FOLLOW INSTAGRAM PAGE
JOIN TELEGRAM GROUP

صفحه 28 از 42 نخستنخست ... 1824252627282930313238 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 271 به 280 از 411

موضوع: داستان های کوتاه و پند آموز

  1. #1

    موتور سوار

    محل سکونت
    همین اطراف
    نوع موتور
    RAVAN RV
    شغل و حرفه
    دانشجو
    نوشته ها
    38
    تشکر
    178
    Last Online
    09-04-1394 @ 05:38 بعد از ظهر

    پیش فرض داستان های کوتاه و پند آموز

    چشم*هایتان را باز می*کنید. متوجه می*شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست*هایتان را بررسی می*کنید. خوشحال می*شوید که بدن*تان را گچ نگرفته*اند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار می*دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می*شود و سلام می*کند. به او می*گویید، گوشی موبایل*تان را می*خواهید. از این*که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده*اید و از کارهایتان عقب مانده*اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می*آورد. دکمه آن را می*زنید، اما روشن نمی*شود. مطمئن می*شوید باتری*اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می*دهید. پرستار می*آید.
    «ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می*شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟
    «متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».
    «یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟
    «از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی*شه. شرکت*های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی*ها مشترکه».
    «۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».
    «شما گوشی*تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این*که به کما برید». «کما»؟!
    باورتان نمی*شود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفته*اید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمده*اید. مطمئن هستید که نه می*توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه*ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می*پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش می*کنید تا زودتر مرخص*تان کند.
    «از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».
    «چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»!
    «شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن».
    «چه اتفاقی افتاده»؟
    «چیزی نشده! ولی بیرون از این*جا، هیچکس منتظرتون نیست».
    چشم*هایتان را می*بندید. نمی*توانید تصور کنید که همه را از دست داده*اید. حتی خودتان هم پیر شده*اید. اما جرأت نمی*کنید خودتان را در آینه ببینید.
    «خیلی پیر شدم»؟
    «مهم اینه که سالمی. مدتی طول می*کشه تا دوره*های فیزیوتراپی رو انجام بدی»..
    از پرستار می*خواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..
    «اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟
    «منظورت چه چیزاییه»؟
    «هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟
    «نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن».
    «طرح جدید چیه»؟
    «اگر راننده*ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می*برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی*شه».
    «میدون آزادی هنوز هست»؟
    «هست، ولی روش روکش کشیدن».
    «روکش چیه»؟
    «نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند».
    «برج میلاد هنوز هست»؟
    «نه! کج شد، افتاد»!
    «چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن».
    «محکم بود، ولی نتونست در مقابل ارباس a380 مقاومت کنه».
    «چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟
    «اوهوم»!
    «چه*طور این اتفاق افتاد»؟
    «هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران*گردان برج».
    «این*که هواپیمای خوبی بود. مگه می*شه این*جوری بشه»؟
    «هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد».
    «چند نفر کشته شدن»؟
    «کشته نداد».
    «مگه می*شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟
    «نه! رستوران ۴سال پیش تعطیل شد»..
    «چرا»؟
    «آشپزخونه*اش بهداشتی نبود».
    «چی می*گی؟!… مگه می*شه آخه»؟
    «این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هات*داگ….».
    «الان وضعیت تورم چه*جوریه»؟
    «خودت چی حدس می*زنی»؟
    «حتما الان بستنی قیفی، ۱۴هزار تومنه».
    «نه دیگه خیلی اغراق کردی. ۱۲هزار تومنه».
    «پراید چنده»؟
    «پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟
    «این دیگه چیه»؟
    «بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده*ای از نیسان قشقایی ساختن».
    «همین جدیده، چنده»؟
    «۷۰میلیون تومن».
    «پس ماکسیما چنده»؟
    «اگه سالمش گیرت بیاد، حدود ۲ یا ۲ و نیم….».
    «یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟
    «آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده».
    «تونل توحید چه*طور»؟
    «تا قبل از این*که شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن».
    «شهردار بازنشسته شد»؟
    «آره».
    «ولی تونل که قرار بود قبل از سال۱۳۹۰ افتتاح بشه».
    «قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرح*ها خوابید».
    «چندتا خط مترو اضافه شده»؟
    «هیچی! شهردار که رفت، همه*جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن».
    «یعنی چی»؟
    «از تونل*هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن».
    «اتوبوس*های brt هنوز هست»؟
    «نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار می*شد».
    «توی نقش*جهان اصفهان دیده بودم از اونا…»
    «نقش*جهان رو هم خراب کردن».
    «کی خراب کرد»؟
    «یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه*عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه».
    «ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم».
    «یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»!
    «چیو»؟
    «این*که همه این چیزها رو خالی بستم».
    «یعنی چی»؟
    «با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشی*ات هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگی*ات»!
    «شما جنایتکارید! من الان می*رم با رییس بیمارستان صحبت می*کنم».
    «این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود».
    «ازش شکایت می*کنم»!
    « نمی*تونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته ».
    هميشه سكوتم به معناي پيروزي تو نيست
    گاهي سكوت مي كنم تا بفهمي چه بي صدا باختي


