FOLLOW INSTAGRAM PAGE
JOIN TELEGRAM GROUP

صفحه 18 از 42 نخستنخست ... 814151617181920212228 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 171 به 180 از 411

موضوع: داستان های کوتاه و پند آموز

  1. #1

    موتور سوار

    محل سکونت
    همین اطراف
    نوع موتور
    RAVAN RV
    شغل و حرفه
    دانشجو
    نوشته ها
    38
    تشکر
    178
    Last Online
    09-04-1394 @ 05:38 بعد از ظهر

    پیش فرض داستان های کوتاه و پند آموز

    چشم*هایتان را باز می*کنید. متوجه می*شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست*هایتان را بررسی می*کنید. خوشحال می*شوید که بدن*تان را گچ نگرفته*اند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار می*دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می*شود و سلام می*کند. به او می*گویید، گوشی موبایل*تان را می*خواهید. از این*که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده*اید و از کارهایتان عقب مانده*اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می*آورد. دکمه آن را می*زنید، اما روشن نمی*شود. مطمئن می*شوید باتری*اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می*دهید. پرستار می*آید.
    «ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می*شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟
    «متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».
    «یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟
    «از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی*شه. شرکت*های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی*ها مشترکه».
    «۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».
    «شما گوشی*تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این*که به کما برید». «کما»؟!
    باورتان نمی*شود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفته*اید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمده*اید. مطمئن هستید که نه می*توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه*ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می*پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش می*کنید تا زودتر مرخص*تان کند.
    «از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».
    «چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»!
    «شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن».
    «چه اتفاقی افتاده»؟
    «چیزی نشده! ولی بیرون از این*جا، هیچکس منتظرتون نیست».
    چشم*هایتان را می*بندید. نمی*توانید تصور کنید که همه را از دست داده*اید. حتی خودتان هم پیر شده*اید. اما جرأت نمی*کنید خودتان را در آینه ببینید.
    «خیلی پیر شدم»؟
    «مهم اینه که سالمی. مدتی طول می*کشه تا دوره*های فیزیوتراپی رو انجام بدی»..
    از پرستار می*خواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..
    «اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟
    «منظورت چه چیزاییه»؟
    «هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟
    «نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن».
    «طرح جدید چیه»؟
    «اگر راننده*ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می*برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی*شه».
    «میدون آزادی هنوز هست»؟
    «هست، ولی روش روکش کشیدن».
    «روکش چیه»؟
    «نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند».
    «برج میلاد هنوز هست»؟
    «نه! کج شد، افتاد»!
    «چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن».
    «محکم بود، ولی نتونست در مقابل ارباس a380 مقاومت کنه».
    «چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟
    «اوهوم»!
    «چه*طور این اتفاق افتاد»؟
    «هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران*گردان برج».
    «این*که هواپیمای خوبی بود. مگه می*شه این*جوری بشه»؟
    «هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد».
    «چند نفر کشته شدن»؟
    «کشته نداد».
    «مگه می*شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟
    «نه! رستوران ۴سال پیش تعطیل شد»..
    «چرا»؟
    «آشپزخونه*اش بهداشتی نبود».
    «چی می*گی؟!… مگه می*شه آخه»؟
    «این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هات*داگ….».
    «الان وضعیت تورم چه*جوریه»؟
    «خودت چی حدس می*زنی»؟
    «حتما الان بستنی قیفی، ۱۴هزار تومنه».
    «نه دیگه خیلی اغراق کردی. ۱۲هزار تومنه».
    «پراید چنده»؟
    «پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟
    «این دیگه چیه»؟
    «بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده*ای از نیسان قشقایی ساختن».
    «همین جدیده، چنده»؟
    «۷۰میلیون تومن».
    «پس ماکسیما چنده»؟
    «اگه سالمش گیرت بیاد، حدود ۲ یا ۲ و نیم….».
    «یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟
    «آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده».
    «تونل توحید چه*طور»؟
    «تا قبل از این*که شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن».
    «شهردار بازنشسته شد»؟
    «آره».
    «ولی تونل که قرار بود قبل از سال۱۳۹۰ افتتاح بشه».
    «قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرح*ها خوابید».
    «چندتا خط مترو اضافه شده»؟
    «هیچی! شهردار که رفت، همه*جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن».
    «یعنی چی»؟
    «از تونل*هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن».
    «اتوبوس*های brt هنوز هست»؟
    «نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار می*شد».
    «توی نقش*جهان اصفهان دیده بودم از اونا…»
    «نقش*جهان رو هم خراب کردن».
    «کی خراب کرد»؟
    «یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه*عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه».
    «ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم».
    «یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»!
    «چیو»؟
    «این*که همه این چیزها رو خالی بستم».
    «یعنی چی»؟
    «با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشی*ات هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگی*ات»!
    «شما جنایتکارید! من الان می*رم با رییس بیمارستان صحبت می*کنم».
    «این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود».
    «ازش شکایت می*کنم»!
    « نمی*تونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته ».
    هميشه سكوتم به معناي پيروزي تو نيست
    گاهي سكوت مي كنم تا بفهمي چه بي صدا باختي


  2. #171

    همـــــــکار ســـــــابـــــــق

    محل سکونت
    سبزوار
    نوع موتور
    یادش به خیر
    شغل و حرفه
    حنما بیا پیج اینستام Mr.Aryaie
    نوشته ها
    3,172
    تشکر
    4,941
    علاقمند به موتورهای کراس
    Last Online
    30-09-1403 @ 09:10 بعد از ظهر

    پیش فرض

    بودا و زن هرزه
    بودا به دهی سفر کرد . زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد. بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد . کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت: این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید.

