
|
|
|
چشم*هایتان را باز می*کنید. متوجه می*شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست*هایتان را بررسی می*کنید. خوشحال می*شوید که بدن*تان را گچ نگرفته*اند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار می*دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می*شود و سلام می*کند. به او می*گویید، گوشی موبایل*تان را می*خواهید. از این*که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده*اید و از کارهایتان عقب مانده*اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می*آورد. دکمه آن را می*زنید، اما روشن نمی*شود. مطمئن می*شوید باتری*اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می*دهید. پرستار می*آید.
«ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می*شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟
«متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».
«یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟
«از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی*شه. شرکت*های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی*ها مشترکه».
«۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».
«شما گوشی*تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این*که به کما برید». «کما»؟!
باورتان نمی*شود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفته*اید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمده*اید. مطمئن هستید که نه می*توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه*ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می*پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش می*کنید تا زودتر مرخص*تان کند.
«از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».
«چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»!
«شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن».
«چه اتفاقی افتاده»؟
«چیزی نشده! ولی بیرون از این*جا، هیچکس منتظرتون نیست».
چشم*هایتان را می*بندید. نمی*توانید تصور کنید که همه را از دست داده*اید. حتی خودتان هم پیر شده*اید. اما جرأت نمی*کنید خودتان را در آینه ببینید.
«خیلی پیر شدم»؟
«مهم اینه که سالمی. مدتی طول می*کشه تا دوره*های فیزیوتراپی رو انجام بدی»..
از پرستار می*خواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..
«اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟
«منظورت چه چیزاییه»؟
«هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟
«نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن».
«طرح جدید چیه»؟
«اگر راننده*ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می*برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی*شه».
«میدون آزادی هنوز هست»؟
«هست، ولی روش روکش کشیدن».
«روکش چیه»؟
«نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند».
«برج میلاد هنوز هست»؟
«نه! کج شد، افتاد»!
«چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن».
«محکم بود، ولی نتونست در مقابل ارباس a380 مقاومت کنه».
«چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟
«اوهوم»!
«چه*طور این اتفاق افتاد»؟
«هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران*گردان برج».
«این*که هواپیمای خوبی بود. مگه می*شه این*جوری بشه»؟
«هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد».
«چند نفر کشته شدن»؟
«کشته نداد».
«مگه می*شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟
«نه! رستوران ۴سال پیش تعطیل شد»..
«چرا»؟
«آشپزخونه*اش بهداشتی نبود».
«چی می*گی؟!… مگه می*شه آخه»؟
«این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هات*داگ….».
«الان وضعیت تورم چه*جوریه»؟
«خودت چی حدس می*زنی»؟
«حتما الان بستنی قیفی، ۱۴هزار تومنه».
«نه دیگه خیلی اغراق کردی. ۱۲هزار تومنه».
«پراید چنده»؟
«پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟
«این دیگه چیه»؟
«بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده*ای از نیسان قشقایی ساختن».
«همین جدیده، چنده»؟
«۷۰میلیون تومن».
«پس ماکسیما چنده»؟
«اگه سالمش گیرت بیاد، حدود ۲ یا ۲ و نیم….».
«یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟
«آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده».
«تونل توحید چه*طور»؟
«تا قبل از این*که شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن».
«شهردار بازنشسته شد»؟
«آره».
«ولی تونل که قرار بود قبل از سال۱۳۹۰ افتتاح بشه».
«قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرح*ها خوابید».
«چندتا خط مترو اضافه شده»؟
«هیچی! شهردار که رفت، همه*جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن».
«یعنی چی»؟
«از تونل*هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن».
«اتوبوس*های brt هنوز هست»؟
«نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار می*شد».
«توی نقش*جهان اصفهان دیده بودم از اونا…»
«نقش*جهان رو هم خراب کردن».
«کی خراب کرد»؟
«یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه*عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه».
«ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم».
«یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»!
«چیو»؟
«این*که همه این چیزها رو خالی بستم».
«یعنی چی»؟
«با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشی*ات هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگی*ات»!
«شما جنایتکارید! من الان می*رم با رییس بیمارستان صحبت می*کنم».
