FOLLOW INSTAGRAM PAGE
JOIN TELEGRAM GROUP

صفحه 23 از 41 نخستنخست ... 1319202122232425262733 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 221 به 230 از 411

موضوع: داستان های کوتاه و پند آموز

Hybrid View

  1. #1

    کاربر فعال تهران

    محل سکونت
    دروازه دولاب تهران
    نوع موتور
    ندارم )-:
    شغل و حرفه
    دانشجو
    نوشته ها
    1,646
    تشکر
    4,761
    علاقمند به موتورهای کراس
    Last Online
    28-01-1395 @ 09:25 قبل از ظهر

    پیش فرض

    نقل قول نوشته اصلی توسط nazamm نمایش پست ها
    قصه ما از یکی بود یکی نبود شروع نمیشه از جایی شروع میشه که ما بودیم ما دوتایی با هم

    وقتی گفتم تنهام یعنی شاید الان نیاز به بودنت دارم
    اگه گفتم دیگه دوست ندارم شاید می خواستم بگم هنوزم تنها کسی که خیلی دوستت دارم
    شاید دلیل اینکه وقتی میری یا من میرم حس بد دلتنگی ته دلمو فشار میده اینه که هنوز بودنت شیرین ترین اتفاق زندگیمه

    لحظه ها زیبان ودلم آرومه اگه هر دومون باشیم نه یکی باشه یکی ....
    الان این داستان پند آموز بود یا دلتنگی؟
    به سلامتی همه اونایی که ما رو همین جوری که هستیم دوست دارن وگرنه بهتر از ما رو ، همه دوست دارن....

  2. تعداد 2 کاربر از reza KTM برای این پست تشکر کرده اند.


  3. #2

    همـــــــکار ســـــــابـــــــق

    محل سکونت
    سبزوار
    نوع موتور
    یادش به خیر
    شغل و حرفه
    حنما بیا پیج اینستام Mr.Aryaie
    نوشته ها
    3,172
    تشکر
    4,941
    علاقمند به موتورهای کراس
    Last Online
    30-09-1403 @ 09:10 بعد از ظهر

    پیش فرض دوست واقعی

    یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.

    با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتماً این پسر خیلی بی حالی است!"

    من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌

    همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.

    عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یک غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار دلم براش سوخت و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یک قطره درشت اشک در چشمهاش خودنمایی می کرد.

    همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: "این بچه ها یه مشت آشغالن!"

    او به من نگاهی کرد و گفت: "هی، متشکرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.

    من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟

    او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.

    او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.

    ما تمام آخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.

    صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم: "پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی، ‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!" مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.

    در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.

    من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.

    او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.

    مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.

    من مارک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.

    حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!

    امروز یکی از اون روزها بود. من می دیدم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: "هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!"

    او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد (همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: "مرسی".

    گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: "فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان، شاید هم یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستان واقعی تان...

    من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.

    من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودکشی کند. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش مجبور نباشد بعد از مرگش وسایل او را به خانه بیاورد.

    مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.

    او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیرقابل بحث، بازداشت".


    من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.

    پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.

    من تا آن لحظه عمق این لبخند را اینگونه درک نکرده بودم ...هرگز تاثیر رفتارهای خود را بر دیگران دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.

    خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم و در وجود دیگران بدنبال خدا بگردیم.

    "دوستان،‌ فرشته هایی هستند که شما را بر روی پاهایتان بلند میکنند، زمانی که بالهای شما به سختی به یاد می‌آورند چگونه پرواز کنند."
    ویرایش توسط 02109002 : 07-09-1390 در ساعت 12:57 قبل از ظهر
    روابط خوب مانند عقربه های ساعت هستند آنها فقط گاهی اوقات همدیگر را ملاقات میکنند اما همیشه باهم هستند . . .

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]


  4. تعداد 5 کاربر از 02109002 برای این پست تشکر کرده اند.


  5. #3

    موتور سوار

    نوشته ها
    1,345
    تشکر
    1,835
    Last Online
    24-11-1401 @ 11:35 بعد از ظهر

    پیش فرض

    گفتگو آزاد که محدود شده دیگه یه جایی بالاخره باید دیگه ...

