FOLLOW INSTAGRAM PAGE
JOIN TELEGRAM GROUP

صفحه 16 از 42 نخستنخست ... 612131415161718192026 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 151 به 160 از 411

موضوع: داستان های کوتاه و پند آموز

  1. #1

    موتور سوار

    محل سکونت
    همین اطراف
    نوع موتور
    RAVAN RV
    شغل و حرفه
    دانشجو
    نوشته ها
    38
    تشکر
    178
    Last Online
    09-04-1394 @ 05:38 بعد از ظهر

    پیش فرض داستان های کوتاه و پند آموز

    چشم*هایتان را باز می*کنید. متوجه می*شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست*هایتان را بررسی می*کنید. خوشحال می*شوید که بدن*تان را گچ نگرفته*اند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار می*دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می*شود و سلام می*کند. به او می*گویید، گوشی موبایل*تان را می*خواهید. از این*که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده*اید و از کارهایتان عقب مانده*اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می*آورد. دکمه آن را می*زنید، اما روشن نمی*شود. مطمئن می*شوید باتری*اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می*دهید. پرستار می*آید.
    «ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می*شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟
    «متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».
    «یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟
    «از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی*شه. شرکت*های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی*ها مشترکه».
    «۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».
    «شما گوشی*تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این*که به کما برید». «کما»؟!
    باورتان نمی*شود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفته*اید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمده*اید. مطمئن هستید که نه می*توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه*ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می*پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش می*کنید تا زودتر مرخص*تان کند.
    «از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».
    «چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»!
    «شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن».
    «چه اتفاقی افتاده»؟
    «چیزی نشده! ولی بیرون از این*جا، هیچکس منتظرتون نیست».
    چشم*هایتان را می*بندید. نمی*توانید تصور کنید که همه را از دست داده*اید. حتی خودتان هم پیر شده*اید. اما جرأت نمی*کنید خودتان را در آینه ببینید.
    «خیلی پیر شدم»؟
    «مهم اینه که سالمی. مدتی طول می*کشه تا دوره*های فیزیوتراپی رو انجام بدی»..
    از پرستار می*خواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..
    «اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟
    «منظورت چه چیزاییه»؟
    «هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟
    «نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن».
    «طرح جدید چیه»؟
    «اگر راننده*ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می*برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی*شه».
    «میدون آزادی هنوز هست»؟
    «هست، ولی روش روکش کشیدن».
    «روکش چیه»؟
    «نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند».
    «برج میلاد هنوز هست»؟
    «نه! کج شد، افتاد»!
    «چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن».
    «محکم بود، ولی نتونست در مقابل ارباس a380 مقاومت کنه».
    «چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟
    «اوهوم»!
    «چه*طور این اتفاق افتاد»؟
    «هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران*گردان برج».
    «این*که هواپیمای خوبی بود. مگه می*شه این*جوری بشه»؟
    «هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد».
    «چند نفر کشته شدن»؟
    «کشته نداد».
    «مگه می*شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟
    «نه! رستوران ۴سال پیش تعطیل شد»..
    «چرا»؟
    «آشپزخونه*اش بهداشتی نبود».
    «چی می*گی؟!… مگه می*شه آخه»؟
    «این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هات*داگ….».
    «الان وضعیت تورم چه*جوریه»؟
    «خودت چی حدس می*زنی»؟
    «حتما الان بستنی قیفی، ۱۴هزار تومنه».
    «نه دیگه خیلی اغراق کردی. ۱۲هزار تومنه».
    «پراید چنده»؟
    «پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟
    «این دیگه چیه»؟
    «بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده*ای از نیسان قشقایی ساختن».
    «همین جدیده، چنده»؟
    «۷۰میلیون تومن».
    «پس ماکسیما چنده»؟
    «اگه سالمش گیرت بیاد، حدود ۲ یا ۲ و نیم….».
    «یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟
    «آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده».
    «تونل توحید چه*طور»؟
    «تا قبل از این*که شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن».
    «شهردار بازنشسته شد»؟
    «آره».
    «ولی تونل که قرار بود قبل از سال۱۳۹۰ افتتاح بشه».
    «قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرح*ها خوابید».
    «چندتا خط مترو اضافه شده»؟
    «هیچی! شهردار که رفت، همه*جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن».
    «یعنی چی»؟
    «از تونل*هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن».
    «اتوبوس*های brt هنوز هست»؟
    «نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار می*شد».
    «توی نقش*جهان اصفهان دیده بودم از اونا…»
    «نقش*جهان رو هم خراب کردن».
    «کی خراب کرد»؟
    «یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه*عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه».
    «ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم».
    «یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»!
    «چیو»؟
    «این*که همه این چیزها رو خالی بستم».
    «یعنی چی»؟
    «با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشی*ات هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگی*ات»!
    «شما جنایتکارید! من الان می*رم با رییس بیمارستان صحبت می*کنم».
    «این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود».
    «ازش شکایت می*کنم»!
    « نمی*تونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته ».
    هميشه سكوتم به معناي پيروزي تو نيست
    گاهي سكوت مي كنم تا بفهمي چه بي صدا باختي