«این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود».
«ازش شکایت می*کنم»!
« نمی*تونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته ».
هميشه سكوتم به معناي پيروزي تو نيست
گاهي سكوت مي كنم تا بفهمي چه بي صدا باختي
خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه های
یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت بعد از کلی فشار...و خم و راست شدن،
بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روی میز، بعد روی زمین بلاخره باهزار جابجایی و فشار چکمه ها
رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که ...
هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه ميگه این چکمه ها لنگه به لنگه است .
خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه نیفته هرچه تونست کشید
تا بلاخره بوتهای تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآورد .
گفت ای بابا و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه
ولی با چه زحمتی که بوت ها به پای بچه نمیرفتن و با فشار زیاد بلاخره موفق شد که بوت ها رو پای این کوچولو بکنه
که بچه ميگه این بوتها مال من نیست.
خانم جوان با یه بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبانگیرش شده. با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت آخه چی بهت بگم. دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو در آورد.
وقتی تمام شد پرسید خب حالا بوت های تو کدومه؟ بچه گفت همین ها بوت های برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم....توی جیبت که نیستن. بچه گفت توی بوتهام بودن دیگه!!!!!!!!!!
مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره این بوتهایی رو که به پای این بچه نمیرفت به پای اون کرد یک آه طولانی کشید وبعد گفت
خب حالا دستکشهات کجان؟
![]()
عاشق اون دیالوگ فیلم پینوکیوم که پدرژپتومیگه:چوبی بمون آدماازسنگن...!
ادرس این خانمو بذارید
با تشکر![]()
هرگز واسه مصیبت وارد نشده زانوی غم بغل نگیر .
توجه توجه !!!!!!!
اعراب به ما آموختند که آنچه را که میخوریم "غذا" بنامیم و حال آنکه در
زبان عربی غذا به "پس آب شتر" گفته میشود.
اعراب به ما آموختند که برای شمارش جمعیّتمان کلمۀ "نفر" را استفاده کنیم
و حال آنکه در زبان عربی حیوان را با این کلمه میشمارند و انسان را با
... کلمۀ "تن" میشمارند؟ شما ۵ تن آل عبا و ۷۲ تن صحرای کربلا را بخوبی
میشناسید.
اعراب به ما آموختند که "صدای سگ" را "پارس" بگوئیم و حال آنکه این کلمه
نام کشور عزیزمان میباشد؟
اعراب به ما آموختند که "شاهنامه آخرش خوش است" و حال آنکه فردوسی در
انتهای شاهنامه از شکست ایرانیان سخن میگوید.
آیا بیشتر از این میشود به یک ملّت اهانت کرد و همین ملّت هنوز نمیفهمد
که به کسانی احترام میگذارد که به او نهایت حقارت را روا داشته اند و
هنوز با استفادۀ همین کلمات به ریشش می خندد.
آیا در کتاب سفینه البهار نمیخوانیم که بالاترین ایرانی از پست ترین عرب
پست تر است؟!!!!
حد اقلّ بیائید با یک انقلاب فرهنگی این کلمات و این افکار (حقارت پذیری)
را کنار بگذاریم.
بجای "غذا" بگوئیم "خوراک"
بجای "نفر" بگوئیم "تعداد" و یا "تن"(هرچند عربیست)
بجای "پارس سگ" بگوئیم "واق زدن سگ"
بجای " شاهنامه آخرش خوش است " بگوئیم "جوجه را آخر پائیز میشمارند"و.....
***Never Say Never***
Ali, disturbed, M@hy@r, matrixaidin, mehran, Mohammad62, MR.K, RIDER, salahshor, Sami, کوروش, walther, yamaha yzf r6
سوتی وحشتنــــــــاک
چن سال پيش با يه دختري توي اينترنت دوست شده بودم که
فقط عکس همو ديده بوديم و چن باري هم تلفني حرف زده بوديم ولي با وجود نديدن
کلي از من دلبري کرده بود!جوريکه خيلي مشتاق بودم زودتر ببينمش.
