

    پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.
    پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
    پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است...!
    سلامتی عقده ای های تشکر
    یه مدت نیستم ، گوشیم هم خاموشه خط جدید که بگیرم شمارشو برای رفقا اس ام اس میکنم
    فعلن

  11. تعداد 3 کاربر از M@hy@r برای این پست تشکر کرده اند.


  12. #356

    طراح عکس های ترولی

    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    556
    تشکر
    2,604
    علاقمند به موتورهای کراس
    Last Online
    01-11-1391 @ 03:18 بعد از ظهر

    پیش فرض

    یک داستان بسیار زیبا --- حتمن بخونید






    My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.


    مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
    She cooked for students & teachers to support the family.
    اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
    There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.
    یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
    I was so embarrassed. How could she do this to me?
    خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
    I ignored her, threw her a hateful look and ran out.
    به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
    The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"
    روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
    I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.
    فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
    So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"
    روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
    My mom did not respond...
    اون هیچ جوابی نداد....
    I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.
    حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
    I was oblivious to her feelings.
    احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
    I wanted out of that house, and have nothing to do with her.
    دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
    So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.
    سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
    Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.
    اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
    I was happy with my life, my kids and the comforts
    از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
    Then one day, my mother came to visit me.
    تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
    She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.
    اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
    When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.
    وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر
    I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"
    سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا
    And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.
    اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
    One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .
    یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
    So I lied to my wife that I was going on a business trip.
    ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
    After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.
    بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
    My neighbors said that she is died.
    همسایه ها گفتن که اون مرده
    I did not shed a single tear.
    ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
    They handed me a letter that she had wanted me to have.
    اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
    "My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.
    ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
    I was so glad when I heard you were coming for the reunion.
    خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
    But I may not be able to even get out of bed to see you.
    ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
    I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.
    وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
    You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.
    آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی
    As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.
    به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
    So I gave you mine.
    بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
    I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.
    برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
    With my love to you,
    با همه عشق و علاقه من به تو
    سلامتی عقده ای های تشکر
    یه مدت نیستم ، گوشیم هم خاموشه خط جدید که بگیرم شمارشو برای رفقا اس ام اس میکنم
    فعلن

  13. تعداد 4 کاربر از M@hy@r برای این پست تشکر کرده اند.


  14. #357

    موتور سوار

    محل سکونت
    زیر آسمان خدا
    نوع موتور
    هرچی او بخواد
    شغل و حرفه
    فعلا دانشجو و ... !
    نوشته ها
    21
    تشکر
    34
    علاقمند به موتورهای ریس
    Last Online
    18-12-1401 @ 07:47 بعد از ظهر

    پیش فرض حوری عزیزم!

    گفتم: احمد گلوله که خورد کنارت چی شد؟
    گفت: یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم
    گفتم: خوب!
    گفت: نمی دونم چه قدر گذشت که آروم چشمام و باز کردم، چشمام تار تار می دید. فقط دیدم چندتا حوری دور و برم قدم می زنن. یادم اومد که جبهه بودم و حالا شهید شدم. می خواستم به حوری ها بگم بیاید کنارم، اما صِدام در نمی اومد تو دلم گفتم: خوب الحمدلله که ما هم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون شد.
    می خواستم چشمام و بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم، اما نمی شد. داشتم به شهید شدنم فکر می کردم که یکی از حوریا اومد بالا سرم. خوشحال شدم گفتم: حالا دستشو می گیرم و میگم حوری عزیزم! چرا یه خبری از ما نمی گیری؟! خدای ناکرده ما هم شهید شدیم! بعد گفتم: نه! اول می پرسم:
    تو بهشت که نباید بدن آدم درد کنه و بسوزه؛ پس چرا بدن من انقدر درد می کنه؟! داشتم فکر می کردم که یک دفعه چیزِ تیزی رو فرو کرد تو شکمم.
    صِدام در اومد و جیغم همه جا رو پر کرد. چشمام و کاملاً باز کردم دیدم پرستاره. خنده ام گرفت. گفت: چرا می خندی؟ دوباره خندیدم و گفتم: چیزی نیست و بعد کمی نگاش کردم و تو دلم گفتم: خوبه این حوری نیست با این قیافش؟! ...
    مائیم و نوای بی نوایی بسم الله اگر حریف مایی


  15. تعداد 3 کاربر از Armin313 برای این پست تشکر کرده اند.