  2. #151

    کاربر فعال تهران

    محل سکونت
    دروازه دولاب تهران
    نوع موتور
    ندارم )-:
    شغل و حرفه
    دانشجو
    نوشته ها
    1,646
    تشکر
    4,761
    علاقمند به موتورهای کراس
    Last Online
    28-01-1395 @ 09:25 قبل از ظهر

    پیش فرض

    مدیرا میگن پست اسپم ندید ولی داستان اول و آخرت خیلی قشنگ بود و یک تشکر براش کافی نبود
    توصیه میکنم بقیه حتما بخونن
    به سلامتی همه اونایی که ما رو همین جوری که هستیم دوست دارن وگرنه بهتر از ما رو ، همه دوست دارن....

  3. #152

    موتور سوار

    محل سکونت
    شهرضا
    نوع موتور
    Pulse 135
    نوشته ها
    143
    تشکر
    3,494
    Last Online
    22-10-1403 @ 01:27 قبل از ظهر

    پیش فرض

    بانک زمان

    تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح ۸۶۴۰۰ تومان به حساب شما واریز میشود و تا آخر شب فرصت دارید تا همه پولها را خرج کنید. چون آخر وقت حساب خود به خود خالی میشود. در این صورت شما چه خواهید کرد؟

    هر کدام از ما یک چنین بانکی داریم: بانک زمان. هر روز صبح، در بانک زمان شما ۸۶۴۰۰ ثانیه اعتبار ریخته میشود و آخر شب این اعتبار به پایان میرسد. هیچ برگشتی نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمیشود.
    ارزش یک سال را دانش‏آموزی که مردود شده میداند.
    ارزش یک ماه را مادری که فرزندی نارس به‏دنیا آورده میداند،
    ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته‏ نامه میداند،
    ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را میکشد،
    ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده،
    و ارزش یک ثانیه را آنکه از تصادفی مرگبار جان به در برده، میداند.
    هر لحظه گنج بزرگی است، گنجتان را مفت از دست ندهید، باز به خاطر بیاورید که زمان به خاطر هیچکس منتظر نمیماند.
    دیروز به تاریخ پیوست.
    فردا معما است.
    و امروز هدیه است.


    عقرب

    روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب انگشت او را نیش زد. مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.رهگذری او را دید و پرسید: “برای چه عقربی را که نیش می زند، نجات می دهی؟”
    مرد پاسخ داد: “این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم.” چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟
    عشق ورزی را متوقف نساز. لطف و مهربانی خود را دریغ نکن، حتی اگر دیگران تو را بیازارند.



    دیگر نیست

    خیلی چاق بود.پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا.تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود.یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.»

    و شلیک خنده کلاس را پر کرد.معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.
    لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد…



    خدا هست
    دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید
    آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ کسی پاسخ نداد.
    استاد دوباره پرسیدآیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ دوباره کسی پاسخ نداد.
    استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟
    برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفتبا این وصف خدا وجود ندارد.
    دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت.
    دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید:
    آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟ همه سکوت کردند.
    آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ همچنان کسی چیزی نگفت.
    آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟
    وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد..


    خنده دار ترین معامله
    در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم.کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم





    ویرایش توسط amirw3x : 05-08-1390 در ساعت 12:00 بعد از ظهر

  4. تعداد 7 کاربر از amirw3x برای این پست تشکر کرده اند.