    بودا به کدخدا گفت: یکی از دستانت را به من بده، کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا گفت : حالا کف بزن

    کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند
    بودا لبخندی زد و پاسخ داد: هیچ زنی نیز نمیتواند به تنهایی هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند. بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌ است!
    روابط خوب مانند عقربه های ساعت هستند آنها فقط گاهی اوقات همدیگر را ملاقات میکنند اما همیشه باهم هستند . . .

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]


  3. تعداد 8 کاربر از 02109002 برای این پست تشکر کرده اند.


  4. #172

    موتور سوار

    محل سکونت
    تهران نظام آباد
    نوع موتور
    فعلا هچ
    شغل و حرفه
    دانشجو علوم و تحقیقات
    نوشته ها
    33
    تشکر
    244
    Last Online
    04-04-1398 @ 02:36 بعد از ظهر

    Cool

    امتحان داماد
    زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
    یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
    یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
    دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
    فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
    زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
    داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
    نوبت به داماد آخرى رسید.
    زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
    امّا داماد از جایش تکان نخورد.
    او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
    همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
    فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»

    آبدار چی مایکروسافت
    مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد.مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. نمی دانست با ده دلاری که در جیب داشت چه کند.تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در منازل مردم ان را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد . به زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت.

    او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت وسرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید. تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟ مرد گفت احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت بودم

    بازی در هواپیما
    یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت:…
    بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.
    برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ] چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ ( chat ) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
    بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید.
    به سلامتی مادر بخاطر خاک زیر پاش که بهشته
    به سلامتی باغچه که خاکش منم گلش تویی خارش هرچی نامرده
    به سلامتی کفتر نه به خاطراینکه دوسش دارم بلکه برای باوفابودنش

  5. تعداد 4 کاربر از ZORRO برای این پست تشکر کرده اند.


  6. #173

    همـــــــکار ســـــــابـــــــق

    محل سکونت
    سبزوار
    نوع موتور
    یادش به خیر
    شغل و حرفه
    حنما بیا پیج اینستام Mr.Aryaie
    نوشته ها
    3,172
    تشکر
    4,941
    علاقمند به موتورهای کراس
    Last Online
    30-09-1403 @ 09:10 بعد از ظهر

    پیش فرض

    زیباترین چیز در دنیا
    روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود: من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم، به زمین برو و با ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.
    فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت. سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت. روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود. مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت.
    خداوند فرمود: به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد.
    فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها، جنگلها، ودشتها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود.
    پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس میزد.
    در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت.
    وبه خداوند گفت: خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد، یقینا از نظر من با ارزش است. ولی برگرد ودوباره بگرد.
    فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد.
    شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود. او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.
    مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی میکردند، رسید. نور از پنجره بیرون میزد. مرد شرور از اسب پایین آمد و از پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.
    زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباند و صدای اورا که به فرزندش دعای شب را یاد میداد، شنید. چیزی درون قلب سخت مرد، ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟
    چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد و توبه کرد.
    فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد.
    خداوند فرمود:
    این قطره اشک با ارزشترین چیز در دنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز میکند
    روابط خوب مانند عقربه های ساعت هستند آنها فقط گاهی اوقات همدیگر را ملاقات میکنند اما همیشه باهم هستند . . .

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]


  7. تعداد 5 کاربر از 02109002 برای این پست تشکر کرده اند.


  8. #174

    موتور سوار

    محل سکونت
    تهران نظام آباد
    نوع موتور
    فعلا هچ
    شغل و حرفه
    دانشجو علوم و تحقیقات
    نوشته ها
    33
    تشکر
    244
    Last Online
    04-04-1398 @ 02:36 بعد از ظهر

    Thumbs up

    خیلی جالب انشاالله یاد ماهم باشن همیشه وماهم یادشون باشیم داستان رو بخون میفهمی
    یه بنده خدایی میگفت :

    همه چیز رو ردیف کرده بودم برای یک *** بی سابقه

    بابا و مامانم رو فرستادم خونه ی خاله و عمّه

    خونه برای *** با دوست دخترم آماده ی آماده بود

    حساب همه چی رو هم کرده بودم

    رفتم دنبال دوست دخترم

    دیدم زودتر از من ، جایی که باهم قرار گذاشته بودیم ؛ منتظرمه

    خدائیش دختر پایه ایه

    خیلی دوسش دارم

    من و اون وقتی همدیگرو دیدیم ، آروم و قرار نداشتیم

    تو ذهن من فقط یه چیز میگذشت

    اونم این که وقتی رفتیم خونه چطور ....