  6. کاربر زیر از حسـن برای این پست تشکر کرده است


  7. #4

    موتور سوار

    محل سکونت
    در همین نزدیکی
    نوع موتور
    nadaram
    نوشته ها
    169
    تشکر
    279
    Last Online
    08-09-1399 @ 11:10 بعد از ظهر

    پیش فرض

    لازم بعضی وقتا از این داستان ها به واقعیت یه گریزی بزنیم
    **به سلامتی سه تن ناموس و رفیق و وطن**

  8. کاربر زیر از nazamm برای این پست تشکر کرده است


  9. #5

    همـــــــکار ســـــــابـــــــق

    محل سکونت
    سبزوار
    نوع موتور
    یادش به خیر
    شغل و حرفه
    حنما بیا پیج اینستام Mr.Aryaie
    نوشته ها
    3,172
    تشکر
    4,941
    علاقمند به موتورهای کراس
    Last Online
    30-09-1403 @ 09:10 بعد از ظهر

    پیش فرض لحظاتی تا مرگ ...

    حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
    گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
    گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
    گفت: دارم میمیرم
    گفتم: یعنی چی؟
    گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
    گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
    گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
    گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
    با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
    فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
    گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
    گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
    از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
    تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
    خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
    اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
    خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
    با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
    سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
    بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
    ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
    گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
    مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
    الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
    حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
    گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
    آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
    داشت میرفت
    گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
    گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
    یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
    گفت: بیمار نیستم!
    هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
    گفت: فهمیدم مردنیم،
    رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
    خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
    باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
    روابط خوب مانند عقربه های ساعت هستند آنها فقط گاهی اوقات همدیگر را ملاقات میکنند اما همیشه باهم هستند . . .

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]


  10. تعداد 6 کاربر از 02109002 برای این پست تشکر کرده اند.


  11. #6

    موتور سوار

    محل سکونت
    شهرضا
    نوع موتور
    Pulse 135
    نوشته ها
    143
    تشکر
    3,494
    Last Online
    22-10-1403 @ 01:27 قبل از ظهر

    پیش فرض

    فایده گاو بودن

    معلمی از دانش آموزان خواست فایده گاو بودن را بنویسند و این انشاء آن دانش آموز است .
    با سلام خدمت معلم عزیزم و عرض تشکر از زحمات بی دریغ اولیاء و مربیان مدرسه که در تربیت ما بسیار زحمت میکشند و اگر آنها نبودند معلوم نبود ما الان کجا بودیم.
    اکنون قلم به دست میگیرم و انشای خود را آغاز می کنم.
    البته واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگریم در می یابیم که گاو بودن فواید زیادی دارد.
    من مقداری در این مورد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مهمترین فایده ی گاو بودن این است که آدم دیگر آدم نیست. بلکه گاو است.
    هرچند که نتیجه گیری باید در آخر انشاء باشد.
    بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم. ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد.
    مثلا در مورد همین ازدواج که این همه الان دارند راجع به آن برنامه هزار راه رفته و نرفته و برگشته درست می کنند.
    هیچ گاو مادری نگران ترشیده شدن گوساله اش نیست.
    همچنین ناراحت نیست اگر فردا پسرش زن برد، عروسش پسرش را از چنگش در می آورد.
    وقتی گاوی که پدر خانواده است میخواهد دخترش را شوهر دهد ، نگران جهیزیه اش نیست.
    نگران نیست که بین فامیل و همسایه آبرو دارند. مجبور نیست به خاطر این که پول جهاز دخترش را تهیه نماید برای صاحبش زمین اضافه شخم بزند ، یا بدتر از آن پاچه خواری کند.
    گوساله های ماده مجبور نیستند که با هزار دوز و کلک دل گوساله های نر را به دست بیاورند تا به خواستگاریشان بیایند، چون آنها آنقدر گاو هستند که به خواستگاری آنها بروند، از طرفی هیچ گوساله ماده ای نمیگوید که فعلا قصد ازدواج ندارد و میخواهد ادامه تحصیل دهد. تازه وقتی هم که عروسی می کنند اینهمه بیا برو، بعله برون، خواستگاری ، مهریه ، نامزدی ، زیر لفظی، حنا بندان، عروسی ، پاتختی، روتختی، زیر تختی، ماه عسل ،
    ، طلاق و طلاق کشی و... ندارند.
    گاوها حیوانات نجیب و سر به زیری هستند.
    آنها چشمهای سیاه و درشت و خوشگلی دارند.
    شاعر در این باره میگوید :
    سیه چشمون چرا تو نگات دیگه اون همه صفا نیست
    سیه چشمون بگو نکنه دلت دیگه پیش ما نیست

    هیچ گاوی نگران کرایه خانه اش نیست.
    نگران نیست نکند از کار اخراجش کنند.
    گاوها آنقدر عاقلند که میدانند بهترین سالهای عمرشان را نباید پشت کنکور بگذرانند .
    گاوها بخاطر چشم و همچشمی دماغشان را عمل نمی کنند.
    شما تا حالا دیده اید گاوی دماغش را چسب بزند؟
    شما تا حالا دیده اید گاوی خط چشم بکشد؟
    گاوها حیوانات مفیدی هستند و انگل جامعه نیستند.