  5. #153

    موتور سوار

    محل سکونت
    در همین نزدیکی
    نوع موتور
    nadaram
    نوشته ها
    169
    تشکر
    279
    Last Online
    08-09-1399 @ 11:10 بعد از ظهر

    پیش فرض

    سه نفر آمريکايي و سه نفر ايراني با همديگر براي شرکت در يک کنفرانس مي رفتند. در ايستگاه قطار سه آمريکايي هر کدام يک بليط خريدند، اما در کمال تعجب ديدند که ايراني ها سه نفرشان يک بليط خريده اند. يکي از آمريکايي ها گفت: چطور است که شما سه نفري با يک بليط مسافرت مي کنيد؟ يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهيم. همه سوار قطار شدند. آمريکايي ها روي صندلي هاي تعيين شده نشستند، اما ايراني ها سه نفري رفتند توي يک توالت و در را روي خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بليط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بليط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لاي در يک بليط آمد بيرون، مامور قطار آن بليط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمريکايي ها که اين را ديدند، به اين نتيجه رسيدند که چقدر ابتکار هوشمندانه اي بوده است. بعد از کنفرانس آمريکايي ها تصميم گرفتند در بازگشت همان کار ايراني ها را انجام دهند تا از اين طريق مقداري پول هم براي خودشان پس انداز کنند. وقتي به ايستگاه رسيدند، سه نفر آمريکايي يک بليط خريدند، اما در کمال تعجب ديدند که آن سه ايراني هيچ بليطي نخريدند. يکي از آمريکايي ها پرسيد: چطور مي خواهيد بدون بليط سفر کنيد؟ يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم. سه آمريکايي و سه ايراني سوار قطار شدند، سه آمريکايي رفتند توي يک توالت و سه ايراني هم رفتند توي توالت بغلي آمريکايي ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار يکي از ايراني ها از توالت بيرون آمد و رفت جلوي توالت آمريکايي ها و گفت: بليط ، لطفا !!!
    **به سلامتی سه تن ناموس و رفیق و وطن**

  6. تعداد 3 کاربر از nazamm برای این پست تشکر کرده اند.


  7. #154

    موتور سوار

    محل سکونت
    تهران نظام آباد
    نوع موتور
    فعلا هچ
    شغل و حرفه
    دانشجو علوم و تحقیقات
    نوشته ها
    33
    تشکر
    244
    Last Online
    04-04-1398 @ 02:36 بعد از ظهر

    Cool




    چیز هایی که از والدین آموختیم
    هر كاری جایی دارد:

    اگر می خواهید همدیگه رو بکشید برید بیرون! من تازه اینجا رو تمیز کردم!

    دعا:
    دعا کن سر جاش باشه وگرنه…!

    منطق:
    به خاطر اینکه من می گم!

    آینده نگری:
    اگر از اون تاب بیافتی و گردنت بشکنه محاله با خودم ببرمت خرید!

    رعایت آداب غذا خوردن:
    موقع غذا خودن دهنت رو ببند!

    توجه:
    اگر بدونی پشت گوش هات چقدر چرکه!

    استقامت:
    تا وقتی کلم بروکلی هاتو نخوردی از جات تکون نمی خوری!

    چرخه ی زندگی:
    من تورو به دنیا آوردم و اگر بخوام خودم هم شرت رو از این دنیا می کنم!

    اصلاح رفتار:
    تو دیگه مثل بابات رفتار نکن!

    قناعت:
    میلیون ها بچه کم شانس توی دنیا هستن که آرزو می کردن من مادرشون بودم!

    انتظار:
    وایسا برسیم خونه…

    مراقب از خود:
    ژاکتت رو بپوش! یه جوری رفتار می کنی انگار من که مادرتم نمی دونم کی سردت میشه!

    رشد کردن:
    اگر اسفناج نخوری بزرگ نمیشی!

    کنایه:
    گریه می کنی؟ حالا یه کاری می کنم که واقعا اشکت در بیاد!

    ژنتیک:
    باید به خاطر ژن بابات باشه!

    اصل و نصب:
    این چه وضع اتاقه؟ مگه تو طویله به دنیا اومدی؟

    خرد:
    وقتی به سن من برسی می فهمی!