    احتمالا اونم به همین چیزا فکر می کرد ...

    چون اولین بار بود که می خواستیم *** رو تجربه کنیم

    هم من و هم اون

    سوار ماشین شدیم

    دربست گرفتم

    رسیدیم در خونه

    با موبایل دوست دخترم زنگ زدم خونه که ببینم همه چی ردیفه یا نه

    نکنه کسی خونه باشه !

    دیدم کسی خونه نیست

    با خودم گفتم : ایول

    دیگه دل تو دلم نبود

    می دونستم سه ساعت زمان داریم

    وباید از این سه ساعت بهترین استفاده رو کرد

    در حیاط رو باز کردم

    از راه پله ها رفتیم بالا

    حواسم به واحدهای همسایه بود که مارو نبینن که یه وقت آمار منو به بابام اینا ندن

    سریع دو طبقه رو رفتیم بالا

    نفهمیدم از در حیاط چطور رسیدیم در آپارتمان

    کلید رو انداختیم توی در ورودی آپارتمان که بریم تو

    چشمت روز بد نبینه

    خیلی برام عجیب بود

    یه اتفاقی افتاد که اصلا فکرش رو نمی کردم

    یعنی محال بود که یه همچین اتفاقی بیفته

    کلید توی در شکست

    هر چی تلاش کردم که یه جوری کلید رو در بیارم نشد که نشد

    کلی برا این لحظه برانامه ریزی کرده بودم

    کلی براش فکر کرده بودم

    مدتها بود تو آرزوهام این لحظه رو تصور می کردم

    لحظه ای که من و اون با هم تنها بشیم....

    گفتم عیب نداره

    تو این سه ساعت وقت هست

    می رم کلید ساز میارم

    به دوست دخترم گفتم : بریم کلید ساز بیاریم

    اونم که پایه تر از من بود گفت : بدو بریم که به لاقل برسیم بریم یه حالی ببریم

    وقتی انرژی مثبتش رو دیدم

    انگیزم برای پیدا کردن کلید ساز چند برابر شد

    سریع از پله ها اومدیم پایین

    اومدیم سر خیابون

    روزجمعه

    حالا کلید ساز از کجا گیر بیاریم

    سریع یه دربست دیگه گرفتم

    بعد از یک ساعت چرخیدن تو خیابون

    یه کلید ساز پیدا کردیم

    گفتم : آقا داستان از این قراره که کلید توی در شکسته

    گفت : بریم درستش کنیم

    اومدیم در خونه

    به دوستم گفتم : تو برو تو ایستگاه اتوبوس سرکوچه بشین تا وقتی هم من بت زنگ

    نزدم نیا

    اگه یکی از همسایه ها تو رو تو آپارتمان ببینه خیلی ضایع میشه

    اونم که همیشه منو شرمده می کرد گفت :

    اشکالی نداره عزیزم، من تو ایستگاه نشستم و منتظر زنگتم

    دردسرت ندم

    کلید ساز گفت باید قفل عوض بشه

    دوباره یه دربست دیگه تا قفلسازی و آوردن یک قفل جدیدبرای در خونه

    اومدیم و قفل رو عوض کردیم

    همین که لحظات آخر کار کلید ساز بود

    مادرم زنگ زد موبایلم که ما با خالت اینا داریم میاییم خونه

    برو یه سری خرید کن و ....

    ای تف به این شانس

    همه ی نقشه هام نقس بر آب شد

    و نشد که آرزوم به واقعیت بپیونده...

    اون روز کلی پول از تو جیبم رفت

    کلی هم حساب کتاب که جرا قفل خونه عوض شده به ننه بابام دادم

    آخرشم شرمنده روی دوست دخترمون شدیم

    آرزوی اون *** بی سابقه موند به دلمون

    از اون رو زتا به حالا همش این سوالم تو ذهنمه که :

    من حساب همه چی رو کرده بودم

    چی شد که نشد بریم خونه و کلید آهنی(میفهمی چی میگم ، کلید آهنی)

    توی در شکست

    کجای کارم اشتباه بود که همین یه دونه موقعیت رو هم که پیش اومده بود از دست دادم

    ............ .......

    وقتی همه ی حرفاش تموم شد ، اونجایی که محاسبه نکرده بود رو براش توضیح دادم

    بهش گفتم :

    گاهی اوقات می شود که که محبی از محبای اهل بیت قصد گناه می کنه ، تمام

    مقدمات گناه رو هم برای خودش فراهم می کنه و خودش رو آماده ی گناه می کنه .

    دیگه قدمی تا گناه فاصله نداره

    فقط یک قدم می خواهد تا گناه به ثمر بنشینه

    یه دفه میبینه تمام صحنه عوض شده و دیگر موفق به انجام گناه نشد

    با خودش فکر می کنه که چی شد که نتونست گناه کنه

    تو محاسبات خودش که اشتباهی نکرده بود

    پس چرا موفق به انجام گناه نشد ؟؟

    کمی فکر ....

    کمی فکر ����.

    کمی فکر �������..

    آره داداش من

    تو اون لحظه مشمول دعای مستجاب حضرت ولی عصر ارواحنا فداه قرار گرفته

    و دعای امام شامل حالش شده�.


    امام زمان همیشه و همیشه ما را به یاد داره

    حتی لحظه ی گناه ما را فراموش نمی کنه .....


