|
|
|
|
|
|

رز
در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست كه كسی را بیابیم كه تا به حال با او آشنا نشده ایم، برای نگاه كردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانهام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن كوچكی را دیدم كه با خوشرویی و لبخندی كه وجود بیعیب او را نمایش میداد، به من نگاه میكرد.
او گفت: "سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا میتوانم تو را در آغوش بگیرم؟"
پاسخ دادم: "البته كه میتوانید"، و او مرا در آغوش خود فشرد.
پرسیدم: "چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟"
به شوخی پاسخ داد: "من اینجا هستم تا یك شوهر پولدار پیدا كنم، ازدواج كرده یك جفت بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم."
پرسیدم: "نه، جداً چه چیزی باعث شده؟" كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگیزهای باعث شده او این مبارزه را انتخاب نماید.
به من گفت: "همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و حالا، یكی دارم."
پس از كلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و در یك كافه گلاسه سهیم شدیم، ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم، برای سه ماه ما هر روز با هم كلاس را ترك میكردیم، او در طول یكسال شهره كالج شد و به راحتی هر كجا كه میرفت، دوست پیدا میكرد، او عاشق این بود كه به این لباس درآید و از توجهاتی كه سایر دانشجویان به او مینمودند، لذت میبرد، او اینگونه زندگی میكرد، در پایان آن ترم ما از رز دعوت كردیم تا در میهمانی ما سخنرانی نماید، من هرگز چیزی را كه او به ما گفت، فراموش نخواهم كرد، وقتی او را معرفی كردند، در حالی كه داشت خود را برای سخنرانی از پیش مهیا شدهاش، آماده میكرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی از برگههای متون سخنرانیاش بروی زمین افتادند، آزرده و كمی دست پاچه به سوی میكروفون برگشته و به سادگی گفت: "عذر میخواهم، من بسیار وحشتزده شدهام بنابراین سخنرانی خود را ایراد نخواهم كرد، اما به من اجازه دهید كه تنها چیزی را كه میدانم، به شما بگویم"، او گلویش را صاف نموده و آغاز كرد: "ما بازی را متوقف نمیكنیم چون كه پیر شدهایم، ما پیر میشویم زیرا كه از بازی دست میكشیم، تنها یك راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست یابی به موفقیت وجود دارد، شما باید بخندید و هر روز رضایت پیدا كنید."
"ما عادت كردیم كه رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست میدهیم، میمیریم، انسانهای زیادی در اطرافمان پرسه میزنند كه مرده اند و حتی خود نمیدانند، تفاوت بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد كردن وجود دارد، اگر من كه هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت یكسال در تخت خواب و بدون هیچ كار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هركسی میتواند پیر شود، آن نیاز به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی ندارد، رشد كردن همیشه با یافتن فرصت ها برای تغییر همراه است."
"متأسف نباشید، یك فرد سالخورده معمولاً برای كارهایی كه انجام داده تأسف نمیخورد، كه برای كارهایی كه انجام نداده است"، او به سخنرانی اش با ایراد ?سرود شجاعان?پایان بخشید و از فرد فرد ما دعوت كرد كه سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پیاده نماییم.
در انتهای سال، رز دانشگاهی را كه سالها قبل آغاز كرده بود، به اتمام رساند، یك هفته پس از فارغ التحصیلی رز با آرامش در خواب فوت كرد، بیش از دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاری او شركت كردند، به احترام خانمی شگفتانگیز كه با عمل خود برای دیگران سرمشقی شد كه هیچ وقت برای تحقق همه آن چیزهایی كه میتوانید باشید، دیر نیست.