    شما تا کنون یک گاو معتاد دیده اید؟
    گاوی دیده اید که سر کوچه بایستد و مزاحم ناموس مردم شود؟
    آخر گاوها خودشان خواهر و مادر دارند.
    ما از شیر، گوشت ، پوست ، حتی روده و معده ی گاو استفاده می کنیم.
    آقای .... معلم خوب ما گفته که از بعضی جاهای گاو در تهیه همین لوازم آرایش خانم ها که البته زشت است استفاده می شود.
    ما حتی از دستشویی بزرگ گاو (پشگل) هم استفاده می کنیم.
    تا حالا شما گاو بیکار دیده اید؟
    آیا دیده اید گاوی زیرآب گاو دیگری را پیش صاحبش بزند؟
    تا حالا دیده اید گاوی غیبت گاو دیگری را بکند؟
    آیا تا بحال دیده اید گاوی زنش را کتک بزند ؟
    یا گاو ماده ای شوهر خواهرش را به رخ شوهرش بکشد؟
    و مثلا بگوید از آقای فلانی یاد بگیر. آخر توهم گاوی؟! فلانی گاو است بین گاوها.
    تازه گاوها نیاز به ماشین ندارند تا بابت ماشین 12 میلیون پول بدهند و با هزار پارتی بازی ماشینشان را تحویل بگیرند و آخرش هم وسط جاده یه هویی ماشینشان آتش بگیرد.
    هیچ گاوی آنقدر گاو نیست که قلب دیگری را بشکند. البته
    شاعر باز هم در این مورد شعری فرموده است :
    گمون کردی تو دستات یه اسیرم
    دیگه قلبم رواز تو پس میگیرم
    گاوها اختلاف طبقاتی ندارند.
    آنها شرمنده زن و بچه شان نمی شوند.
    هیچ گاوی غصه ی گاوهای دیگر را نمی خورد
    هیچ گاوی اختلاس نمی کند.
    هیچ گاوی خیانت نمی کند.
    هیچ گاوی دل گاو دیگر را نمی شکند
    هیچ گاوی دروغ نمی گوید.
    هیچ گاوی آنقدر علف نمی خورد که از فرط پرخوری تا صبح خوابش نبرد در حالی که گاو طویله کناریشان از گرسنگی شیر نداشته باشد تا به گوساله اش شیر بدهد.
    هیچ گاوی گاو دیگر را نمی کشد.
    هیچ گاوی...
    اگر بخواهم در مورد فواید گاو بودن بگویم، دیگر زنگ انشاء می خورد و نوبت بقیه نمی شود که انشایشان را بخوانند.
    اما
    به نظر من مهمترین فایده گاو بودن این است که دیگر آدم نیستید ......
    لباس ما از گاو است ، غذایمان از گاو ، شیر و پنیر و کره و خامه ... همه از گاو..
    ولی با همه منافع يادشده هیچ گاوی نگفت : من


    گريه آوره

    پـشـت یـك هـزار تـومـانـی نـوشـتـه بـود
    پـدر مـعـتـادم بـرای هـمـیـن پـولی كـه پـیـش تـوسـت
    یـك شـب مـرا بـه دسـت صـاحـب خـانـه مـان سـپـرد...
    خـدایـا چـقـدر مـی گـیـری ... !!
    کـه بـگـذاری شـب اول قـبـر قـبـل از ایـنـکـه تـو ازم سـوال کـنـی ،
    مـن یـه چـیـزایـی ازت بـپـرسـم؟


    شکسپیر گفت

    I always feel happy, you know why?
    من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟

    ... Because I don't expect anything from anyone,
    برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم،

    Expectations always hurt .. Life is short .. So love your life ..
    انتظارات همیشه صدمه زننده هستند .. زندگی کوتاه است .. پس به زندگی ات
    عشق بورز ..