  2. #271

    همـــــــکار ســـــــابـــــــق

    محل سکونت
    سبزوار
    نوع موتور
    یادش به خیر
    شغل و حرفه
    حنما بیا پیج اینستام Mr.Aryaie
    نوشته ها
    3,172
    تشکر
    4,941
    علاقمند به موتورهای کراس
    Last Online
    30-09-1403 @ 09:10 بعد از ظهر

    پیش فرض هدیه ای برای مادر

    مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
    وقتی از گل فروشـی خارج شد، دختری را دید که روی جـدول خیابان نشستـه بود و هق هق گریـه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: دختر خوب، چرا گریه می کنی؟
    دختر در حالی که گریه می کرد، گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت دارم در حالی که گل رز 2 دلار می شود. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا، من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ می خرم.
    وقتی از گل فروشی خارج می شدند، مرد به دختر گفت: "مادرت کجاست؟ می خواهی تو را برسانم؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.
    مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
    مرد دلش گرفت، طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.
    روابط خوب مانند عقربه های ساعت هستند آنها فقط گاهی اوقات همدیگر را ملاقات میکنند اما همیشه باهم هستند . . .

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]


  3. تعداد 8 کاربر از 02109002 برای این پست تشکر کرده اند.


  4. #272

    موتور سوار

    محل سکونت
    تهران نظام آباد
    نوع موتور
    فعلا هچ
    شغل و حرفه
    دانشجو علوم و تحقیقات
    نوشته ها
    33
    تشکر
    244
    Last Online
    04-04-1398 @ 02:36 بعد از ظهر

    Thumbs up داستان فوق العاده زیبا و حقیقی عشق

    دختری را که در تصویر می بینید ، کتی کرکپاتریک نام دارد؛‌


    کتی ۲۱ ساله به همراه نامزد ۲۳ ساله خود نیک برای جشن عروسی شان آماده می شوند.



    این عکس تنها چند دقیقه قبل از مراسم عروسی این دو جوان ، در روز ۱۱ ژانویه ۲۰۰۵ گرفته شده است.



    کتی مبتلا به سرطان است و بیماری وی در بدترین وضعیت خود قرار دارد؛


    وی مجبور است هر روز ساعاتی زیر نظر پزشک و دستگاه های مخصوص قرار بگیرد.


    در این عکس ، نیک منتظر است تا کتی یکی دیگر از شیمی درمانی هایش به پایان برساند.



    کتی علیرغم تمام درد و رنج ناشی از بیماری سرطان ، ضعف بدنی ، شوک های ناشی از تزریق پی در پی مورفین ، قصد دارد مراسم عروسی خود را بدون هیچ عیب و نقصی برپا کند . وی به خاطر بیماری اش همیشه در حال کاهش وزن است ، به همین خاطر مجبور شد هر چه به روز عروسی اش نزدیک تر می شود ، لباس عروسی اش را کوچک تر و کوچک تر کند.

    وی مجبور بود در طول مراسم عروسی اش کپسول تنفسی اش را به دنبال خود داشته باشد . در این تصویر پدر و مادر نیک را می بینید. آنها از اینکه می بینند پسرشان با عشق دوران دبیرستان خود ازدواج می کند بسیار خوشحال هستند.