سلامتی عقده ای های تشکر
یه مدت نیستم ، گوشیم هم خاموشه خط جدید که بگیرم شمارشو برای رفقا اس ام اس میکنم
فعلن
ته دیگ طلایی رنگ خوشمزه هم نشدیم دو نفر سرمون دعوا کنند
شلغمم نشدیم یکی کوفتمون کنه خوب شه
ویرگول هم نشدیم هر کی بهمون رسید مکث کنه
بچه مردم هم نشدیم ، ملت ما رو الگوی بچه هاشون قرار بدن
قره قوروتم نشدیم دهن همه رو آب بندازیم
لاک پشتم نشدیم گشت ارشاد نتونه به لاکمون گیر بده
خربزه هم نشدیم هر کی می خورتمون پای لرزش هم بشینه
موبایل هم نشدیم ، روزی هزار بار نگامون کنی
پایان نامه هم نشدیم ازمون دفاع کنن
چاقو هم نشدیم تا حداقل اینجوری بتونیم تو دل کسی بریم
دریاچه ارومیه هم نشدیم دورمون حلقه انسانی تشکیل بدن
آهنگ هم نشدیم ، دو نفر بهمون گوش کن
مانیتور هم نشدیم ازمون چشم بر ندارن
شریعتی صبح تا شب سیگار میکشید همه میگفتن: بابا از فکرشههه ، شریعتییییییی ، از روشنفکریشهههههه ، حالا میری مغازه کبریت واسه خونه بخری همه میگن سیگاری بدبخت ، شریعتی هم نشدیم لاقل هر کار میکنیم بگن این میفهمه چیکار میکنه
به استاد میگم استاد شما که 9 دادی حالا این یه نمره هم بده دیگههههههههه ، یک نگاه عاقل اندر دیوانه کرد دست گذاشته رو دوشم میگه برو درس بخون پسرم ، استادم نشدیم شخصیت کسی رو خورد کنیم
کیبورد هم نشدیم ملّت به بهانه تایپ یه دستی به سر و کلمون بکشن
کلاه هم نشدیم ملت رو سرگرم کنیم
ای خدااااااا! بختک هم نشدیم بیفتیم رو ملت
میگن تو این دنیا همه مسافریم ، بر هیچ مسافری هم روزه واجب نیست ، ما مردم ایران ، مسافر هم نشدیم
زمبه هم نشدیم حداقل سگارو نگرانمون باشه
تام و جری هم نشدیم زندگیمون سرتاسر هیجان باشه
نون هم نشدیم یکی از روی زمین ورداره بوسمون کنه
شریعتی هم نشدیم هر چی جملات قصاره نسبت بدن به ما
ای کی یو سان هم نشدیم تف بمالیم کف کلمون ، همه چی حل شه
مهر جانماز هم نشدیم بوسمون کنن
قاصدک هم نشدیم ، پیام رسان و سنگ صبور عشاق شیم
عینک آفتابی هم نشدیم دنیا رو از دید بقیه ببینیم
فلش مموری هم نشدیم حافظه مون زیاد باشه
گوشواره هم نشدیم آویزون ملت شیم
معادله هم نشدیم ، کلی آدم دنبال این باشن که بفهمنمون و حداقل دو نفر درکمون کنن
کتابم نشدیم حداقل دوست مهربان بشیم
ماکسیما در افغانستان حدود 6 میلیون تومانه ، افغانی هم نشدیم بتونیم ماکسیما بخریم
علف هم نشدیم حداقل به دهن بزی شیرین بیایم
عروسک هم نشدیم یکی بغلمون کنه
شارژر هم نشدیم بقیه رو شارژ کنیم
مهتابی هم نشدیم به ملت چشمک بزنیم
شامپو هم نشدیم ملت تو کفمون بمونن
ای خدا ... بامزی هم نشدیم بچه ها عکسمون رو بچسبونن روی کتاب و دفترشون
مگس تسه تسه هم نشدیم ملت رو بخوابونیم
توپ فوتبالم نشدیم 22 نفر بخاطرمون خودکشی کنن
بوم نقاشی هم نشدیم یکی بیاد رومون 4تا درخت و 2تا دونه پرنده بکشه قیمتی بشیم واسه خریدنمون سر و دست بشکونن
گلدونم نشدیم یکی یه گل بهمون بده
کبری هم نشدیم تصمیماتمون رو تو کتاب ها بنویسن
حمید دشتی هم نشدیم رتبه یک کنکور شیم
کوزت هم نشدیم آخرش خوشبخت شیم
جودی ابوت هم نشدیم بابا لنگ دراز خرجیمون رو بده
مهران رجبی هم نشمدیم همه بخاطر دماغمون بشناسنمون
حوا هم نشدیم شوهرمون آدم باشه
**به سلامتی سه تن ناموس و رفیق و وطن**

ایول خوشم اومد
زیبا بود
خصوصا اینکه لحجه ی خاصی نداشت![]()

معرفت
شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد . زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود .
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم . ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
"شیوانا تبسمی کرد وگفت :" حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین! "شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود . در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود!!!
سلامتی عقده ای های تشکر
یه مدت نیستم ، گوشیم هم خاموشه خط جدید که بگیرم شمارشو برای رفقا اس ام اس میکنم
فعلن

شاخه و برگ
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد .
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان در برابر افتادن مقاومت می کرد .در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد .
وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتا د با دیدن تنها برگ آن ا زقطع کردنش صرف نظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه وبرگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین با ر خودش را تکاند تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت .
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد و بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد.
ناگها ن صدای برگ جوان را شنید که می گفت:
(( اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه حیاتتت من بودم ))
سلامتی عقده ای های تشکر
یه مدت نیستم ، گوشیم هم خاموشه خط جدید که بگیرم شمارشو برای رفقا اس ام اس میکنم
فعلن
من یار مهربانم، اما كمی گرانم
چون جنس باد كرده در دست ناشرانم
دركل به قول ایشان كم سود و پر زیانم
من گرچه اهل ایران این ملك شاعرانم
زیر هزار نسخه باشد شمارگانم
مانند حال زائو در وقت زایمانم
یا لنگ فیلم و زینكم یا گیر این و آنم
گیرم اگر مجوز من یار پند دانم
از این ممیزی ها سرویس شد دهانم!
اغراق اگر نباشد صفر است راندمانم
یك روز رفتم ارشاد با این قد كمانم
گفتم بده مجوز ای راحت روانم
گفتا تو را برادر یك سال می دوانم
در تو عقایدم را با زور می چپانم
گفتم نمی توانی گفتا كه می توانم
گفتم كنم شكایت گفتا كه بر فلانم!
از حرفهای او سوخت تا مغز استخوانم
من یك كتاب خوبم عشق است ترجمانم
نه عامل خلافم نی در پی مكانم!
محبوب اهل فكرم منفور طالبانم
فعال در مسیر آزادی بیانم
خواننده گر كوزت شد من ژان وال ژآنم!
من وارث پاپیروس از مصر باستانم
هم خبره در سیاست هم اقتصاد دانم
بسیار حرف دارم با آنكه بی زبانم
شاگرد فابریكِ جبار باغچه بانم
درد دلم شنیدی؟ حالا بخر بخوانم
.... از بسكه شعر گفتم كف كرد این دهانم
حسن ختام بیتی است كآمد نوك زبانم
از خطه بیابان گفته سعید جانم:
من شاعری جوانم منهای گیسوانم
**به سلامتی سه تن ناموس و رفیق و وطن**
Ali, K.I.A, matrixaidin, شهرام

هیچوقت پیش داوری نکنید !
فرض کنید . . .
به شما، این امکان را می دهند که از بین سه نفر یک رئیس برای دنیا انتخاب کنید که بتواند به بهترین وجه دنیا را رهبری کرده صلح و ترقی و خوشبختی برای بشریت به ارمغان بیاورد.
بین این سه داوطلب کدام را انتخاب میکنید.
ولی قبل از این انتخاب به این سوال پاسخ دهید : شما مشاور و مددکار اجتماعی هستید . . . .
زن حامله ای می شناسید که هشت فرزند دارد. سه فرزند او ناشنوا، دو فرزند کور و یکی عقب مانده هستند. در ضمن خود این خانم مبتلا به مرض سیفیلیس است. از شما مشورت می خواهد که آیا سقط جنین کند یا نه . . . . با تجارب زندگی که دارید به ایشان چه پیشنهادی می دهید؟
خواهید گفت سقط کند؟
فعلا بریم سراغ سه نامزد ریاست بر جهان
شخص اول:
او با سیاستمداران رشوه خوار و بد نام کار میکند، از فالگیر غیب گو و منجم مشورت میگیرد. در کنار زنش دو معشوقه دارد. شدیدا سیگاری بوده و روزی هم ده لیوان مشروب میخورد.
شخص دوم :
از دو محل کار اخراج شده، تا ساعت 12 ظهر میخوابد.در مدرسه چند بار رفوزه شده.در جوانی تریاک میکشیده و تحصیلات آنچنانی ندارد. ایشان روزی یک بطر ویسکی میخورد، بی تحرک و چاق است.