    عدالت:
    یه روزی بچه داری میشی و امیدوارم بچه هات عین خودت بشن


    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]

    يه پسربچه کلاس اولی به معلمش میگه :
    خانوم معلم من باید برم کلاس سوم
    معلمش با تعجب میپرسه برای چی ؟
    اونم میگه :
    آخه خواهر من کلاس سومه اما من از اون بیشتر میدونم و باهوش ترم
    توی زنگ تفریح معلمه به مدیر مدرسه موضوع رو میگه اونم خوشش میاد میگه بچه رو بیار تو دفتر من چند تا تست ازش بگیریم ببینیم چی میگه
    معلمه زنگ بعد پسره رو میبره تو دفتر بعد خانوم مدیره شروع میکنه به سوال کردن
    خوب پسرم بگو ببینم سه سه تا چند تا میشه اونم میگه نه تا
    دوباره میپرسه نه هشت تا چند تا میشه اونم میگه هفتادو دو تا
    همینجوری سوال میکنه و پسره همه رو جواب میده دیگه کف میکنه به معلمش میگه به نظر من این میتونه بره کلاس سوم
    خانوم معلم هم میگه بزار حالا چند تا من سوال کنم
    میگه پسرم اون چیه که گاو چهار تا داره اما من دو تا دارم؟
    مدیره ابروهاشو بالا میندازه که پسره جواب میده :
    پا
    دوباره خانوم معلمه میپرسه:
    پسرم اون چیه که تو توی شلوارت داری اما من تو شلوارم ندارم
    مدیره دهنش از تعجب باز میشه که پسره جواب میده :
    جیب
    دوباره خانوم معلمه سوال میکنه:
    اون چه کاریه که مردها ایستاده انجام میدن اما زن ها نشسته و سگ ها روی سه پا
    تا مدیره بیاد حرف بیاره وسط پسره جواب میده :
    دست دادن
    باز معلمه سوال میکنه :
    بگو ببینم اون چیه که وفتی میره تو سفت و قرمزه اما وفتی میاد بیرون شل و چسبناک
    مدیره با دهان باز از جاش بلند میشه که بگه این چه سوالیه که پسره میگه:
    آدامس بادکنکی
    دیگه مدیره طاقت نمیاره میگه بسه دیگه این بچه رو بزارید کلاس پنجم
    من خودم همه سوالهای شمارو غلط جواب دادم!


    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]

    مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت: «مامان! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!» مادر آهی کشید و فریاد زد: «حالا تامی کجاست؟» و رفت به اطاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی» و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!



    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]

    ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــ
    ازدواج مسلم : ازدواج اول که حق مسلم هر مردی است.

    ازدواح مفرح : مردی که از یکنواختی زندگی با همسر اولش خسته شده است، برای تفریح زن دیگری بگیرد.

    ازدواج موجه : چرا مردی که زن اولش بچه دار نمی شود یا بیماری دارد، به بهانه های واهی مثل مردانگی و انسانیت و تن دادن به قسمت و صبر در امتحان الهی، به پای او بماند؟ موجه است که در این هنگام هرچه زودتر برای ازدواج بعدی اش اقدام کند.

    ازدواج متمم : مرد ببیند چه صفات زنانه ای را دوست داشته که زن اولش ندارد. بعد زنی بگیرد که آن صفت ها را داشته باشد.

    ازدواج مثلث : مرد تقوی پیشه کرده و به سه زن قناعت نماید.

    ازدواج مربع : مرد تمام چهار زنی را که شرع به او اجازه می دهد بگیرد.

    ازدواج ملون : مرد چهار زن بگیرد: سفید پوست، سرخ پوست، سیاه پوست و زرد پوست.

    ازدواج منظم : مرد هر شش ماه یک بار زن بگیرد.

    ازدواج میسر : مرد هر زنی را که برایش میسر است بگیرد.

    ازدواج مشبک : مرد یک شبکه هرمی ازدواج راه بیندازد. به این معنی که هر زنی گرفت، آن زن، چهار زن دیگر را هم به او معرفی کند و او همه آنها را بگیرد.

    ازدواج مکرر : مرد آن قدر زن بگیرد تا جانش از فلان جایش در برود
    ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــ
    حالا بگید کدوم رو دوست دارید براتون آماده کنم
    - خانوم!!..این همه مدت کجا بودی؟..نمیگی نگرانت میشم!!..
    - ببخش عزیزم..رفته بودم فروشگاه پوشاک همین سرکوچمون!!..تا حالا بهت گفته بودم چقدر خوش شانشی!!..
    - چطور مگه؟!!..
    - میگم!!..اولش بزار پیشاپیش روزتو تبریک بگم..اینم کادوت!!..یه دو جین جوراب از همون رنگ که عاشقش بودی!!
    - خانوم ..آخه یه دو جین جوراب برام خریدی که چی بشه..ببر پسش بده!!
    - وا..عزیزم..چرا اینجوری میکنی؟!!..نخریدمش که!!..برنده شدم!!.. فقطم به نیت تو ..این دو تا مانتو رو برداشتمو توی قرعه کشی با لای صد تومن فروشگاه شرکت کردم ..