    Befor you speak » Listen
    قبل از اینکه صحبت کنی » گوش کن

    Befor you hurt » Feel
    قبل از اینکه صدمه بزنی » احساس کن

    Befor you hate » Love
    قبل از تنفر » عشق بورز

    That's Life … Feel it, Live it & Enjoy it.
    زندگی این است ... احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر


    غول چراغ جادو
    یک روز زن و شوهری در ساحل مشغول توپ بازی بودند که زن ضربه ای محکم به توپ میزنه و توپ مستقیم میره به سمت شیشه های خونه ای که در اون نزدیکی بوده و ...تَََق ! شیشه میشکنه - مرد عصبانی نگاهی به زن میکنه و میگه ببین چکارکردی؟
    حالا باید هم معذرت خواهی کنیم هم خسارتشون رو جبران کنیم.دو تایی راه می افتن طرف خونه. به نظر نمی آمده که کسی توی خونه باشه. یک کم بیرون خونه رو انداز ورانداز میکنن و بعد مرد در میزنه! یک صدایی میگه بیان تو ! اول زن و بعد شوهرش وارد میشن. و مردی رو میبینند که با شورت روی زمین نشسته شوهر توضیح میده که همسر من اشتباها توپ رو به این سمت انداخت. ما آمدیم که عذر خواهی کنیم و خسارتتون رو پرداخت کنیم.

    مرد لخت سری تکون میده و میگه عیبی نداره. من غول چراغ جادو هستیم و وقتی شیشه شکست، توپ به شیشه ای که من توش حبس بودم خورد و اون رو شکست و من آزاد شدم. من میتونم 3 تا آرزو رو بر آورده کنم.

    پس هر کدومتون یک آرزو بکنین و آرزوی سوم هم سهم خودم. اول به شوهر می گه که آرزو کنه. مردکمی فکر میکنه و میگه من میخوام تا پایان عمر ماهی 1.5 ملیون دلار حقوق بگیرم. غول میگه برای محبتی که در حق من کردی کمه. تو از الان تا آخر عمرت یک کار شاد و دوست داشتنی با بهترین بیمه و مزایا و در بهترین دفتر ها با حقوق حداقل ماهی 1.5 ملیون دلار خواهی داشت.

    بعد به زن میگه تو چی میخوای؟ زن میگه من میخوام که در تمام کشورهای دیدنی دنیا یک خونه برای خودم داشته باشم. غول میگه: این برای محبتی که تو در حق من کردی کمه. تو از الان در تمام کشورهای توریستی و زیبای دنیا ویلایی بزرگ با بهترین امکانات تفریحی و خدمه آموزش دیده خواهی داشت.و بعد نفس عمیقی میکشه و میگه حالا نوبت منه.


    و رو به مرد میگه: من آرزو دارم امروز بعد از ظهر رو با همسر تو بگذرونم. زن و شوهر به هم نگاه میکنند. زن با بی تفاوتی به شوهرش میگه من برام مهم نیست. هرچی تو بگی. میدونی که فقط توو بغل تو به من خوش میگذره.مرد هم از ترس اینکه نکنه اون همه امکانات و پول از دستش بره، با اینکه قلبا راضی نبوده، میگه عزیزم من به تو اطمینان دارم. و بعد آروم تر میگه فقط نگذار خیلی بهش خوش بگذره بالاخره زن و غول به طبقه بالا میرن. ... بعد از 3 ساعت در حالیکه هر دو خسته بودند، غول از زن میپرسه از خودت و شوهرت بگوزن میگه که شوهرم مدیر تجاری یک شرکت و من هم حسابدار یک فروشگاه بزرگ هستم
    غول میپرسه درس هم خوندین؟
    زن با افتخار میگه بله. هر دوی ما در رشتمون مدرک مستر داریم
    غول میپرسه چند سالتونه؟
    زن میگه هردوی ما 35 ساله هستیم
    غول با تعجب میگه: هر دوتون 35 ساله اید. مستر دارین و اونوقت باور میکنین که غول چراغ جادو وجودداره ؟ متاسفم براتون












    ***Never Say Never***

  12. تعداد 4 کاربر از amirw3x برای این پست تشکر کرده اند.


  13. #7

    موتور سوار

    محل سکونت
    شهرضا
    نوع موتور
    Pulse 135
    نوشته ها
    143
    تشکر
    3,494
    Last Online
    22-10-1403 @ 01:27 قبل از ظهر

    پیش فرض

    شاعر و فرشته

    شاعر و فرشته‌ای با هم دوست شدند.
    فرشته پری به شاعر داد و شاعر، شعری به فرشته.
    شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت
    و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.