شخص سوم:
دولت کشورش به ایشان مدال شجاعت داده، گیاهخوار بوده و دارای سلامت کامل هست. به سیگارومشروب دست نمیزند و در گذشته هیچ گونه رسوایی به بار نیاورده.
به چه کسی رأی میدهید؟
.
.
.
.
.
.
.
.
کاندید اول : فرانکلین روز ولت
کاندید دوم : وینستون چرچیل
کاندید سوم :آدولف هیتلر
چه درسی میگیریم؟؟؟؟
راستی خانم حامله فراموش نشود؟
اگر به آن خانم پیشنهاد سقط جنین می دادید، همان بس که لودویگ فان بتهوون را به کشتن می دادید!
پس چه درسی گرفتیم؟
پیش داوری خوراک روزمره ما انسانها، از بزرگترین اشتباهات بشر است
سلامتی عقده ای های تشکر
یه مدت نیستم ، گوشیم هم خاموشه خط جدید که بگیرم شمارشو برای رفقا اس ام اس میکنم
فعلن
Ali, matrixaidin, mehran, Mohammad62, قاصد, شهرام
قدیما یادش بخیر ....
هیچ وقت نمیشه خاطرات قشنگ دوران کودکی رو از یاد برد.برنامه ی بچه های دیروز که آخر هفته ها از تلویزیون پخش میشه رو حتما شماهم دیدید،برنامه ای که بی اختیار آدم رو به اون دوران هدایت میکنه.خیلی از خاطرات اون زمان دوباره جلوی چشمامون نقش میبنده.خیلی از اتفافا هم به طور مشترک برای همه ی ما پیش اومده که وقتی دور هم میشینیم و از اون دوران یاد میکنیم ؛ همین امر شیرینیش رو دو چندان میکنه.این روزاهم که حال و هوای مدرسه آدم رو یاد قدیما میندازه .بوی ماه مهر....بوی کتاب و دفترای نو....ذوق و شوق بچه ها توی خیابون برای خرید وسایل و نیاز های سال تحصیلی جدید..وای که چه حس و حالی به آدم دست میده..خودم که خیلی دلتنگ اون روزا شدم.یادش بخیــــــــــــر:
.....یادش بخیر جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو میدیدیم،فرداش همگی توی مدرسه جوگیر می شدیم،می افتادیم به جون همیدگه..شاید توی کوچه ی شماهم می اومد اون چرخ و فلکی که سه چار تا صندلی بیشتر نداشت و با دست هم می چرخوندش...توی این مورد شمارو نمیدونم ولی یادمه خودم کیک میخریدم ۵ تومن، کاغذ زیرش رو هم میجویدمحتما یادتون میاد موقع امتحان باید بین خودمون و بغلدستی کیف میذاشتیم،نفر وسط هم باید میرفت زیر میز تا تقلب نکنیم...یادش بخیر کفش ملی، همیشه مامانامون چکمه ی پلاستیکی ازش میخرید برامون(یادمه هیچ وقت هم با سلیقه ام جور در نمی اومد)یادمه سرکلاس، نوک مداد قرمز سوسمار نشان رو زبون میزدیم خوش رنگ تر میشد...یا اون پیک نوروزی که همیشه حالمون رو تا آخر عید میگرفت...نمکی می اومد توی کوچمون ، کاغذ باطله و نون خشکه میگرفت نمک میداد،تابستونا هم دمپایی پاره میگرفت جوجه رنگی میداد...یادتون میاد اون سریالی که مرد دوچرخه سوار میگفت:دِریــــا موجه کاکا دِریــــا موجه کاکا...آهنگ یاس رو حتما شنیدید( کاش میشد خدا قدیـــــــما رو برگردوند...)) کـــــــــــــــــــــاش.. .