    وقتی حرفام تموم شد ، دیدم دانه های درّ مانند اشک به روی صورت صاف و زیباش

    روان شدن و داره زیر لب زمزمه می کنه :

    امام زمان !

    غلط کردم

    امام رمان !

    ممنونم که تنهام نذاشتی ، حتی لحظه ی گناه
    به سلامتی مادر بخاطر خاک زیر پاش که بهشته
    به سلامتی باغچه که خاکش منم گلش تویی خارش هرچی نامرده
    به سلامتی کفتر نه به خاطراینکه دوسش دارم بلکه برای باوفابودنش

  9. تعداد 9 کاربر از ZORRO برای این پست تشکر کرده اند.


  10. #175

    همـــــــکار ســـــــابـــــــق

    محل سکونت
    سبزوار
    نوع موتور
    یادش به خیر
    شغل و حرفه
    حنما بیا پیج اینستام Mr.Aryaie
    نوشته ها
    3,172
    تشکر
    4,941
    علاقمند به موتورهای کراس
    Last Online
    30-09-1403 @ 09:10 بعد از ظهر

    پیش فرض

    دیوونه اشکمو درآوردی با این داستان

    ---------- Post added at 10:14 PM ---------- Previous post was at 10:13 PM ----------

    شمع فرشته
    مردي كه همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسيار دوست مي
    داشت . دخترك به بيماري سختي مبتلا شد ، پدر به هر دري زد تا كودك سلامتي
    اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت براي درمان او خرج كرد ولي
    بيماري جان دخترك را گرفت و او مرد .
    پدر در خانه اش را بست و گوشه گير شد . با هيچكس صحبت نمي كرد و سركار نمي
    رفت . دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به زندگي عادي برگردانند
    ولي موفق نشدند .
    شبي پدر روياي عجيبي ديد . ديد كه در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان كوچك
    در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند .
    هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز يكي روشن بود . مرد وقتي
    جلوتر رفت و ديد كه فرشته اي كه شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر
    فرشته غمگينش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسيد : دلبندم ،
    چرا غمگيني ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟
    دخترك به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن مي شود ، اشكهاي تو آن
    را خاموش مي كند و هر وقت تو دلتنگ مي شوي ، من هم غمگين مي شوم .
    پدر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پريد .
    كتاب « نشان لياقت عشق »‌ برگردان بهنام زاده
    ویرایش توسط 02109002 : 10-08-1390 در ساعت 10:24 بعد از ظهر
    روابط خوب مانند عقربه های ساعت هستند آنها فقط گاهی اوقات همدیگر را ملاقات میکنند اما همیشه باهم هستند . . .

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]


  11. تعداد 3 کاربر از 02109002 برای این پست تشکر کرده اند.


  12. #176

    موتور سوار

    محل سکونت
    شهرضا
    نوع موتور
    Pulse 135
    نوشته ها
    143
    تشکر
    3,494
    Last Online
    22-10-1403 @ 01:27 قبل از ظهر

    پیش فرض

    سرخ پوست ها و رئيس جديد

    اعضاي قبيله سرخ پوست از رييس جديد مي پرسن: «آيا زمستان سختي در پيش است؟»
    رييس جوان قبيله که هيچ تجربه اي در اين زمينه نداشت، جواب ميده «براي احتياط بريد هيزم تهيه کنيد» بعد ميره به سازمان هواشناسي کشور زنگ ميزنه: «آقا امسال زمستون سردي در پيشه؟»

    پاسخ: «اينطور به نظر مياد»، پس رييس به مردان قبيله دستور ميده که ...

    بيشتر هيزم جمع کنند و براي اينکه مطمئن بشه يه بار ديگه به سازمان هواشناسي زنگ ميزنه: «شما نظر قبلي تون رو تاييد مي کنيد؟»

    پاسخ: «صد در صد»، رييس به همه افراد قبيله دستور ميده که تمام توانشون رو براي جمع آوري هيزم بيشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسي زنگ ميزنه: «آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردي در پيشه؟»

    پاسخ: بگذار اينطوري بگم؛ سردترين زمستان در تاريخ معاصر!

    رييس: «از کجا مي دونيد؟»

    پاسخ: «چون سرخ پوست ها ديوانه وار دارن هيزم جمع مي کنن!


    بزرگترين حکمت


    روزي سقراط در کنار دريا راه مي رفت که نوجواني نزد او آمد و گفت: «استاد! مي شود در يک جمله به من بگوييد بزرگترين حکمت چيست » سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود. نوجوان اين کار را کرد.
    سقراط با حرکتي سريع، سر نوجوان را زير آب برد و همان جا نگه داشت، طوري که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد. سقراط سر او را مدتي زير آب نگه داشت و سپس رهايش کرد. نوجوان وحشت زده از آب بيرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشيد.
    و که از کار سقراط عصباني شده بود، با اعتراض گفت: «استاد! من از شما درباره حکمت سؤال مي کنم و شما مي خواهيد مرا خفه کنيد » سقراط دستي به نوازش به سر او کشيد و گفت: «فرزندم! حکمت همان نفس عميقي است که کشيدي تا زنده بماني. هر وقت معني آن نفس حيات بخش را فهميدي، معني حکمت را هم مي فهمي!»


