FOLLOW INSTAGRAM PAGE
JOIN TELEGRAM GROUP

نمایش نتایج: از 1 به 10 از 411

موضوع: داستان های کوتاه و پند آموز

Hybrid View

  1. #1

    همـــــــکار ســـــــابـــــــق

    محل سکونت
    سبزوار
    نوع موتور
    یادش به خیر
    شغل و حرفه
    حنما بیا پیج اینستام Mr.Aryaie
    نوشته ها
    3,172
    تشکر
    4,941
    علاقمند به موتورهای کراس
    Last Online
    30-09-1403 @ 09:10 بعد از ظهر

    پیش فرض

    فقط یك ماه او را در آغوش گرفتم... هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی كه ذهنم رو مشغول كرده بود, باهاش صحبت می كردم. موضوع اصلی این بود كه من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور كه بود موضوع رو پیش كشیدم, از من پرسید چرا؟!

    اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی كه از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی


    اون شب دیگه هیچ صحبتی نكردیم و اون دایم گریه می كرد و مثل باران اشك میریخت, می دونستم كه می خواست بدونه كه چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟

    اما به سختی می تونستم جواب قانع كننده ای براش پیدا كنم, چرا كه من دلباخته یك دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.

    من و اون مدت ها بود كه با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شركت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یك نگاه به برگه ها كرد و بعد همه رو پاره كرد.
    زنی كه بیش از ده سال باهاش زندگی كرده بودم تبدیل به یك غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم كه اون ده سال از عمرش رو برای من تلف كرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من كرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.

    بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه كرد, چیزی كه انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یك تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق كم كم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم كه یك نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نكردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این كه در این مدت یك ماه كه از طلاق ما باقی مونده بهش توجه كنم.
    اون درخواست كرده بودكه در این مدت یك ماه تا جایی كه ممكنه هر دومون به صورت عادی كنار هم زندگی كنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست كه جدایی ما پسرمون رو دچار مشكل بكنه!
    این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یك درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود كه بیاد بیارم كه روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست كرده بود كه در یك ماه باقی مونده از زندگی مشتركمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.
    خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فكر كردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این كه اخرین درخواستش رو رد نكرده باشم موافقت كردم.
    وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف كردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به كار می بره..

    مدت ها بود كه من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی كه طبق شرایط طلاق كه همسرم تعین كرده بود من اون رو بلند كردم و در میان دست هام گرفتم.

    هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می كردیم و معذب بودیم.. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.

    جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می كرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی كردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!
    نمی دونم یك دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم كردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل كارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شركت حركت كردم.
    روز دوم هر دومون كمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام كنم. عطری كه مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فكر كردم من مدتهاست كه به همسرم به حد كافی توجه نكرده بودم. انگار سالهاست كه ندیدمش, من از اون مراقبت نكرده بودم.
    متوجه شدم كه آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروك كوچك گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاكستری ظاهر شده بود!
    برای لحظه ای با خودم فكر كردم: خدایا من با او چه كار كردم؟!

    روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیكی و صمیمیت رو دوباره احساس كردم.
    این زن, زنی بود كه ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس كردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.
    من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز كه می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد كه همسرم رو روی دست هام حمل كنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می كرد. یك روز در حالی كه چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس كرد كه هیچ كدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.
    و من ناگهان متوجه شدم كه اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود كه من اون رو راحت حمل می كردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای كه تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت كوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل كرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش كردم..

    پسرم این منظره كه پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یك جزئ شیرین زندگی اش شده بود.

    همسرم به پسرم اشاره كرد كه بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.

    من روم رو برگردوندم, ترسیدم نكنه كه در روزهای آخر تصمیم رو عوض كنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حركت كردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می كردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.
    انگار ته دلم یك چیزی می گفت: ای كاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی كه همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:
    من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیكی در زندگی مون توجه نكرده بودم.

    اون روز به سرعت به طرف محل كارم رانندگی كردم, وقتی رسیدم بدون این كه در ماشین رو قفل كنم ماشین رو رها كردم, نمی خواستم حتی یك لحظه در تصمیمی كه گرفتم, تردید كنم.
    "دوی" در رو باز كرد, و من بهش گفتم كه متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می كرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فكر نمیكنی تب داشته باشی؟

    من دستشو كنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم كه نمی خوام از همسرم جدا بشم.