شما یادتون میاد وقتی که خیلی سریع یادمون میرفت
شما یادتون نمیاد وقتی که خیلی از عصای بابابزرگمون خوشمون میومد
شما یادتون نمیاد وقتی خونه سالمندان خیلی بد بود و بد
شما یادتون نمیاد اونقدر پزشکامون کم بود که از هند و افغانستان می آمردیمشما یادتون نمیاد تو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتن آب بخوریم
شما یادتون نمیاد شبا بیشتر از ساعت 12 تلویزیون برنامه نداشت سر ساعت 12 سرود ملی و پخش می کرد و قطع می شد.... سر زد از افق...مهر خاوران
شما يادتون نمياد هركي بهمون فحش ميداد كف دستمونو نشونش ميداديم ميگفتيم آيينه آيينه
شما يادتون نمياد ساعت 9.30 هر شب با این لالایی از رادیو میخوابیدیم
گنجیشک لالا مهتاب لالا شب بر همه خوش تا صبح فردا...لالالالایی لالا..لالایی لالالالایی لالا ..لالایی..گل زود خوابید مثل همیشه قورباغه ساکت خوابیده بیشه...جنگل لالا برکه لالا شب بر همه خوش تا صبح فردا
شما یادتون نمیاد مدیر مدرسه از مادرامون کادو می گرفت سر صف می داد به ما.بعد می گفت: همه تو صفاشون از جلو نظام برید سر کلاساتون
شما یادتون نمیاد آلوچه و تمره هندی ، چیپسایی که توش سس کچاب میریختیم, بستنی آلاسکا, همشون هم غیر بهداشتی
شما یادتون نمیاد تقلید کار میمونه...میمون جزو حیوونه
شما یادتون نمیاد خط کشهائی که محکم می زدیم رو مچ دستمون دستبند می شد
شما یادتون نمیاد کلی با ذوق و شوق تلویزیون تماشا می کردیم یهو یه تصویر گل و بلبل میومد: ادامه برنامه تا چند دقیقه دیگر
شما یادتون نمیاد، بچگیا تفنگ بازی که میکردیم، میرفتیم جلو یکی میگفتیم: دستا بالا، خشتک پایین
شما یادتون نمیاد کارت صد آفرين ميدادن خر کیف ميشديم، هزار آفرين که ميدادن خوده خر
ميشدیم
شما یادتون نمیاد اما وقتی بچه بودیم گلبرگ گلها رو روی ناخنمون می چسبوندیم بعد می گفتیم لاک زدیم
شما یادتون نمیاد کارنامه هامونو میبردیم شهر بازی که بهمون بلیط بدن
شما یادتون نمیاد پسرا شیرن مثه شمشیرن...دخترا موشن مثه خرگوشن
شما يادتون نمياد بستني ميهن رو که میگفت مامان جون بستنيش خوشمزه تره
شما یادتون نمیاد پستونک پلاستیکی مّد شده بود مینداختیم گردنمون
شما یادتون نمیاد این بازیو پی پی پینوکیو پدر ژپتو، گُ گُ گُربه نره روباه مکار
شما یادتون نمیاد هر وقت آقای نجار می رفت بیرون ووروجک خراب کاری می کرد
شما یادتون نمیاد... سیاهی کیستی ؟منم پار30 کولا
شما یادتون نمیاد دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟
شما یادتون نمیاد آهای، آهای، اهاااااای ، ننه،من گشنمه
شما یادتون نمیاد ماه رمضون که میشد اگه کسی می گفت من روزم بهش میگفتیم: زبونتو در بیار ببینم راست میگی یا نه
وقتی بهترین اسباب بازی هامون، لوکس یا خریدنی نبود ...وقتی یه لاستیک کهنه ی دوچرخه و یک تکه چوب ، تمام روزمون رو پر از شادی و شور و نشاط میکردگاهی با تعجب از خودم می پرسم اون روزها کجا رفت ....هنوز باورم نمیشه اون روزها دیگه بر نمیگرده ...یادش بخیر قدیما سرمونو می گرفتیم جلو پنکه و می گفتیم آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آبچه که بودیم، دنیایی داشتیم هزار تا؛ مدرسه میرفتیم، درس را درحال بازی می خواندیم، سر کلاس پِچ پِچ میکردیم و شیطانی از یادمان نمیرفت. همه روز را به همین منوال سپری میکردیم تا ظهر شود و برویم خانه و به کارتونهای نصفه نیمه تلویزیون برسیم. تلویزیونها سیاه و سفید بود و همان رنگ سیاه و سفید هم عالمی داشت برای خودش.