  16. #358

    طراح عکس های ترولی

    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    556
    تشکر
    2,604
    علاقمند به موتورهای کراس
    Last Online
    01-11-1391 @ 03:18 بعد از ظهر

    پیش فرض

    من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.
    سؤال این بود: "نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چیست؟"
    من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید می‌دانستم؟
    من برگه امتحانى را تحویل دادم و سؤال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آنکه از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سؤال کرد آیا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
    استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنید لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.
    سلامتی عقده ای های تشکر
    یه مدت نیستم ، گوشیم هم خاموشه خط جدید که بگیرم شمارشو برای رفقا اس ام اس میکنم
    فعلن

  17. تعداد 5 کاربر از M@hy@r برای این پست تشکر کرده اند.


  18. #359

    موتور سوار

    محل سکونت
    در همین نزدیکی
    نوع موتور
    nadaram
    نوشته ها
    169
    تشکر
    279
    Last Online
    08-09-1399 @ 11:10 بعد از ظهر

    پیش فرض

    خواستگار: مِلاک های شما بِرِیـِ یه ازدواج چیه!؟دختر خانم گرامی: بری مو همی تفاهم خیلی مهمه!خواستگار: تفاهم که ها! دِگِه؟دختر خانم گرامی: مهم تفاهمه و یه دِنِه خانه! خواستگار: خب ها! دِگِه چی!؟دختر خانم گرامی: مهم تفاهمه و یه دِنِه خانه و یه باغ تو طرقبه!!خواستگار: و دِگِه چه مِلاک هایی دِرِن؟!دختر خانم گرامی: خب همو تفاهم و یه دِنِه خانه و یَک ماشین مدل بالا هم خوبه خب!خواستگار: و دِگِه!؟دختر خانم گرامی: خب تفاهم و خانه و ماشین رو گفتُم. یه عالمه هم پول دِشتهِ بِشی بَد نیست!خواستگار: دِگِه امری نِدِرِن!؟دختر خانم گرامی: چرا! چرا! ها! نِماخوام که شما هم زیاد به زحمت بیُفتِن و روتان فشار بیه! "تفاهم" رو هم فراهم نکردِن اشکال نِدِره!!خواستگار: ها! ای دست گلتان درد نکُنه... مو بُرُم یه دوری بِزِنُم باز میام!!!











    **به سلامتی سه تن ناموس و رفیق و وطن**

  19. تعداد 6 کاربر از nazamm برای این پست تشکر کرده اند.


  20. #360

    موتور سوار

    محل سکونت
    مشهد
    شغل و حرفه
    فیلمساز
    نوشته ها
    2,938
    تشکر
    3,370
    علاقمند به موتورهای دومنظوره
    Last Online
    21-03-1404 @ 11:39 بعد از ظهر

    پیش فرض

    نازم توام سه پیچ کردی رو مشهدیا ها...

    خوب لهجه به ای شیرینی ,دل آدم قنج مره لامصب
    مگه چکار رفته که هم گیر دادی به لهجه مو ?

  21. تعداد 3 کاربر از Mohammad aghili برای این پست تشکر کرده اند.


صفحه 36 از 42 نخستنخست ... 26323334353637383940 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

بازدیدکنندگان، این صفحه را با جستجوی این کلمات در موتورهای جستجوگر پیدا کرده اند:

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
پرشین موتور
   اکنون ساعت 09:37 بعد از ظهر برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.


    انجمن موتورسيکلت ايران(پرشین موتور) جهت بالابردن سطح فرهنگ و اطلاعات در زمينه موتورسواري راه اندازي شده است
    شماره سامانه پيامکي انجمن : 50002666994466
    برای ثبت شماره خود در سامانه پیامکی نام و نوع موتور خود را به شماره فوق پیامک کنید.
   لطفا در هنگام کپی برداری مطالب و عکس ها منبع و لینک سایت ذکر شود.
   تبدیل فینگلیش به فارسی (بهنویس)

   قدرت گرفته از ویبولتین - طراحی قالب توسط وی بی ایران

 


کاربر گرامي؛

براي مشاهده انجمن پرشین موتور با امکانات کامل بهتر است از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد

  1. بستن این دسته بندی
برو بالا