    خدا گفت : دیگر تمام شد.
    دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می‌شود.
    زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است
    و فرشته‌ای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ...‬


    جملاتي قابل تعمق
    سکوتِ من هیچگاه نشانه ی رضایتم نبود ...
    من اگر راضی باشم با شادی میخندم !
    سکوت نمی کنم
    ****************************
    انسان کلاً موجودیه که وقتی خرش از پل بگذره همه چی یادش میره
    اونی هم که اینو قبول نداره خرش هنوز روی پله...
    ***************************
    دو تا رفیق بودند همیشه با هم شراب میخوردن يكيشون میمیره چند وقت بعدش اون یکی... میره مِی خونه به ساقی میگه 2 پیک بریز ساقی میگه چرا 2 تا؟ میگه یکی برا خودم یکی به یاد رفیقم. 1 سال بعد وقتی میره مِی خونه به ساقی میگه 1 پیک بریز؛ میگه رفیقتو فراموش کردی؟ میگه نه، خودم توبه کردم میزنم به یاد رفیقم ...

    *************************
    وقتی با همسرم بیرون میریم من هميشه دست همسرم رو در دستم ميگيرم،نه از بابت محبّت زیاد ازین بابت که اگه رهاش كنم ميره خريد
    **************************
    گشت ارشاد به دختر: دختركجا ميری؟
    دختر: ميرم آرايشگاه، مو رنگ كنم، فرنچ كنم، برنز كنم، خوشگل بشم بعد ميام تو منو بگیر.

    *************************
    با ارزش ترین پول دنیا "تومن" شناخته شد، چون هم تو هستی توش، هم من
    ************************
    این شبکه‌ی خبر هم انقدر دروغ میگه که آدم جرات نمی‌کنه حتی ساعتش رو باهاش تنظیم کنه!
    *************************
    بعضی ها،طواف نمی کنند،
    فقط خدا رو دور می زنند.
    *************************
    من موندم اگه زندان نبود،از دست این همه آزادی باید به کجا پناه می‌بردیم؟!
    *************************
    حتی اگه گاو هم باشی ، در صورتی که در جای مناسب قرار بگیری ، کسانی پیدا می شوند که تو را بپرستند!!
    **************************
    روزانــه هزاران انســان به دنیــا می آینـــد ..
    امــا نسل " انســانیت " در حال انقــراض است!


    حرف حساب
    دیدین گاهی یه بلاهایی سر آدم میاد که بقیه واسه دلداری به آدم میگن واسه هر کسی ممکنه که پیش بیاد ولی بعد که دقت میکنی می بینی نه!!!
    این اتفاقها و بلاها و 3 بازیا فقـــــــــــــــــــــط و فقط برای توئه که اتفاق میفته!
    :|


    اي كاش ياد ميگرفتم
    اگر در رابطه اي "حرمتم " زیر سوال رفت
    برای همیشه با آن رابطه خداحافظی کنم
    و به طور احمقانه اي منتظر معجزه نمانم..


    به سلامتی‌ اون دختری که وقتی‌ تو خیابون
    یه لکسوز واسش بوق میزنه بازم سرشو
    میندازه پایین و زیر لب میگه: اگه 730 هم
    داشته باشی‌... چرخ پراید عشقمم نیستی!!


    نمی دونیم کدوم مسئله رو اول حل کنیم :
    اینکه به دخترا یاد بدیم که هر پسری مزاحم نیست
    یا اینکه به پسرا یاد بدیم که هر دختری فاحشه نیست


    سکوت تنها دوستی است که هرگز خیانت نمی کند!


    من برای خودم مینویسم، تو برای خودت بخوان. من حرف دلم را مینویسم، تو حرف دلت را بخوان. من برای عشق مینویسم، تو برای معشوقه هات بخوان حساب..بی حساب


    فش میدی ، نه اینکه دوسش نداری ، نه ! چون نبودش داره نابودت میکنه


    بعضیا وقتی از زندگیت میرن بیرون ، تازه میفهمی ، حتی قبلنام ازشون بدت میومده ، حواست نبوده .


    من از اولشم ریاضیم تعریفی نداشت!!!! نمیدونم چجوری تونستم تو رو آدم حساب کنم؟؟؟


    آرزویی بکن ...
    گوش های خدا پر از آرزوست و دستهایش پر از معجزه ...
    آرزویی بکن ...
    شاید کوچکترین معجزه اش
    بزرگترین آرزوی تو باشد !!







    ***Never Say Never***

  14. تعداد 4 کاربر از amirw3x برای این پست تشکر کرده اند.