بچه که بودیم، با یک شکلات یا آبنبات، آرام میشدیم و با هر کارتونی خوشحال و سر مست. بچه که بودیم همراه با مدرسه موشها، خونه مادربزرگه، گوریل انگوری، سندباد، پینوکیو، پسر شجاع، زبل خان، پلنگ صورتی، بارباپاپا، آقای سکسکه، بامزی و شلمان، ای کیو سان، مسافر کوچولو، لُلِک و بُلِک، چوبین، رامکال و خیلی کارتونهایی که شاید بچههای امروزی حتی اسمشان را نشنیده و ندیدهاند، میخندیدیم و زندگی میکردیم. کارتونهایمان پر بود از قهرمانها و بدجنسهایی که علیه قهرمانها بودند و چهقدر لذت میبردیم از داستانهای خارقالعاده و خالیبندی آنها.
بچه که بودیم عیدها هم عالمی داشت برای خودش؛همیشه دوست داشتیم تا عید شود و همه بچههای فامیل را ببینیم، تا جان داشتیم بازی کنیم و کارتون نگاه کنیم. تا روز سیزده به در، هر روز خانه یکی از فامیل ها میرفتیم و اگر آنها بچهای داشتند، حتما اول با او دوست میشدیم و بازی میکردیم.
اما حالا دیگر بزرگ شدیم و فقط یاد آن روزها در ذهن و دلمان باقی مانده و با کوچکترین بهانهای به دوران کودکیمان هجوم میبریم. کودکان امروزی دیگر رنگ و بوی کارتونهای زمان ما را درک نمیکنند؛ وقتی برای آنها از حال و هوای آن روزهای جنگ و بمباران و کارتونها تعریف میکنیم، واکنشی نمیبینیم، چون آنها به کارتونهای امروزی، سیا ساکتی، عمو پورنگ و فیتیلهایها عادت کردهاند.
زخم هایت را پنهان کن !
اینجا مردم زیادی بانمک شده اند

جست و جوي خدا
كولهپشتياش را برداشت و راه افتاد. رفت كه دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا كولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت. نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود. مسافر با خندهاي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن. و درخت زير لب گفت: ولي تلختر آن است كه بروي و بي رهاورد برگردي. كاش ميدانستي آن چه در جستوجوي آني، همين جاست. مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه ميداند، پاهايش در گل است. او هيچگاه لذت جستوجو را نخواهد يافت.
و نشنيد كه درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز كردهام و سفرم را كسي نخواهد ديد. جز آن كه بايد. مسافر رفت و كولهاش سنگين بود. هزار سال گذشت. هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتداي جاده رسيد. جادهاي كه روزي از آن آغاز كرده بود. درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زير سايهاش نشست تا لختي بياسايد. مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را ميشناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در كولهات چه داري، مرا هم مهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، كولهام خالي است و هيچ چيز ندارم. درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري. اما آن روز كه ميرفتي، در كولهات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كولهات جا براي خدا هست. و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت. دستهاي مسافر از اشراق پر شد و چشمهايش از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفته اين همه يافتي!
درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم. و نور ديدن خود، دشوارتر از نور ديدن جادههاست.
سلامتی عقده ای های تشکر
یه مدت نیستم ، گوشیم هم خاموشه خط جدید که بگیرم شمارشو برای رفقا اس ام اس میکنم
فعلن