    کتی در ویلچیر خود نشسته و به ترانه ای که نیک و دوستانش می خوانند گوش می دهد.
    طی مراسم عروسی ، کتی مجبور می شد برای لحظاتی استراحت کند. او به خاطر ضعف و درد نمی توانست به مدت طولانی بایستد.




    کتی تنها پنج روز بعد از مراسم عروسی اش فوت کرد. دیدن زنی که علیرغم بیماری سرطان و آگاهی به عمر کوتاه مدت اش ، ازدواج می کند و تمام مدت لبخند بر لب دارد ما را به این فکر می برد که خوشبختی دست یافتنی است ، مهم نیست چقدر دوام می آورد.



    اندکی در این تصاویر و داستان واقعی تامل کنید…

    ابتدا به اعماق قلب خود رجوع کنید و حالا دوباره فکر کنید…




    باید از منفی بافی دست برداریم ؛ زندگی آنقدرها هم که فکر می کنیم پیچیده نیست.



    زندگی کوتاه است
    بسرعت ببخش
    با صداقت عاشق شو و با حرارت ببوس
    همیشه بخند
    هیچ وقت لبخند را از لب هایت دریغ نکن
    مهم نیست زندگی چقدر عجیب است
    زندگی همیشه آنطور که ما فکر می کنیم پیش نمی رود
    اما تا زمانی که هستیم ، باید بخندیم و سپاسگذار باشیم


    به سلامتی مادر بخاطر خاک زیر پاش که بهشته
    به سلامتی باغچه که خاکش منم گلش تویی خارش هرچی نامرده
    به سلامتی کفتر نه به خاطراینکه دوسش دارم بلکه برای باوفابودنش

  5. تعداد 11 کاربر از ZORRO برای این پست تشکر کرده اند.


  6. #273

    همـــــــکار ســـــــابـــــــق

    محل سکونت
    سبزوار
    نوع موتور
    یادش به خیر
    شغل و حرفه
    حنما بیا پیج اینستام Mr.Aryaie
    نوشته ها
    3,172
    تشکر
    4,941
    علاقمند به موتورهای کراس
    Last Online
    30-09-1403 @ 09:10 بعد از ظهر

    پیش فرض پسر و لاک پشت

    یک روز پسری دوازده ساله که لاک پشت مرده ای را که ماشین از رویش رفته بود را با نخ می کشید وارد یکی از خانه های "فساد" اطراف آمستردام شد و گفت:
    - من می خواهم با یکی از خانم ها ***داشته باشم. پول هم دارم و تا به مقصودم نرسم از اینجا نمی روم
    گرداننده آنجا که همه "مامان" به او می گفتند و کاری با اخلاقیات و اینجور حرفها نداشت اندکی فکر کرد و گفت:
    - باشه یکی از دخترها رو انتخاب کن
    پسر پرسید: هیچکدامشان بیماری مسری که ندارند؟
    "مامان" گفت: نه ندارند
    پسر که خیلی زبل بود گفت:
    - تحقیق کردم و شنیدم همه آنهایی که با لیزا میخوابند بعدش باید یک آمپول بزنند. من هم لیزا را میخواهم
    اصرار پسرک و پول توی دستش باعث شد که "مامان" راضی بشه. در حالی که لاک پشت مرده را می کشید وارد اتاق لیزا شد . ده دقیقه بعد آمد بیرون و پول را به "مامان" داد و می خواست بیرون برود که "مامان" پرسید:
    - چرا تو درست کسی را که بیماری مسری آمیزشی دارد را انتخاب کردی؟
    پسرک با بی میلی جواب داد:
    - امروز عصر پدر و مادرم میروند رستوران و یک خانمی که کارش نگهداری بچه هاست و بهش کلفت میگیم میاد خونه ما تا من تنها نباشم.. این خانم امشب هم مثل همیشه حتما با من خواهد خوابید و کارهای بد با من خواهد کرد. در نتیجه این بیماری آمیزشی به او هم سرایت خواهد کرد
    بعدا که پدر و مادرم از رستوران برگشتند پدرم با ماشینش کلفت را به خونه اش میرسونه و طبق معمول تو راه خوش خواهند بود !! و بیماری به پدرم سرایت خواهد کردوقتی برگشت آخر شب پدرم و مادرم با هم اختلاط خواهند کرد و در نتیجه مادرم هم مبتلا خواهد شد. فردایش که پستچی میاد طبق معمول مادرم و پستچیه قاطی همدیگر خواهند شد هدفم مبتلا کردن این پستچی پست فطرت هست که با ماشینش روی لاک پشتم رفت و اونو کشت!!!
    روابط خوب مانند عقربه های ساعت هستند آنها فقط گاهی اوقات همدیگر را ملاقات میکنند اما همیشه باهم هستند . . .