    آب شور

    مردي از دست روزگار سخت مي ناليد. پيش استادي رفت و براي رفع غم و رنج خود راهي خواست.
    استاد ليوان اب نمکي را به خورد او داد و از مزه اش پرسيد؟
    آن مرد آب را به بيرون از دهان ريخت و گفت: خيلي شور و غير قابل تحمل است.
    استاد وي را کنار دريا برده و به وي گفت همان مقدار اب بنوشد و بعد از مزه اش پرسيد؟
    مرد گفت: … خوب است و مي توان تحمل کرد.
    استاد گفت شوري آب همان سختي هاي زندگي است. شوري اين دو آب يکي ولي ظرفشان متفاوت بود.
    سختي و رنج دنيا هميشه ثابت است و اين ظرفيت ماست که مزه انرا تعين مي کند
    پس وقتي در رنج هستي بهترين کار بالا بردن ظرفيت و درک خود از مسائل است.


    زندگي مانند چايي است

    گروهى از فارغ التحصيلان قديمى يک دانشگاه که همگى در حرفه خود آدم هاى موفقى شده بودند، با همديگر به ملاقات يکى از استادان قديمى خود رفتند. پس از خوش و بش اوليه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضيح مي داد و همگى از استرس زياد در کار و زندگى شکايت مي کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با يک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان هاى جوراجور، از پلاستيکى و بلور و کريستال گرفته تا سفالى و چينى و کاغذى (يکبار مصرف) بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چاى ريختن براى خودشان را بکشند.

    پس از آن که تمام دانشجويان قديمى استاد براى خودشان چاى ريختند و صحبت ها از سر گرفته شد، استاد گفت: «اگر توجه کرده باشيد، تمام فنجان هاى قشنگ و گران قيمت برداشته شده و فنجان هاى دم دستى و ارزان قيمت، داخل سينى برجاى مانده اند. شما هر کدام بهترين چيزها را براى خودتان مي خواهيد و اين از نظر شما امرى کاملاً طبيعى است، امّا منشاء مشکلات و استرس هاى شما هم همين است. مطمئن باشيد که فنجان به خودى خود تاثيرى بر کيفيت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد يک فنجان گران قيمت و لوکس ممکن است کيفيت چايى که در آن است را از ديد ما پنهان کند.
    چيزى که همه شما واقعاً مى خواستيد يک چاى خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. امّا شما ناخودآگاه به سراغ بهترين فنجان ها رفتيد و سپس به فنجان هاى يکديگر نگاه مى کرديد. زندگى هم مثل همين چاى است. کار، خانه، ماشين، پول، موقعيت اجتماعى و …. در حکم فنجان ها هستند. مورد مصرف آنها، نگهدارى و دربرگرفتن زندگى است. نوع فنجاني که ما داشته باشيم، نه کيفيت چاى را مشخص مي کند و نه آن را تغيير مي دهد. امّا ما گاهى با صرفاً تمرکز بر روى فنجان، از چايى که خداوند براى ما در طبيعت فراهم کرده است لذت نمي بريم.
    خداوند چاى را به ما ارزانى داشته نه فنجان را. از چايتان لذت ببريد. خوشحال بودن البته به معنى اين که همه چيز عالى و کامل است نيست. بلکه بدين معنى است که شما تصميم گرفته ايد آن سوى عيب و نقص ها را هم ببينيد. در آرامش زندگى کنيد، آرامش هم درون شما زندگى خواهد کرد.

    جوان ثروتمندي و عارف
    جوان ثروتمندي نزد عارفي رفت و از او اندرزي براي زندگي نيک خواست.
    عارف او را به کنار پنجره برد و پرسيد: چه مي بيني؟
    گفت: آدم هايي که مي آيند و مي روند و گداي کوري که در خيابان صدقه مي گيرد
    بعد آينه بزرگي به او نشان داد و باز پرسيد: در آينه نگاه کن و بعد بگو چه مي بيني؟
    گفت: خودم را مي بينم !
    عارف گفت: ديگر ديگران را نمي بيني !
    آينه و پنجره هر دو از يک ماده ي اوليه ساخته شده اند : شيشه
    اما در آينه لايه ي نازکي از نقره در پشت شيشه قرار گرفته و در آن چيزي جز شخص خودت را نمي بيني
    اين دو شي شيشه اي را با هم مقايسه کن :
    وقتي شيشه فقير باشد، ديگران را مي بيند و به آن ها احساس محبت مي کند.
    اما وقتي از جيوه (يعني ثروت) پوشيده مي شود، تنها خودش را مي بيند
    تنها وقتي ارزش داري که شجاع باشي و آن پوشش جيوه اي را از جلو چشم هايت برداري،
    تا بار ديگر بتواني ديگران را ببيني و دوستشان بداري

    ---------- Post added at 01:14 PM ---------- Previous post was at 12:33 PM ----------