  15. #8

    همـــــــکار ســـــــابـــــــق

    محل سکونت
    سبزوار
    نوع موتور
    یادش به خیر
    شغل و حرفه
    حنما بیا پیج اینستام Mr.Aryaie
    نوشته ها
    3,172
    تشکر
    4,941
    علاقمند به موتورهای کراس
    Last Online
    30-09-1403 @ 09:10 بعد از ظهر

    Thumbs up

    اهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟
    آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.حاکم پرسید : علت طلاق؟
    آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.
    *حاکم پرسید:دیگه چی؟
    آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.
    *حاکم پرسید:دیگه چی؟
    آهو گفت: آبروم پیش همه رفته , همه میگن شوهرم حماله.
    *حاکم پرسید:دیگه چی؟
    آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است.
    *حاکم پرسید:دیگه چی؟
    آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.
    *حاکم پرسید:دیگه چی؟
    آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.
    *حاکم پرسید:دیگه چی؟
    آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها می مونی.
    حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
    الاغ گفت: آره.
    *حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟
    الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.
    *نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.نتیجه گیری عاشقانه : مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم هایتان را کور نکند. *


    روابط خوب مانند عقربه های ساعت هستند آنها فقط گاهی اوقات همدیگر را ملاقات میکنند اما همیشه باهم هستند . . .

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]


  16. تعداد 4 کاربر از 02109002 برای این پست تشکر کرده اند.


  17. #9

    همـــــــکار ســـــــابـــــــق

    نوشته ها
    969
    تشکر
    1,704
    Last Online
    05-09-1397 @ 09:42 قبل از ظهر

    پیش فرض

    نقل قول نوشته اصلی توسط 02109002 نمایش پست ها
    *نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.نتیجه گیری عاشقانه : مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم هایتان را کور نکند. *
    نرود میخ آهنی در سنگ
    من آگاهم از می‌گساریِ پنهان زاهد// و اندرزش از پاکی آب، نزد خلایق


    هاینریش هاینه, شاعر آلمانی

  18. تعداد 5 کاربر از Amir برای این پست تشکر کرده اند.


  19. #10

    موتور سوار

    محل سکونت
    تهران نظام آباد
    نوع موتور
    فعلا هچ
    شغل و حرفه
    دانشجو علوم و تحقیقات
    نوشته ها
    33
    تشکر
    244
    Last Online
    04-04-1398 @ 02:36 بعد از ظهر

    پیش فرض

    وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.

    شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
    وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:« چند عدد بلیط می خواهید؟» پدر جواب داد: « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.»
    متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:« ببخشید، گفتید چه قدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
    پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
    ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: « ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!»
    مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:« متشکرم آقا.»
    مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.
    بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.

    کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد:« پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!»
    راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از این که می دید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!
    راهب به آرامی گفت:« خشم تو نشانه ای از جهنم است.»
    سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.
    آنگاه راهب گفت:« این هم نشانه بهشت!»


    مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند ؛ براي پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد .
    سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد .
    روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او با شكوه تمام ، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد .
    عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : « اين كيست ؟»
    همسايه اش پاسخ داد : « اين يك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زميني هستيم. »
    عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا فكر مي كرد يك مرغ است .




    به سلامتی مادر بخاطر خاک زیر پاش که بهشته
    به سلامتی باغچه که خاکش منم گلش تویی خارش هرچی نامرده
    به سلامتی کفتر نه به خاطراینکه دوسش دارم بلکه برای باوفابودنش

  20. تعداد 5 کاربر از ZORRO برای این پست تشکر کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

بازدیدکنندگان، این صفحه را با جستجوی این کلمات در موتورهای جستجوگر پیدا کرده اند:

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
پرشین موتور
   اکنون ساعت 11:44 بعد از ظهر برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.


    انجمن موتورسيکلت ايران(پرشین موتور) جهت بالابردن سطح فرهنگ و اطلاعات در زمينه موتورسواري راه اندازي شده است
    شماره سامانه پيامکي انجمن : 50002666994466
    برای ثبت شماره خود در سامانه پیامکی نام و نوع موتور خود را به شماره فوق پیامک کنید.
   لطفا در هنگام کپی برداری مطالب و عکس ها منبع و لینک سایت ذکر شود.
   تبدیل فینگلیش به فارسی (بهنویس)

   قدرت گرفته از ویبولتین - طراحی قالب توسط وی بی ایران

 


کاربر گرامي؛

براي مشاهده انجمن پرشین موتور با امکانات کامل بهتر است از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد

  1. بستن این دسته بندی
برو بالا