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]


  7. تعداد 6 کاربر از 02109002 برای این پست تشکر کرده اند.


  8. #274

    موتور سوار

    محل سکونت
    Far West
    نوع موتور
    براوو
    شغل و حرفه
    تجهیزات ایمنی موتور
    نوشته ها
    1,352
    تشکر
    6,858
    علاقمند به موتورهای دومنظوره
    Last Online
    30-01-1403 @ 02:50 بعد از ظهر

    پیش فرض

    یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.

    همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را

    روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود،

    چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

    اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.

    چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف

    روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

    بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید.

    گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد،

    تا اینکه ? معجزه! ? رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.

    خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را

    که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید،

    اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند،

    شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
    چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.
    چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
    این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
    جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
    خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت.

    دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:

    یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.

    و بر بال دیگرش نوشتند:

    هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.

    منبع : داستان آموزنده چنگیز خان مغول و شاهین
    Find A Way Or Fade Away
    لوازم ایمنی موتور کراس و اندرو

  9. تعداد 5 کاربر از ARSH برای این پست تشکر کرده اند.


  10. #275

    همـــــــکار ســـــــابـــــــق

    محل سکونت
    سبزوار
    نوع موتور
    یادش به خیر
    شغل و حرفه
    حنما بیا پیج اینستام Mr.Aryaie
    نوشته ها
    3,172
    تشکر
    4,941
    علاقمند به موتورهای کراس
    Last Online
    30-09-1403 @ 09:10 بعد از ظهر

    پیش فرض بيسكوييت سوخته!!

    زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای صبحانه را برای شب درست کند. و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن
    یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود. در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب
    تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم که ببینم
    آیا هیچ کسی متوجه شده است! با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت
    دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روز ام در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم
    گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد.
    وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد. و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت:
    ((عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم.)) بعداً همان شب، رفتم که


    بابام را برای شب بخیر ببوسم و از او سوال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت:

    ((مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و او خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!))
    زندگی مملو از چیزهای ناقص... و افراد دارای کاستی هست. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم، و روز های تولد و سالگرد ها را
    درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام این است که یاد گیری پذیرفتن عیب های همدیگر–

    و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های یکدیگر– یکی از مهمترین را ه حل های ایجاد روابط سالم، فزاینده و پایدار می باشد.
    و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به خدا واگذار کنی.
    چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر نخواهد شد.
    ما می توانیم این را به هر رابطه ای تعمیم دهیم. در واقع، تفاهم اساس هر روابطی است، شوهر-همسر یا والدین-فرزند یا برادر-خواهر یا دوستی!
    ((کلید دستیابی به شادی تان را در جیب کسی دیگر نگذارید- آن را پیش خودتان نگهدارید.))
    بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آره، از نوع سوخته حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.!
    روابط خوب مانند عقربه های ساعت هستند آنها فقط گاهی اوقات همدیگر را ملاقات میکنند اما همیشه باهم هستند . . .

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]


  11. تعداد 4 کاربر از 02109002 برای این پست تشکر کرده اند.


  12. #276

    همـــــــکار ســـــــابـــــــق

    محل سکونت
    سبزوار
    نوع موتور
    یادش به خیر
    شغل و حرفه
    حنما بیا پیج اینستام Mr.Aryaie
    نوشته ها
    3,172
    تشکر
    4,941
    علاقمند به موتورهای کراس
    Last Online
    30-09-1403 @ 09:10 بعد از ظهر

    پیش فرض بانك زمان

    تصور کنید حساب بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واریز می گردد و شما فقط تا اخر شب فرصت دارید تا همه پول ها را خرج کنید چون اخر وقت حساب شما خود به خود خالی می شود.

    در این صورت شما چه خواهید کرد ؟

    البته سعی می کنید تا اخرین ریال را خرج کنید!