    فحش دل نشین

    دوستی تعریف میکرد که صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود مجبور شدم به بروجرد بروم… هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم… وسط پل به ناگاه به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم……. به سمت راست گرفتم ، موتوری هم به راست پیچید… چپ، موتوری هم چپ… خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روی موتور پرت شد تو رودخونه… وحشت زده و ترسیده، ماشین رو نگه داشتم و با سرعت رفتم پایین ببینم چه بر سرش اومد ، دیدم گردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده… با محاسبات ساده پزشکی، با خودم گفتم حتما زنده نمونده …
    مایوس و
    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]، دستم را گذاشتم رو سرم و از گرفتاری پیش آماده اندوهگین بودم… در همین حال زیر چشمی هم نیگاش میکردم،… باحیرت دیدم [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]را باز کرد … گفتم این حقیقت نداره… رو کردم بهش و گفتم سالمی…؟ با عصبانیت گفت: ” په چونه مثل یابو رانندگی موکونی…؟ ” با خودم گفتم این دلنشین ترین فحشی بود که شنیده بودم… گفتم آقا تورو خدا تکون نخور چون گردنت پیچیده…. یک دفه بلند شد گفت: شی پیچیده ؟ شی موی تو ؟ هوا سرد بید کاپشنمه از جلو پوشیدم سینم سرما نخوره …. !!!
    میدانــی ؟!
    بعضـی ها را هرچه قدر بـخوانی ... خسته نمیشوی !
    بعضـی ها را هرچه قدر گوش دهی ... عادتــــ نمیشوند !
    بعضـی ها هرچه تکرار شوند ... باز بکرند و دستــ نـخورده !
    دیده ای ؟!
    ... شنیده ای ؟!
    بعضـــی ها بی نهایتــــــند !


    نهار با خدا


    یک بچه ی کوچیک می خواست خدا رو ببینه.
    اون میدونست که برای دیدن خدا راه درازی در پیش داره.
    لوازمش رو برداشت و سفرش رو شروع کرد.
    کمی که رفت ,با پیرزنی روبرو شد.پیرزن توی پارک نشسته بود
    و به چند تا کبوتر زل زده بود.پسر کنار او نشست و کوله پشتیش رو باز کرد.
    تازه می خواست جرعه ای از نوشیدنی ش رو بنوشه که احساس کرد پیرزن گرسنه س.
    پسرک به اون تعارف کرد.
    پیرزن با تشکر زیاد , قبول کرد و لبخندی زد.
    لبخند او برای پسرک آن قدر زیبا بود که هوس کرد دوباره آن را ببیند
    پس دوباره تعارف کرد و دوباره پیرزن به او لبخند زد. پسرک بسیار خوشحال بود.
    آنها تمام بعدازظهر را به خوردن و تبسم گذراندند , بدون گفتن حرفی.
    با تاریک شدن هوا پسرک احساس خسته گی کرد , بلند شد و آماده ی رفتن شد.
    چند قدم که برداشت دوباره به سوی پیرزن دوید
    و او را در آغوش گرفت و پیرزن هم لبخند بسیار بزرگی زد.
    هنگامی که پسر به خانه اش برگشت , مادرش از چهره ی شاد او متعجب شد.
    پرسید:” چی شده پسرم که این قدر خوشحالی؟ پسر جواب داد: من با خدا نهار خوردم.
    و قبل از واکنش مادرش اضافه کرد:
    “می دونی مادر, اون قشنگترین لبخندی رو داشت که من تا حالا دیده ام.”
    و اما پیرزن نیز با قلبی شادمان به خانه اش بازگشت.
    پسرش با دیدن چهره ی بشاش او پرسید:”مادر , چی تو رو امروز این جور خوشحال کرده؟”
    و اون جواب داد:” من امروز با خدا غذا خوردم.”
    و ادامه داد:”اون از اون چیزی که انتظار داشتم جوان تر بود.”
    ما نمی دانیم خدا چه شکلی است.
    مردم به خاطر دلیلی به زندگی ما وارد می شوند؛بله یک دلیل.
    پس چشمان وقلبهای تان را باز کنید. ممکن است هر جا با خدا روبرو شوید.



  13. تعداد 4 کاربر از amirw3x برای این پست تشکر کرده اند.


  14. #177

    همـــــــکار ســـــــابـــــــق

    محل سکونت
    سبزوار
    نوع موتور
    یادش به خیر
    شغل و حرفه
    حنما بیا پیج اینستام Mr.Aryaie
    نوشته ها
    3,172
    تشکر
    4,941
    علاقمند به موتورهای کراس
    Last Online
    30-09-1403 @ 09:10 بعد از ظهر

    پیش فرض

    فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود
    روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
    پیرمرد از دختر پرسید :
    - غمگینی؟
    - نه .
    - مطمئنی ؟
    - نه .
    - چرا گریه می کنی ؟
    - دوستام منو دوست ندارن .
    - چرا ؟
    - جون قشنگ نیستم .
    - قبلا اینو به تو گفتن ؟
    - نه .
    - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
    - راست می گی ؟
    - از ته قلبم آره
    دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
    چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!
    روابط خوب مانند عقربه های ساعت هستند آنها فقط گاهی اوقات همدیگر را ملاقات میکنند اما همیشه باهم هستند . . .

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]


  15. تعداد 2 کاربر از 02109002 برای این پست تشکر کرده اند.