يه روز دو تاييمون رو مود اس.ام.اس بازي بوديم و 2 ساعتي ميشد که اس.ام.اس ميداديم
و ميگرفتيم! کم کم کار به جاهاي حساس رسيد و صحبتها 18+ شد و ....
يه ساعت ديگه هم پيرامون همين موضوع شيرين! گفت و گو کرديم و ديگه
به قول معروف حسابي آمپر چسبونده بوديم!
تا اينکه من اس ام اس دادم :
ااااااه پس کي مياي خونه ي من؟ ديگه دارم منفجر ميشم!!!
ولي ...
از شانس گند من همون موقع دختر دايي چاق و لوس و ازخودراضي بنده
که قرار بود براش تحقيق دانشگاهش رو آماده کنم اس ام اس داد:
من جمعه دارم ميام اونجا. آماده ش کردي؟
من که هوش و حواس از سرم رفته بود جواب دادم:
من هميشه آماده م عزيزم!! توي توانايي من شک نکن!همين الان هم بياي کاملا آماده م!
فقط هر موقع خواستي بياي يه دست لباس اضافه هم با خودت بيار!
چون اونقدر صبر ندارم که لباسات رو در بياري. ميخوام خودم پاره شون کنم !!
منتظر جواب بودم که يهو اس.ام.اس دوست دخترم اومد:
تو بيا پيش من!!! من اکثرا تنهام! اينجوري راحت ترم!!
اولش هنگ کرده بودم و نميفهميدم چرا جواب من رو دو بار داد و دوتا چيز مختلف گفت.
فکرم هم اينقدر مشغول بود که درست نميتونستم درک کنم چه گندي زدم.
رفتم قسمت اس.ام.اس هاي ارسالي رو چک کردم و برق از سه فازم پريد!
يخ کرده بودم و نميدونستم چه غلطي کنم!
عين خلها همينطور به گوشيم زل زده بودم که گوشيم زنگ خورد...
داييم بود،بقيه شو نگم بهتره..! چون الان داييم پدر زنِ عزيزِ بنده ست
عاشق اون دیالوگ فیلم پینوکیوم که پدرژپتومیگه:چوبی بمون آدماازسنگن...!
Aka, Ali, Alireza Eteraz, amirw3x, ARSH, M@hy@r, Mohammad62, RIDER, Sami, نیما نادری, کوروش, walther
چراغهای مسجد دسته دسته روشن میشوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.
آقا سید مهدی که از پلههای منبر پایین میآید، حاج شمسالدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز میکند تا برسد بهش.
جمعیت هم همینطور که سلام میکنند راه باز میکنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش...
آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل...
دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، میگذار پر قبایش. مدتها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!
آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی میکنن...
حاج مرشد، پیرمرد 50 ، 60 ساله، لبخندزنان نزدیک میشود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه...
*
زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالیاش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه میکرد.
زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لبها، گیسهای پریشان... رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمونهای نبود که معترضش بشوند...
*
حاج مرشد!
جانم آقا سید؟
آنجا را میبینی؟ آن خانم...
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.
استغفرالله ربی و اتوبالیه...
سید انگار فکرش جای دیگری است...
حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه میکند:
حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب... یکی ببیند نمیگوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟
سبحان الله...
سید مکثی میکند.
بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمیخورد مشتری باشیم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی میشود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه میکند و سمت زن میرود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور میکند.
به قیافهشان که نمیخورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله میگوید.
- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه میافتد.
حاج مرشد، همانجا میایستد. میترسد از مشایعت آن زن!...
زن چیزی نمیگوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش...
دخترم! این وقت شب، ایستادهاید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشمهایش که قدری هوای باران:
حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم...
سید؛ ولی مشتری بود!
پاکت را بیرون میآورد و سمت زن میگیرد:
این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمردهام. مال امام حسین(ع) است...
تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نه ایست!...
سید به حاجی ملحق میشود و دور...
انگار باران چشمهای زن، تمامی ندارد...
*
چندسال بعد...نمیدانم چندسال... حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج میشود. زیر لب همینجور سلام میدهد و دور میشود. به در صحن که میرسد،
نگاهش به نگاه مرد گره میخورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.
مرد که انگار مدت مدیدی است سید را میپاییده، نزدیک میآید و عرض ادبی.