    هر یک از ما یک چنین حساب بانکی داریم ؛ حساب بانکی زمان!
    هر روز صبح در بانک زمان شما 86400 ثانیه واریز و تا پایان شب به پایان می رسد .
    هیچ برگشتی در کار نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود.
    ارزش یک سال را دانش اموزی که مردود شده ، می داند.
    ارزش یک ماه را مادری که فرزند نارس به دنیا اورده ، می داند.
    ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته نامه می داند.
    ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را می کشد.
    ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده .
    ارزش یک ثانیه را ان که از تصادفی مرگبار جان به در برده ، می داند.
    باور کنیدهر لحظه گنج بزرگی است !
    گنجتان را اسان از دست ندهید!

    به یاد داشته باشید:
    زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند!

    فراموش نکنید:
    دیروز به تاریخ پیوست.
    فردا معما است.









    روابط خوب مانند عقربه های ساعت هستند آنها فقط گاهی اوقات همدیگر را ملاقات میکنند اما همیشه باهم هستند . . .

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]


  13. تعداد 2 کاربر از 02109002 برای این پست تشکر کرده اند.


  14. #277

    موتور سوار

    محل سکونت
    تهران نظام آباد
    نوع موتور
    فعلا هچ
    شغل و حرفه
    دانشجو علوم و تحقیقات
    نوشته ها
    33
    تشکر
    244
    Last Online
    04-04-1398 @ 02:36 بعد از ظهر

    پیش فرض

    پسر نابینا
    پسری نابینا بدلیل مشکلات زندگی گدایی می کرد .کنار خیابان نشسته بود و کلاهی جلوی پاهای خود گذاشته بود . همراهش یک تخته سیاه بود که روی آن نوشته شده بود:"نابینا هستم، کمکم کنید!"
    یک روز گذشت،اما فقط چند سکه در کلاه پسر انداخته شد.پسر با این سکه ها یک نان کوچک برای خودش خرید و روز دوم همچنان در کنار خیابان نشست
    معلم دانشگاه از کنارش گذشت، با همدردی در کلاه پسر پولی انداخت. وقتی که نگاهش به جمله روی تخته سیاه افتاد، چند دقیقه با خود فکر کرد و جمله قبلی را پاک کرد و کلمات دیگری نوشت
    بعد از آن، پسر نابینا متوجه شد که افراد بیشتری به او برای تهیه غذا لباس و غیره کمک می کنند .روز دوم با شنیدن صدای قدم زدن مرد صدای پایش را شناخت و از او پرسید:جناب آقا، می دانم شما کیستید ؟ دیروز به من کمک کردید. از شما تشکر می کنم. اگر ممکن است بگویید چه اتفاقی افتاده است ؟
    مرد خندید و گفت:تغییرات کوچکی روی تخته سیاه دادم و نوشتم :
    "امروز روز زیبایی است.اما من نمی توانم آن راببینم"
    به سلامتی مادر بخاطر خاک زیر پاش که بهشته
    به سلامتی باغچه که خاکش منم گلش تویی خارش هرچی نامرده
    به سلامتی کفتر نه به خاطراینکه دوسش دارم بلکه برای باوفابودنش

  15. تعداد 7 کاربر از ZORRO برای این پست تشکر کرده اند.


  16. #278

    موتور سوار

    محل سکونت
    شهرضا
    نوع موتور
    Pulse 135
    نوشته ها
    143
    تشکر
    3,494
    Last Online
    22-10-1403 @ 01:27 قبل از ظهر

    پیش فرض

    ل
    لطفا لباس قرمز تنم کن
    به عنوان فردی دوشغله، یعنی هم معلم و هم مربی بهداشت، با کودکان بسیاری سروکار داشته ام که به ویروس ایدز مبتلا بودند. ارتباط با این کودکان، نعمتی بود که خداوند نصیبم کرد. آن ها چیزهای زیادی به من آموختند. یکی از آن ها که از همه کوچکتر بود و تایلر نام داشت، درس بزرگ شجاعت را به من یاد داد.