  16. #178

    موتور سوار

    محل سکونت
    تهران نظام آباد
    نوع موتور
    فعلا هچ
    شغل و حرفه
    دانشجو علوم و تحقیقات
    نوشته ها
    33
    تشکر
    244
    Last Online
    04-04-1398 @ 02:36 بعد از ظهر

    Cool

    مدیر و منشی
    مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریممسافرت کارهات رو روبراه کن
    منشی زنگ میزنه بهشوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن
    شوهره زنگ میزنه به دوستدخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات روروبراه کن
    معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده بهشاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفتهمشغولم نمیتونم بیام
    پسره زنگ میزه به پدربزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روزبزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم
    پدر بزرگ کهاتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگهمسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده
    منشیزنگ میزنه به شوهرش و میگه: ماموریت کنسل شد مندارم میام خونه
    شوهر زنگ میزنه به معشوقه اشمیگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونمببینمت
    معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه: کارمعقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریمسر درس و مشق
    پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش ومیگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوضشد و میاد
    مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره وزنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شوکه بریم مسافرت...


    مردی دیروقت خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت.دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
    - بابا!یک سؤال از شما بپرسم؟
    - بله حتما.چه سؤالی؟
    - بابا شما برای هر ساعت کار چقدر حقوق می گیرید؟
    مرد با عصبانیت پاسخ داد:"این به تو ارتباطی ندارد.برای چه می پرسی؟"
    - فقط می خواهم بدانم . بگویید دیگر!
    - اگر می خواهی بدانی خوب می گویم 2000 تومان.
    پسر کوچک سرش پایین انداخت و بعد به پدرش نگاه کرد و گفت:"پدر می شود به من 1000 تومان قرض بدهید؟"
    مرد بیشتر عصبانی شد و گفت:"اگر دلیلت برای پرسیدن این سؤال فقط گرفتن پولی از من برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف بگیری به اتاقت برو و فکر کن که چقدر خودخواهی.من هروز سخت کار می کنم و برای چنین رفتار های کودکانه ای وقت ندارم."
    پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد."چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سؤالاتی بپرسد؟"بعد از حدود نیم ساعت مرد آرام شد و فکر که شاید رفتارش با پسر خردسالش کمی خشن بوده است.شاید واقعا چیزی نیاز داشته که 1000 تومان طلب کرده بود.به خصوص اینکه کم پیش می آمد پسرک چیزی بخواهد.
    مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
    - پسرم خواب هستی؟
    - نه پدر بیدارم.
    - من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام .امروز کار سختی داشتم و همه ی ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم بیا این هم آن 1000 تومانت.
    پسر کوچولو نشست و خندید و فریاد زد :"متشکرم بابا" بعد دستش را زیر بالش برد و یک اسکناس 1000 تومانی مچاله شده درآورد.
    مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش پول داشته دو باره عصبانی شد و گفت:"با اینکه خودت پول داشتی چرا از من پول خواستی؟"
    پسر خنده کنان گفت:"چون پولم کافی نبودولی الآن هست. حالا من 2000 تومان دارم.آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا یک ساعت زودتر به خانه بیایید.چون دوست دارم با شما شام بخورم..."


    داستان زیبا و تکان دهنده

    يكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟"


    پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..."
    البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد
    :
    " اي كاش من هم يك همچو برادري بودم."


    پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟"
    "اوه بله، دوست دارم
    ."
    تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟
    "
    پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد."




    پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :
    " اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد ... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."


    پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند. برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند


    به سلامتی مادر بخاطر خاک زیر پاش که بهشته
    به سلامتی باغچه که خاکش منم گلش تویی خارش هرچی نامرده
    به سلامتی کفتر نه به خاطراینکه دوسش دارم بلکه برای باوفابودنش

  17. تعداد 5 کاربر از ZORRO برای این پست تشکر کرده اند.


  18. #179

    همـــــــکار ســـــــابـــــــق

    محل سکونت
    سبزوار
    نوع موتور
    یادش به خیر
    شغل و حرفه
    حنما بیا پیج اینستام Mr.Aryaie
    نوشته ها
    3,172
    تشکر
    4,941
    علاقمند به موتورهای کراس
    Last Online
    30-09-1403 @ 09:10 بعد از ظهر

    Thumbs up

    فردی از پروردگار در خواست کرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد. خداوند پذیرفت و او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف دیگ بزرگ غذا نشسته بودند همه گرسنه نا امید و در عذاب بودند هر کدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود به طوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند عذاب آنها وحشتناک بود !
    آنگاه خداوند گفت : اکنون بهشت را به تو نشان می دهم. او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد دیگ غذا ... جمعی از مردم ... همان قاشقهای دسته بلند ... ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند. آن مرد گفت : نمی فهمم !!! چرا مردم اینجا شادند در حالی که در اتاق دیگر بد بختند؟ با آنکه همه چیزشان یکسان است؟
    خداوند تبسمی کرد و گفت :
    خیلی ساده است در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند هر کسی با قاشقش غذا در دهان دیگری می گذارد چون ایمان دارد که کسی هست که در دهانش غذایی بگذارد.