    - باباجون..مامانم چرا تنها رفت؟!!..چرا منم با خودش نبرد؟!!..چرا وانستاد تا من بیام ببینمش..یعنی جا برای دوتامون نبود..که وقتی منو آورد..خودش از دنیا رفت!!..



    نفسهایم بشماره می افتد..
    وقتی خاطراتت را مرور میکنم..
    گویی تا آخر دنیا دوید ه ام!!..گویی به آخر دنیا رسیده ام!!..
    ..شاید!!
    هر چه هست ..بغضم را میخورم..
    .. نمیخواهم طعم شیرین خاطراتت را شورکنم..
    به سلامتی مادر بخاطر خاک زیر پاش که بهشته
    به سلامتی باغچه که خاکش منم گلش تویی خارش هرچی نامرده
    به سلامتی کفتر نه به خاطراینکه دوسش دارم بلکه برای باوفابودنش

  8. تعداد 4 کاربر از ZORRO برای این پست تشکر کرده اند.


  9. #155

    همـــــــکار ســـــــابـــــــق

    محل سکونت
    تهران _ آریاشهر
    نوع موتور
    RAVAN QM
    شغل و حرفه
    تولید یراق آلات
    نوشته ها
    841
    تشکر
    1,859
    علاقمند به موتورهای دومنظوره
    Last Online
    25-07-1394 @ 03:13 بعد از ظهر

    پیش فرض

    يه روز مادر شنل قرمزي رو به دخترش کرد و گفت :
    عزيزم چند روزه مادر بزرگت مبايلشو جواب نميده . هرچي SMS هم براش ميزنم
    باز جواب نميده . online هم نشده چند روزه . نگرانشم .
    چندتا پيتزا بخر با يه اکانت ماهانه براش ببر . ببين حالش چطوره .
    شنل قرمزي گفت : مامي امروز نميتونم .
    قراره با پسر شجاع و دوست دخترش خانوم کوچولو و خرس مهربون بريم ديزين اسکي .
    مادرش گفت : يا با زبون خوش ميري . يا ميدمت دست داداشت گوريل انگوري لهت کنه .
    شنل قرمزي گفت : حيف که بهشت زير پاتونه . باشه ميرم .
    فقط خواستين برين بهشت کفش پاشنه بلند نپوشين .
    مادرش گفت : زود برگرد . قراره خانواده دکتر ارنست بيان.
    مي خوان ازت خاستگاري کنن واسه پسرشون .
    شنل قرمزي گفت : من که گفتم از اين پسر لوس دکتر خوشم نمياد .
    يا رابين هود يا هيچ کس . فقط اون و مي خوام .
    شنل قرمزي با پژوي 206 آلبالوئي که تازه خريده از خونه خارج ميشه .
    بين راه حنا دختري در مزرعه رو ميبينه .
    شنل قرمزي‌: حنا کجا ميري ؟؟؟
    حنا : وقت آرايشگاه دارم . امشب يوگي و دوستان پارتي دعوتم کردن .
    شنل قرمزي: اي نا کس حالا تنها ميپري ديگه !!
    حنا : تو پارتي قبلي که بچه هاي مدرسه آلپ گرفته بودن امل بازي در آوردي .
    بهت گفتن شب بمون گفتي مامانم نگران ميشه . بچه ها شاکي شدن دعوتت
    نکردن .
    شنل قرمزي: حتما اون دختره ايکبري سيندرلا هم هست ؟؟؟
    حنا : آره با لوک خوشانس ميان .
    شنل قرمزي: برو دختره ...........................................
    ( به علت به کار بردن الفاظ رکيک غير قابل پخش بود )
    شنل قرمزي يه تک آف ميکنه و به راهش ادامه ميده .
    پشت چراغ قرمز چشمش به نل مي خوره !!!!!
    ماشينا جلوش نگه ميداشتن اما به توافق نمي رسيدن و مي رفتن .
    ميره جلو سوارش ميکنه .
    شنل قرمزي : تو که دختر خوبي بودي نل !!!!!
    نل : اي خواهر . دست رو دلم نذار که خونه .
    با اون مرتيکه ...... راه افتاديم دنبال ننه فلان فلان شدمون .
    شنل قرمزي: اون که هاج زنبور عسل بود .
    نل : حالا گير نده . وسط راه بابا مون چشمش خورد به مادر پرين رفت گرفتش .
    اين دختره پرين هم با ما نساخت ما رو از خونه انداختن بيرون .
    زندگي هم که خرج داره . نميشه گشنه موند .
    شنل قرمزي : نگاه کن اون رابين هود نيست ؟؟؟؟ کيف اون زن رو قاپيد .
    نل : آره خودشه . مگه خبر نداشتي ؟ چند ساله زده تو کاره کيف قاپي .
    جان کوچولو و بقيه بچه ها هم قالپاق و ضبط بلند ميکنن .
    شنل قرمزي : عجب !!!!!!!!!!!!!!
    نل : اون دوتا رو هم ببين پت و مت هستن . سر چها راه دارن شيشه ماشين پاک
    مي کنن .
    دخترک کبريت فروش هم چهار راه پائيني داره آدامس ميفروشه .
    شنل قرمزي : چرا بچه ها به اين حال و روز افتادن ‌؟؟؟؟
    نل : به خودت نگاه نکن . مادرت رفت زن آقاي پتيول شد .
    بچه مايه دار شدي . بقيه همه بد بخت شدن .
    بچه هاي اين دوره و زمونه نمي فهمن کارتون چيه .
    شخصيتهاي محبوبشون شدن ديجيمون ها ديگه با حنا و نل و يوگي و خانواده دکتر ارنست حال نمي کنن .