    مادر تایلر ایدز داشت و کودک نیز با همین ویروس متولد شد و درست از لحظه تولد تحت معالجه قرار گرفت تا بتواند به زندگی خود ادامه دهد. پنج ساله بود که در عمل جراحی، لوله ای را از طریق رگ وارد سینه اش کردند. داروها را از طریق همین لوله به بدنش می رساندند. در فاصله تزریق داروها، باید ماسک اکسیژن را روی بینی او می گذاشتند تا بتواند نفس بکشد.

    تایلر ابدا قصد نداشت لحظات شیرین دوران کودکی اش را به دست این بیماری کشنده بسپارد، بنابراین وقتی او را می دیدم که با لباس بلند بیمارستان و کپسول اکسیژن این طرف و آن طرف می دود، تعجب نمی کردم. ما که تایلر را می شناختیم، از نشاط و سر زندگی و نیرویی که به ما می داد، مهبوت می ماندیم. مادر تایلر اغلب با او شوخی می کرد و می گفت چون او خیلی تند می دود و ممکن است گم شود، مجبور است لباس قرمز تنش کند. می گفت که وقتی لباس قرمز تن اوست، می تواند او را از بالای پنجره، میان صدها بچه تشخیص دهد.
    این بیماری ترسناک حتی کودک سرزنده و فعالی چون تایلر را از پا در آورد. او و مادرش به تدریج در اثر ویروس ایدز از پا در آمدند. وقتی مشخص شد که تایلر دیگر نمی تواند به زندگی خود ادامه دهد، مادرش درباره ی مرگ با او حرف زد و گفت که او هم دارد می میرد و در دنیای دیگر همدیگر را ملاقات خواهند کرد.
    تایلر چند روز پیش از مرگش، ار من خواست که به بیمارستان بروم و در گوش من آهسته گفت: «من دارم می میرم. ولی اصلا نمی ترسم. وقتی مردم، لباس قرمز تنم کن، مامان قول داده پیش من بیاید. وقتی او بیاید، من دارم بازی می کنم و می خواهم مطمئن باشم که بین دیگران می تواند پیدایم کند.»


    صدای برادر
    اکثر مردم در زندگی منبع الهامی دارند.شاید این منبع الهام صحبت با کسی باشد که به او احترام می گذارید یا شاید تجربه ای باشد.الهام هر چه باشد،سبب می شود دیدگاه شما از زندگی تغییر کند.من از خواهرم،ویکی که دختر مهربان و دلسوزی است الهام گرفتم.او به تحسین و تمجید و سوژه ی روزنامه ها شدن اهمیت نمی داد.او فقط به یک چیز فکر می کرد:عشقش را با کسانی که دوست شان داشت تقسیم می کرد،با خانواده و دوستانش.