يكي بود، يكي نبود. در گوشه اي از اين دنياي بزرگ، لاك پشتي با يك عقرب دوست شده بود. آن ها هر روز كنار بركه يكديگر را مي ديدند، با هم بازي مي كردند، براي هم قصه مي گفتند و از آن روزها و اميدهاي زندگي شان حرف مي زدند. شب هم كه مي شد، هر كدام به لانه اي كه داشت مي رفت و استراحت مي كرد. از قضاي روزگار، كم كم بركه خشك شد. عقرب و لاك پشت مدتي با كم آبي ساختند. اما كار به جايي رسيد كه زندگي خيلي سخت شد. ديگر هيچ كدام به راحتي نمي توانستند غذا و آب مورد نيازشان را پيدا كنند. آن ها يك روز نشستند و درباره ي مشكلاتي كه خشك سالي پيش آمده بود، با هم حرف زدند. بالاخره، لاك پشت و عقرب تصميم گرفتند آنجا را ترك كنند و به جاي خوش آب و هواتري بروند.فرداي آن روز، هر دو با هزار اميد راه افتادند. مدتي كه رفتند، عقرب خسته شد و گفت: «بهتر است كمي استراحت كنيم. من خيلي خسته شده ام.» اما لاك پشت كه مي ترسيد بدون آب و غذا بمانند، به عقرب گفت: «راه درازي در پيش داريم. بهتر است بر پشت من سوار شوي تا براي رفع خستگي وقتمان را تلف نكنيم و توي راه نمانيم.» عقرب گفت: «چه فرقي مي كند؟ تو هم خسته اي.»لاك پشت گفت: « نه، من خسته نيستم و هنوز مي توانم ادامه بدهم.»عقرب به پشت لاك پشت رفت تا بخشي از راه را هم سوار بر لاك پشت ادامه بدهد. سر راهشان يك جوي آب بود. عقرب نمي توانست از آب عبور كند. اما پشت لاك پشت برايش جايگاه خوبي بود. لاك پشت خودش را به آب زد و شنا كنان پيش رفت. عقرب هم كه بر پشت او سوار بود، از اين كه بدون خطر و ناراحتي از آب عبور مي كند، خوشحال بود. وسط آب كه رسيدند، عقرب از خوشحالي جيغي كشيد و گفت: «دوست عزيز! كجاي تو را نيش بزنم؟»لاك پشت گفت: «شوخي مي كني؟ نيش تو زهرآلود و كشنده است. ما دو تا با هم دوستيم تو چرا بايد مرا نيش بزني؟»عقرب گفت: «نيش زدن من از راه دشمني نيست. مي بيني كه خيلي شاد و خوشحالم و با تو هم سر دعوا ندارم. طبيعت من ايجاب مي كند كه نيش بزنم. مخصوصاً وقتي كه خيلي راحت و خوشحال باشم، بيشتر دوست دارم ديگران را نيش بزنم.»لاك پشت كه از اين حرف دوستش ناراحت شده بود، فكري كرد و به عقرب گفت: «عيبي ندارد. تو كه روي لاك سنگي من نشسته اي به همان لاك من نيشت را فرو كن. طبيعت من هم طوري است كه گاهي دلم مي خواهد كارهايي بكنم. مثلاً وقتي خيلي خوشحال باشم، دوست دارم برقصم.»عقرب دست به كار شد. اما نيش او به لاك سنگي لاك پشت فرو نرفت. هر چه تلاش كرد، نشد عاقبت خسته و ناراحت به لاك پشت گفت: «لاك تو خيلي ضخيم است. مثل سنگ است. من نمي توانم آن را نيش بزنم.»لاك پشت گفت: «به همين دليل يكي ديگر از اسم هاي من سنگ پشت است. اين لاك، وسيله ي دفاعي من در برابر دشنمان و دوستاني مثل تو است كه بدتر از دشمن اند. بگذريم. حالا من خيلي خوشحالم كه لاك سنگي به اين خوبي دارم. دلم مي خواهد توي اين آب روان كمي شنا كنم و دست و پا بزنم و برقصم. حالا هم وقت رقاصي من است.» عقرب خواست بگويد: «اين كار را نكن، توي آب كه جاي رقصيدن نيست. من توي آب مي افتم و غرق مي شوم.» اما تا بخواهد حرفي بزند، لاك پشت تكاني به خودش داد و عقرب را توي آب انداخت. آخر و عاقبت عقرب هم معلوم است كه چه شد!از آن به بعد، در باره ي كسي كه كارهاي بد انجام دهد، ديگران را آزار و اذيت مي كند، اما خودش زشت بودن كارهايش را نفهمد و از آن ها ناراحت نباشد، مي گويند: «نيش عقرب نه از ره كين است.»
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
انجمن موتورسيکلت ايران(پرشین موتور) جهت بالابردن سطح فرهنگ و اطلاعات در زمينه موتورسواري راه اندازي شده است
شماره سامانه پيامکي انجمن : 50002666994466
برای ثبت شماره خود در سامانه پیامکی نام و نوع موتور خود را به شماره فوق پیامک کنید.
لطفا در هنگام کپی برداری مطالب و عکس ها منبع و لینک سایت ذکر شود.
تبدیل فینگلیش به فارسی (بهنویس)
قدرت گرفته از ویبولتین - طراحی قالب توسط وی بی ایران
علاقه مندي ها (Bookmarks)