زن بنده میخواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر میایستد، زن نزدیک میآید و کمی نقاب از صورتش بر میگیرد
که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان میآید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت...
آقا سید! من دیگر... خوب شدهام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است...
سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه 40 تهران ـ یکی تعریف میکرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند،
به اندازهی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.
زار زار گریه میکردند و سرشان را میکوبیدند به تابوت...
به افتخار مردانی که از هر نگاه هرزه وبدن نمایانی برای رسیدن به خدا و نه رسیدن به هوس استفاده می کنند.
**به سلامتی سه تن ناموس و رفیق و وطن**
Ali, matrixaidin, Mohammad62, reza KTM, Sami, کوروش, walther
Interview with godگفتگو باخدا
I dreamed I had an Interview with god
خواب دیدم در خواب باخدا گفتگویی داشتم.
So you would like to Interview me? "God asked."
خدا گفت : پس میخواهیبا من گفتگو کنی؟
If you have the time "I said"
گفتم : اگر وقت داشتهباشید.
God smiled
خدا لبخندزد
My time is eternity
وقت من ابدیاست.
What questions do you have in mind for me?
چه سوالاتی در ذهنداری که میخواهی بپرسی؟
What surprises you most about humankind?
چه چیز بیش از همهشما را در مورد انسان متعجب می کند؟
Go answered ....
خدا پاسخ داد ...
That they get bored with childhood.
این که آنها از بودندر دوران کودکی ملول می شوند.
They rush to grow up and then long to be children again.
عجله دارند که زودتربزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.
That they lose their health to make money
این که سلامتی شان راصرف به دست آوردن پول می کنند.
And then lose their money to restore their health.
و بعد پولشان را خرجحفظ سلامتی میکنند.
By thinking anxiously about the future. That
این که با نگرانینسبت به آینده فکر میکنند.
They forget the present.
زمان حال فراموش شانمی شود.
Such that they live in neither the present nor the future.
آنچنان که دیگر نه درآینده زندگی میکنند و نه در حال.
That they live as if they will never die.
این که چنان زندگیمیکنند که گویی هرگز نخواهند مرد.
And die as if they had never lived.
و آنچنان میمیرند کهگویی هرگز زنده نبوده اند.
And then I asked ...
بعد پرسیدم ...
As the creator of people what are some of life's lessons you want them to learn?
به عنوان خالق انسانها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند؟
God replied with a smile.
خدا دوباره با لبخندپاسخ داد.
To learn they cannot make anyone love them.
یاد بگیرند که نمیتوان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد.
What they can do is let themselves be loved.
اما می توان محبوبدیگران شد.
learn that it is not good to compare themselves to others.
یاد بگیرند که خوبنیست خود را با دیگران مقایسه کنند.
To learn that a rich person is not one who has the most.
یاد بگیرند کهثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد.
But is one who needs the least.
بلکه کسی است که نیازکم تری دارد
To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love.
یاد بگیرند که ظرفچند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجادکنیم.
And it takes many years to heal them.
و سال ها وقت لازمخواهد بود تا آن زخم التیام یابد.
To learn to forgive by practicing forgiveness.
با بخشیدن ، بخشش یادبگیرند.
To learn that there are persons who love them dearly.
یاد بگیرند کسانیهستند که آنها را عمیقا دوست دارند.
But simply do not know how to express or show their feelings.
اما بلد نیستند احساسشان را ابراز کنند یا نشان دهند.
To learn that two people can look at the same thing and see it differently.
یاد بگیرند که میشوددو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
To learn that it is not always enough that they are forgiven by others.
یاد بگیرند که همیشهکافی نیست دیگران آنها را ببخشند.
They must forgive themselves.
بلکه خودشان هم بایدخود را ببخشند.
And to learn that I am here.
و یاد بگیرند که مناینجا هستم.