    تابستان پیش از قبولی من در دانشگاه،پدرم به من تلفن کرد و گفت که ویکی در بیمارستان بستری است.سمت راست بدنش فلج شده بود.علائم ابتدایی نشان می داد که او دچار حمله ی عصبی شده است.اما آزمایش ها نشان می داد مسئله جدی تر است.
    غده ی بدخیمی باعث فلج شدن او شده بود.دکترش احتمال می داد که حداکثر تا سه ماه دیگر زنده بماند.یادم می آید به این فکر می کردم که چطور چنین چیزی ممکن است.روز قبل حال ویکی خوب بود.اکنون زندگی او در اوج جوانی داشت به پایان می رسید.
    پس از مدتی توانستم با این موضوع کنار بیایم،احساس کردم ویکی احتیاج به امید و دلگرمی دارد.او به کسی نیاز داشت که او را متقاعد کند که می تواندبا این مشکل کنار بیاید.من مربی ویکی شدم.ما هر روز تصور می کردیم که غده کوچک تر می شود و فقط در مورد مسائل مثبت حرف می زدیم.من کاغذی به در اتاق بیمارستان او چسبانده بودم که روی آن نوشته بودم:«اگر افکار منفی دارید،آن ها را بیرون بگذارید.»
    می خواستم به ویکی کمک کنم با غده اش کنار بیاید.من و او با هم پیوندی بستیم که نام آن را 50 _50گذاشتیم.هر کدام از ما پنجاه درصد مبارزه را انجام می دادیم.
    ماه اوت فرا رسید و من باید سال اول دانشگاه را آغاز می کردم.نمی دانستم باید بروم یا نزد ویکی بمانم.به او گفتم ممکن است به دانشگاه نروم و او عصبانی شد و گفت که نگران نباشم،حال او خوب خواهد شد.ویکی بیمار روی تخت بیمارستان خوابیده بود و به من می گفت نگران نباشم.متوجه شدم اگر بمانم به این معنی است که او دارد می میرد و من نمی خواستم او چنین فکری کند.ویکی باید باور می کرد که می تواند با غده اش مبارزه کند.
    آن شب سخت ترین کار ترک کردن ویکی بود،زیرا دائم با خود فکر می کردم شاید آخرین باری باشد که او را می بینم.روزهایی کهدانشگاه بودم،هرگز سهم پنجاه درصدی ام را فراموش نکردم.هر شب پیش از خواب با ویکی صحبت می کردم و آرزو می کردم کاش ویکی صدایم را می شنید.
    چند ماه گذشت و او هنوز طاقت آورده بود.روزی داشتم با دوستم حرف می زدم که او حال ویکی را از من پرسید.گفتم حال ویکی مدام بدتر می شود،اما هنوز مبارزه می کند.دوستم سوالی پرسید که مرا به فکر واداشت.او گفت:«فکر نمی کنی او هنوز ادامه می دهد،زیرا نمی خواهد تسلیم شود و تو را ناراحت کند؟»
    آیا ممکن است حق با او باشد؟آیا خودخواهانه بود که ویکی را تشویق می کردم مبارزه کند؟
    آن شب پیش از خواب به ویکی گفتم:«ویکی من می فهمم که تو خیلی زجر می کشی و شاید بخواهی مبارزه را متوقف کنی.اگر این طور است،من هم می خواهم تو همین کار را بکنی.ما نباختیم،چون تو هرگز تسلیم نشدی.اگر می خواهی به مکان بهتری بروی،من درکت می کنم.ما باز هم با هم خواهیم بود.دوستت دارم و همیشه در کنارت خواهم بود.»

    صبح روز بعد مادر تلفن زد و گفت که ویکی در گذشت.


    ویرایش توسط amirw3x : 10-10-1390 در ساعت 01:48 بعد از ظهر
    ***Never Say Never***

  17. تعداد 6 کاربر از amirw3x برای این پست تشکر کرده اند.


  18. #279

    موتور سوار

    محل سکونت
    تهران نظام آباد
    نوع موتور
    فعلا هچ
    شغل و حرفه
    دانشجو علوم و تحقیقات
    نوشته ها
    33
    تشکر
    244
    Last Online
    04-04-1398 @ 02:36 بعد از ظهر

    پیش فرض داستان كوتاه چه كشكی، چه پشمی

    چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
    از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت،
    خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
    دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.
    در حال مستاصل شد...
    از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
    ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
    قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت.
    گفت:
    ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
    نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
    قدری پایین تر آمد.
    وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:
    ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟
    آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.
    وقتی كمی پایین تر آمد گفت:
    بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
    وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
    مرد حسابی چه كشكی چه پشمی؟
    ما از هول خودمان یك غلطی كردیم
    غلط زیادی كه جریمه ندارد.
    به سلامتی مادر بخاطر خاک زیر پاش که بهشته
    به سلامتی باغچه که خاکش منم گلش تویی خارش هرچی نامرده
    به سلامتی کفتر نه به خاطراینکه دوسش دارم بلکه برای باوفابودنش

  19. تعداد 4 کاربر از ZORRO برای این پست تشکر کرده اند.


  20. #280

    همـــــــکار ســـــــابـــــــق

    محل سکونت
    سبزوار
    نوع موتور
    یادش به خیر
    شغل و حرفه
    حنما بیا پیج اینستام Mr.Aryaie
    نوشته ها
    3,172
    تشکر
    4,941
    علاقمند به موتورهای کراس
    Last Online
    30-09-1403 @ 09:10 بعد از ظهر

    پیش فرض

    شگفت انگیزترین معجزات عددی در قرآن مجید




    دکتر طریق السوادان آیاتی را در قرآن مجید پیدا کرده‌ است
    که قید می‌کند موضوعی برابر با موضوعی دیگر است، مثلاً مرد برابر است با زن.