    ---------- Post added at 11:52 PM ---------- Previous post was at 11:49 PM ----------

    يک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد.
    او برروي يک صندلي دسته‌دارنشست و درآرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
    در کنار او يک بسته بيسکوئيت بود و مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند.
    وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.
    پيش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.»
    ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اين کار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنش نشان دهد.
    وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد: «حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟»
    مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش را خورد.
    اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست!
    او حسابي عصباني شده بود.
    در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
    خيلي شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
    آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد...
    در صورتي که خودش آن موقع که فکر مي‌کرد آن مرد دارد از بيسکوئيت‌هايش مي‌خورد خيلي عصباني شده بود. و متاسفانه ديگر زماني براي توضيح رفتارش و يا معذرت‌خواهي نبود.
    روابط خوب مانند عقربه های ساعت هستند آنها فقط گاهی اوقات همدیگر را ملاقات میکنند اما همیشه باهم هستند . . .

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]


  19. تعداد 2 کاربر از 02109002 برای این پست تشکر کرده اند.


  20. #180

    موتور سوار

    محل سکونت
    در همین نزدیکی
    نوع موتور
    nadaram
    نوشته ها
    169
    تشکر
    279
    Last Online
    08-09-1399 @ 11:10 بعد از ظهر

    پیش فرض


    اگر ميخواستم براي آينده ي شما فقط يك نصيحت بكنم، ماليدن كرم ضد آفتاب را توصيه ميكردم.
    آثار مفيد و دراز مدت كرم ضد آفتاب توسط دانشمندان ثابت شده است، در حالي كه ساير نصايح من هيچ پايه و اساس قابل اعتمادي جز تجربه هاي پر پيچ و خم شخص بنده ندارند.
    ... اينك اين نصايح را خدمتتان عرض ميكنم:


    برخي حقايق لاينفك را بپذيريد:
    قيمتها صعود مي كنند، سياستمداران كلك ميزنند، شما هم پير ميشويد.
    و آنگاه كه شديد، در تخيلتان به ياد مي آوريد كه وقتي جوان بوديد قيمتها مناسب بودند، سياستمداران شريف بودند، و بچه ها به بزرگترهايشان احترام ميگذاشتند



    نصيحت ، گونه ي ديگر غم غربت است.
    ارائه ي آن روشي براي بازيافت گذشته از ميان تل زباله ها، گردگيري آن و ماله كشيدن بر روي زشتي ها و كاستي هايشان و مصرف دوباره ي آن به قيمتي بالاتر از آنچه ارزش دارد، است.
    اما اگر به اين مسايل بي توجه هستيد لااقل حرفم درمورد كرم ضد آفتاب بپذيريد


    نگران آينده نباشيد.
    اگر هم دلتان میخواهد نگران باشید، فقط اين را بدانيد كه نگراني همان اندازه مؤثر است كه جويدن آدامس بادكنكي در حل يك مساله ي جبر.
    مشكلات اساسي زندگي شما بي ترديد چيزهايي خواهند بود كه هرگز به مخيله ي نگرانتان هم خطور نكرده اند، از همان نوعي كه يك روز سه شنبه ي عاطل و باطل ناگهان احساس بد پيدا مي كنيد و نسبت به همه چيز بدبين ميشويد



    با دل ديگران بي رحم نباشيد و با كساني كه با دل شما بي رحم بوده اند، سر نكنيد.



    عمرتان را با حسادت تلف نكنيد.


    گاهي شما جلو هستيد و گاهي عقب.
    مسابقه طولاني است و سر انجام، خودتان هستيد كه با خودتان مسابقه ميدهيد.



    ناسزا ها را فراموش كنيد.
    اگر موفق به انجام اين كار شديد راهش را به من هم نشان بدهيد.



    نامه هاي عاشقانه ي قديمي را حفظ كنيد.



    صورت حسابهاي بانكي و قبضها و ... را دور بياندازيد.




    اگر نمي دانيد مي خواهيد با زندگيتان چه بكنيد، احساس گناه نكنيد.
    جالبترين افرادي را كه در زندگي ام شناخته ام در 22 سالگي نمي دانستند مي خواهند با زندگيشان چه كنند.
    برخي از جالبترين چهل ساله هايي هم كه مي شناسم هنوز نميدانند.



    **به سلامتی سه تن ناموس و رفیق و وطن**

  21. کاربر زیر از nazamm برای این پست تشکر کرده است


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

بازدیدکنندگان، این صفحه را با جستجوی این کلمات در موتورهای جستجوگر پیدا کرده اند:

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
پرشین موتور
   اکنون ساعت 01:56 قبل از ظهر برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.


    انجمن موتورسيکلت ايران(پرشین موتور) جهت بالابردن سطح فرهنگ و اطلاعات در زمينه موتورسواري راه اندازي شده است
    شماره سامانه پيامکي انجمن : 50002666994466
    برای ثبت شماره خود در سامانه پیامکی نام و نوع موتور خود را به شماره فوق پیامک کنید.
   لطفا در هنگام کپی برداری مطالب و عکس ها منبع و لینک سایت ذکر شود.
   تبدیل فینگلیش به فارسی (بهنویس)

   قدرت گرفته از ویبولتین - طراحی قالب توسط وی بی ایران

 


کاربر گرامي؛

براي مشاهده انجمن پرشین موتور با امکانات کامل بهتر است از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد

  1. بستن این دسته بندی
برو بالا