**به سلامتی سه تن ناموس و رفیق و وطن**
خداوندا
من از تنهایی و برگ ریزان پاییز، من از سردی زمستان
من از تنهایی و دنیای بی تو میترسم
خداوندا
من از دوستان بی مقدار، من از همراهان بی احساس
من از نارفیقیهای این دنیا میترسم
خداوندا
من از احساس بیهوده بودن، من از چون حباب آب بودن
من از ماندن چو مرداب میترسم
خداوندا
من از مرگ محبت، من از اعدام احساس به دست دوستان دور یا نزدیك میترسم
خداوندا
من از ماندن میترسم، من از رفتن میترسم
خداوندا
من از خود نیز میترسمخداوندا پناهم ده----------------------------------------------بعضـی ها را هرچه قدر بـخوانی ... خسته نمیشوی !بعضـی ها را هرچه قدر گوش دهی ... عادتــــ نمیشوند !بعضـی ها هرچه تکرار شوند ... باز بکرند و دستــ نـخورده !دیده ای ؟!بعضـــی ها بی نهایتــــــند !... شنیده ای ؟!
---------- Post added 04-24-2012 at 12:01 AM ---------- Previous post was 04-23-2012 at 11:59 PM ----------
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم ،همان یك لحظه اول
كه اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان، جهان را با همه زیبایی و زشتی به روی یكدگر ویرانه می كردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
كه می دیدم یكی عریان و لرزان،دیگری پوشیده از صد جامه رنگین،زمین و آسمان را واژگون مستانه می كردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
به گرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را پروانه می كردم
---------- Post added at 12:04 AM ---------- Previous post was at 12:01 AM ----------
(بچه که بودیم بهمون میگفتن.هر آدمی یه ستاره ای دارهتو آسمون.هروقت اون ستاره بیفته.اون آدم میمیره.)
…………خیلی وقت پیشا فکر کنم یه جایی تو آسمونا بودمجای خوبی بود.از اون بالا زمین شما خیلی کوچیک بود.مثل یه نقطههمه آدما مجبور به حبس بودنپشت میله هایی که میگفتنش پنجره.زمین به دور خودش میچرخید.یه دور هم به سمت خورشیدشما هم به دور خودتون….گاهی یه نگاه به اون بالا نکردین که بدونین هرکدومتون یه ستاره دارین…شاید من سهم یه ادم خوب بودم…یه آدم مهربون.با یه دل کوچیک و شکستنی…آدمی که گاهی یه نگاه میکرد به بالای سرش…منو نمی دید….گاهی یه ارزو میکردولی نمیدونست من میبینم آرزوش رو…من دلم از مهتاب و ستاره گرفته بوداز خورشید دلزده..دلم هوای اون میله های آهنی رو کرده بود….میخواستم بدونم ایستادن پشت اون میله ها چه حسی داره…نگاه به اون آسمون چه حسی؟چرخیدن بدور خودم چه حسی؟شیطونی کردم اومدم پایین…هرچی به اون بالا نگاه میکردم ستاره خودم رو نمیدیدمعجب !!!چه زود یادم رفته بود..من خودم یه ستاره بودمدیگه کدوم ستاره ای میشد که مال من بشه….روزها پشت پنجره نشستمشبها به آسمون خیره شدم….دیگه حتی اون ادم مهربون رو یادم رفت…همش غصه خوردم….که پس کو ستاره من…..؟؟خاصیت این سیاره گرد این بود که وقتی دور خودت میچرخی…گذشته ات رو یادت میرهاینکه یه روزی از کجا اومدی…واسه چی اومدی؟الان کی هستی؟.بالاخره کجا میری؟همش رو یادم رفت….یه ستاره خاموش….دیگه نگاه به آسمون فایده نداشتدیگه دلتنگی فایده نداشت…اون بالا که بودی یه ستاره بودیواسه یه آدم مهربون….این پایین دیگه اون آدم مهربون تورو گم کردهداره به اون دوردستهای آسمون نگاه میکنه..میخواد تورو پیدا کنهبازم باید رفت..به اوج همون آسمون….اینجا که باشی فکر میکنی ستاره ات افتاده به زمین و
تو مردی…......این پایان یک ستاره نیستاین شروع یک عشق دوباره است…..رفتن به اوج عزیز…از این دنیای غریبدنیایی که سایه ها همسایه آب نیستنو همدم آیینه……این پایان یک سراب استسراب ستاره ای خاموش
---------- Post added at 12:28 AM ---------- Previous post was at 12:04 AM ----------
اگــــــــــــــر . . .