    گرچه این مسئله از نظر صرف‌و‌نحو دستوری بی‌اشکال است
    اما واقعیت اعجاب‌آور این است که تعداد دفعاتی که کلمه مرد در قرآن دیده می‌شود
    ۲۴ مرتبه و تعداد دفعاتی که کلمه زن در قرآن دیده می‌شود هم ۲۴ مرتبه است،
    درنتیجه، نه تنها این عبارت از نظر دستوری صحیح است،
    بلکه از نظر ریاضیات نیز کاملاً بی‌اشکال است، یعنی ۲۴=۲۴
    با مطالعه بیشتر آیات مختلف، او کشف نموده‌است که این مسئله درمورد همه
    چیزهایی که در قرآن ذکر شده این با آن برابر است، صدق می‌کند .
    به کلماتی که دفعات به‌کار بستن آن در قرآن ذکر شده، نگاه کنید:
    دنیا ۱۱۵ / آخرت ۱۱۵
    ملائک ۸۸ / شیطان ۸۸
    زندگی ۱۴۵ / مرگ ۱۴۵
    سود ۵۰ / زیان ۵۰
    ملت (مردم) ۵۰ / پیامبران ۵۰
    ابلیس ۱۱ / پناه جستن از شر ابلیس ۱۱
    مصیبت ۷۵ / شکر ۷۵
    صدقه ٧٣ / رضایت ٧٣
    فریب خوردگان (گمراه شدگان) ۱۷ / مردگان (مردم مرده) ١٧
    مسلمین ۴١ / جهاد ۴١
    طلا ۸ / زندگی راحت ٨
    جادو ۶٠ / فتنه ۶٠
    زکات ٣٢ / برکت ٣٢
    ذهن ۴٩ / نور ۴٩
    زبان ٢۵ / موعظه (گفتار، اندرز) ٢۵
    آرزو ٨ / ترس ٨
    آشکارا سخن گفتن (سخنرانی) ١٨ / تبلیغ کردن ١٨
    سختی ١١۴ / صبر١١۴
    محمد (صلوات الله علیه) ۴ / شریعت (آموزه های حضرت محمد (ص) ۴
    مرد ٢۴ / زن ٢۴
    همچنین جالب است که نگاهی به دفعات تکرار کلمات زیر در قرآن داشته باشیم:
    نماز ۵، ماه ١٢، روز ٣۶۵
    دریا ٣٢، زمین (خشکی) ١٣
    دریا + خشکی = ۴۵=۱۳+۳۲
    دریا = %۱۱۱۱۱۱۱/۷۱= ۱۰۰ × ۴۵/۳۲
    خشکی = % ۸۸۸۸۸۸۸۹/۲۸ = ۱۰۰ × ۴۵/۱۳
    دریا + خشکی = % ۰۰/۱۰۰
    دانش بشری اخیراً اثبات نموده که آب ۱۱۱/۷۱% و خشکی ۸۸۹/۲۸ % از کره زمین را فراگرفته است.
    آیا همه اینها اتفاقی است؟
    سوال اینجاست که چه کسی به حضرت محمد (صلوات الله علیه) اینها را آموخته است؟
    قرآن هم دقیقاً همین را بیان می‌کند. . .
    روابط خوب مانند عقربه های ساعت هستند آنها فقط گاهی اوقات همدیگر را ملاقات میکنند اما همیشه باهم هستند . . .

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]


  21. تعداد 4 کاربر از 02109002 برای این پست تشکر کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

بازدیدکنندگان، این صفحه را با جستجوی این کلمات در موتورهای جستجوگر پیدا کرده اند:

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
پرشین موتور
   اکنون ساعت 12:23 قبل از ظهر برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.


    انجمن موتورسيکلت ايران(پرشین موتور) جهت بالابردن سطح فرهنگ و اطلاعات در زمينه موتورسواري راه اندازي شده است
    شماره سامانه پيامکي انجمن : 50002666994466
    برای ثبت شماره خود در سامانه پیامکی نام و نوع موتور خود را به شماره فوق پیامک کنید.
   لطفا در هنگام کپی برداری مطالب و عکس ها منبع و لینک سایت ذکر شود.
   تبدیل فینگلیش به فارسی (بهنویس)

   قدرت گرفته از ویبولتین - طراحی قالب توسط وی بی ایران

 


کاربر گرامي؛

براي مشاهده انجمن پرشین موتور با امکانات کامل بهتر است از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد

  1. بستن این دسته بندی
برو بالا