    به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.

    زندگی مشترك من خسته كننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یك ماه گذشته هیچ كدوم ارزش جزییات و نكات ظریف رو در زندگی مشتركمون نمی دونستیم. زندگی مشتركمون خسته كننده شده بود نه به خاطر این كه عاشق هم نبودیم بلكه به این خاطر كه اون رو از یاد برده بودیم.


    من حالا متوجه شدم كه از همون روز اول ازدواج مون كه همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم كه تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی كه فریاد می زد در رو محكم كوبید و رفت.
    من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یك سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
    و من در حالی كه لبخند می زدم نوشتم :

    از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می كنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی كه مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا كنه.

    روابط خوب مانند عقربه های ساعت هستند آنها فقط گاهی اوقات همدیگر را ملاقات میکنند اما همیشه باهم هستند . . .

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]


  2. کاربر زیر از 02109002 برای این پست تشکر کرده است


  3. #2

    موتور سوار

    محل سکونت
    تهران نظام آباد
    نوع موتور
    فعلا هچ
    شغل و حرفه
    دانشجو علوم و تحقیقات
    نوشته ها
    33
    تشکر
    244
    Last Online
    04-04-1398 @ 02:36 بعد از ظهر

    Cool صرفا برای خواندن

    در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل

    مردم را ببيند خودش را در جايي مخٿي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تٿاوت از

    كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد

    . حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر

    نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.

    بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار

    داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن

    سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي

    تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد


    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]
    کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]از بازو قطع شده بود، برای تعلیم [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ] جودو به یک [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]سپرده شد…
    پدر [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!
    استاد پذیرفت و به پدر [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.
    در طول [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ] را به او تعلیم نداد.
    بعد از شش ماه [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]می شود.
    استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسایقات فقط روی آن تک فن کار کرد.
    سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
    سه ماه بعد [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]از همان تک فن برنده شود.
    وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]اش را پرسید.
    استاد گفت: “دلیل [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی!
    یاد بگیر که در زندگی، از نقاط [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]خود به عنوان نقاط قوت [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]کنی


    2 تا گربه با هم ازدواج کردند:



    اوایل زندگی عاشقانه ای داشتند:



    اولین بچشون به دنیا اومد:



    دومی هم به دنیا اومد:




    اولین قدمهای بچه هاشون:





    پدر این خانواده به سختی کار میکرد:



    و مادر دنبال خوشگذرونی خودش بود:


    بچه ها بدون مراقبت بزرگ شدند و بچه های بدی از آب در اومدند:



    یکیشون تروریست شد:




    یکی دیگه همش تو کلوب شبانه بود:




    کوچکترینشون تصمیم به خودکشی گرفت:




    وقتی پدرشون فهمید سکته کرد:


    مادرشون هم عقلش رو از دست داد و دیوونه شد:

    به سلامتی مادر بخاطر خاک زیر پاش که بهشته
    به سلامتی باغچه که خاکش منم گلش تویی خارش هرچی نامرده
    به سلامتی کفتر نه به خاطراینکه دوسش دارم بلکه برای باوفابودنش

  4. تعداد 6 کاربر از ZORRO برای این پست تشکر کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

بازدیدکنندگان، این صفحه را با جستجوی این کلمات در موتورهای جستجوگر پیدا کرده اند:

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
پرشین موتور
   اکنون ساعت 11:41 بعد از ظهر برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.


    انجمن موتورسيکلت ايران(پرشین موتور) جهت بالابردن سطح فرهنگ و اطلاعات در زمينه موتورسواري راه اندازي شده است
    شماره سامانه پيامکي انجمن : 50002666994466
    برای ثبت شماره خود در سامانه پیامکی نام و نوع موتور خود را به شماره فوق پیامک کنید.
   لطفا در هنگام کپی برداری مطالب و عکس ها منبع و لینک سایت ذکر شود.
   تبدیل فینگلیش به فارسی (بهنویس)

   قدرت گرفته از ویبولتین - طراحی قالب توسط وی بی ایران

 


کاربر گرامي؛

براي مشاهده انجمن پرشین موتور با امکانات کامل بهتر است از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد

  1. بستن این دسته بندی
برو بالا