هـدفــی بــرای زنــدگــــی . . .
دلـــی بــــرای دوسـت داشـتـــن . . .
و خـــدایـی بــرای پـــرستـــش داری . . .
خــــــــــو شـــــبــــــَـــــخـــــ ـــــتـــــــــــــــی
عاشق اون دیالوگ فیلم پینوکیوم که پدرژپتومیگه:چوبی بمون آدماازسنگن...!
[فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]
خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد.
خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.
قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.
خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!
خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.
آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.
قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.
خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.
بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.
خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.
آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.
خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!
نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.
قابل توجه خواننده های خانم؛ اینجا پایان این داستان بود. لطفاً ادامه را نخوانید! و کلی با خودتون کیف کنید اما !..
..
...
..
..
..
..
..
..
..
مرد دچار حمله قلبی ۱۰ برابر خفیف تر از همسرش شد
عاشق اون دیالوگ فیلم پینوکیوم که پدرژپتومیگه:چوبی بمون آدماازسنگن...!
Ali, Mohammad62, MR.K, reza KTM, walther
قصابخانه بشریت!در زمان سلطان محمود میکشتند که شیعه است،
زمان شاه سلیمان میکشتند که سنی است،
زمان ناصرالدین شاه میکشتند که بابی است،
زمان محمد علی شاه میکشتند که مشروطه طلب است،
زمان رضا خان میکشتند که مخالف سلطنت مشروطه است،
زمان پسرش میکشتند که خرابکار است ،
امروز توی دهناش میزنند که منافق است و فردا وارونه بر خرش مینشانند و شمعآجیناش میکنند که لا مذهب است. اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزی عوض نمی شود : تو آلمان هیتلری می کشتند که یهودی است،
حالا تو اسرائیل میکشند که طرفدار فلسطینیها است،
عربها میکشند که جاسوس صهیونیستها است
، صهیونیستها میکشند که فاشیست است،
فاشیستها میکشند که کمونیست است،
کمونیستها میکشند که آنارشیست است،
روس ها میکشند که پدر سوخته از چین حمایت میکند،
چینیها میکشند که حرامزاده سنگ روسیه را به سینه میزند،
و میکشند و میکشند و میکشند....
و چه قصاب خانهیی است این دنیای بشریت." -
احمد شاملو
---------- Post added at 07:50 PM ---------- Previous post was at 07:47 PM ----------
برق رفته بود و بهیاری که برای کمک به زائو آمده بود ناچار شد از دختر سهساله زائو کمک بگیره.
دخترک سه ساله چراغ قوه را نگه داشت و با چشم های گردشده شاهد تولد برادرش بود.
بهیار بچه را از دوپا گرفت و زد توی پشتش و بچه گریه کرد.
بهیار از دخترک پرسید: راجع به چیزی که دیدی چی فکر می کنی؟بچه گفت: اون از اول هم نباید می رفت اونجا. دوباره بزن در *** ش.
**به سلامتی سه تن ناموس و رفیق و وطن**
چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد.
از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت،
خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد.
ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند.
در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت:
اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم.
قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت.
گفت:
اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي.
نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم...
قدري پايين تر آمد.
وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت:
اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟
آنهار ا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دم.
وقتي كمي پايين تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟
ما از هول خودمان يك غلطي كرديم
غلط زيادي كه جريمه ندارد
اگر می خواهی چیزهایی را بدست بیاری که تا حالا نداشتی...باید کارهایی را انجام بدهی که تا حالا انجام ندادی...
در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)
انجمن موتورسيکلت ايران(پرشین موتور) جهت بالابردن سطح فرهنگ و اطلاعات در زمينه موتورسواري راه اندازي شده است
شماره سامانه پيامکي انجمن : 50002666994466
برای ثبت شماره خود در سامانه پیامکی نام و نوع موتور خود را به شماره فوق پیامک کنید.
لطفا در هنگام کپی برداری مطالب و عکس ها منبع و لینک سایت ذکر شود.
تبدیل فینگلیش به فارسی (بهنویس)
قدرت گرفته از ویبولتین - طراحی قالب توسط وی بی ایران
علاقه مندي ها (Bookmarks)