  10. تعداد 4 کاربر از soroush adventure برای این پست تشکر کرده اند.


  11. #156

    موتور سوار

    محل سکونت
    در همین نزدیکی
    نوع موتور
    nadaram
    نوشته ها
    169
    تشکر
    279
    Last Online
    08-09-1399 @ 11:10 بعد از ظهر

    پیش فرض

    بسیار قابل تامل و تکان دهنده


    زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...

    اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت‌ای شیخ خدا می‌داند که فردا حال ما چه خواهد بود!


    دوم مستی دیدم که
    افتان و خیزان راه می‌رفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده‌ای؟


    سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده‌ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی

    کجا رفت؟


    چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت می‌کرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.

    گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده‌ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

    ویرایش توسط nazamm : 06-08-1390 در ساعت 11:58 بعد از ظهر
    **به سلامتی سه تن ناموس و رفیق و وطن**

  12. تعداد 3 کاربر از nazamm برای این پست تشکر کرده اند.


  13. #157

    موتور سوار

    محل سکونت
    شهرضا
    نوع موتور
    Pulse 135
    نوشته ها
    143
    تشکر
    3,494
    Last Online
    22-10-1403 @ 01:27 قبل از ظهر

    پیش فرض

    یه اشتباه

    جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت

    جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو ... دیده ... ولی حرفی نزد.

    مادربزرگ به سالی گفت " توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست

    بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.

    چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"

    - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
    گذشته شما هرچی که باشه، هرکاری که کرده باشید.. هرکاری که شیطان دایم اون رو به رختون میکشه ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...) هرچی که هست... باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده. همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده. اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده... فقط میخواد ببینه تا کی به شیطان اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره!
    بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه.
    همیشه به خاطر داشته باشید:
    *خدا پشت پنجره ایستاده*

    استحابت دعا

    مردی از میان جمع بلند شد و گفت:

    ”چه کنیم که دعایمان مستجاب شود؟”

    حضرت پاسخ داد: با زبانی دعا کنید که با آن گناه نکرده باشید.

    مرد متعجب و ناراحت گفت: یا رسول الله (ص) همه ما زبانی آلوده به گناه داریم!

    حضرت فرمودند : زبان تو برای تو گناه کرده است نه برای برادر تو .

    پس زبان تو نسبت به برادرت بی‌گناه است و زبان او نسبت به تو .

    برای یک‌دیگر دعا کنید تا مستجاب شود . . .

    مصاحبه شغلی

    در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر پرسید:

    « برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»

    مهندس گفت: «حدود ۷۵۰۰۰ دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.»

    مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره ۵ هفته تعطیلی، ۱۴ روز

    تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالا چیست؟»

    مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می‌کنید؟ »

    مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع کردی ! »



    زخم خار پشت
    در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند

    می گویند خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگررا حفظ کنند… وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر میشدند ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد بخاطرهمین تصمیم گرفتند ازهم دور شوند ‫ولی از سرما یخ زده میمردند… ازاینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان از منقرض شود. پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گردهم آیند و آموختند که : با زخم های کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند ، چون گرمای وجود دیگری مهمتراست… و این چنین توانستند زنده بمانند…
    بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه آن
    است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و خوبیهای آنان را تحسین
    نماید…

    بدبختی این حسن را دارد که دوستان حقیقی را به ما می شناساند… بالزاک

  14. تعداد 3 کاربر از amirw3x برای این پست تشکر کرده اند.


  15. #158

    موتور سوار

    محل سکونت
    مشهد
    شغل و حرفه
    فیلمساز
    نوشته ها
    2,938
    تشکر
    3,370
    علاقمند به موتورهای دومنظوره
    Last Online
    21-03-1404 @ 11:39 بعد از ظهر

    پیش فرض

    تکراری بود

  16. تعداد 2 کاربر از Mohammad aghili برای این پست تشکر کرده اند.


  17. #159

    موتور سوار

    محل سکونت
    شهرضا
    نوع موتور
    Pulse 135
    نوشته ها
    143
    تشکر
    3,494
    Last Online
    22-10-1403 @ 01:27 قبل از ظهر

    پیش فرض

    آقا شرمنده من تمام داستانها تو این تاپیک رو نخوندم

    ---------- Post added at 03:23 PM ---------- Previous post was at 03:13 PM ----------

    راز نگهدار باشیم

    در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.
    وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم.
    جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ...
    بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی .

    ملاقاتی


    سرباز از برج دیده بانی نگاه می کرد و عکاس را می دید که بی خیال پیش می آمد. سه پایه اش را به دوش می کشید. هیچ توجهی به تابلوی«منطقه نظامی/ عکاسی ممنوع» نکرد. هوا سرد بود و حوصله نداشت از دکل پایین بیاید. مگسک را تنظیم کرد و لحظه نفس در سینه اش حبس شد. تلفن که زنگ زد، تیرش خطا رفت.
    ـ جک خواهرت از مینه سوتا آمده بود تو را ببیند. همان که می گفتی عکاس روزنامه است.فرستادمش سر پستت تا غافلگیر شوی.



    ویرایش توسط amirw3x : 07-08-1390 در ساعت 01:14 بعد از ظهر

  18. تعداد 2 کاربر از amirw3x برای این پست تشکر کرده اند.


  19. #160

    موتور سوار

    محل سکونت
    تهران نظام آباد
    نوع موتور
    فعلا هچ
    شغل و حرفه
    دانشجو علوم و تحقیقات
    نوشته ها
    33
    تشکر
    244
    Last Online
    04-04-1398 @ 02:36 بعد از ظهر

    Wink صرفا برای خواندن

    درسی از ادیسون
    ادیسون در سنین پیری پس از كشف لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد...
    این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

    در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!
    آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...

    پسر با خود اندیشید كه احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند!!!
    پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
    ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!
    من فكر می كنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
    پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می كنی؟!!!!!!
    چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
    پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمی آید. مامورین هم كه تمام تلاششان را می كنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظره ایست كه دیگر تكرار نخواهد شد...!
    در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر می كنیم! الآن موقع این كار نیست! به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!!!
    توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود و همان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.



    داستان كوتاه ماهی گیر ثروتمند
    یك بازرگان موفق و ثروتمند ،از یك ماهی گیر شاد كه در روستایی در مكزیك زندگی می كرد و هرروز تعدادكمی ماهی صید می كرد و می فروخت پرسید : چقدر طول می كشد تا چند تا ماهی بگیری ؟
    ماهی گیر پاسخ داد: : مدت خیلی كمی
    بازرگان گفت : چرا وقت بیشتری نمی گذاری تا تعداد بیشتری ماهی صید كنی؟
    پاسخ شنید: چون همین تعداد برای سیر كردن خانواده ام كافی است .
    بازرگان متعجب پرسید : پس بقیه وقتت را چیكار می كنی؟
    ماهی گیر جواب داد: با بچه ها یم گپ می زنم . با آن ها بازی میكنم . با دوستانم گیتار می زنم .
    بازرگان به او گفت : اگر تعداد بیشتری ماهی بگیری می توانی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد آن
    قایق های دیگری خریداری كنی آن وقت تعداد زیادی قایق برای ماهیگیری خواهی داشت .
    بعد شركتی تاسیس می كنی و این دهكده كوچك را ترك می كنی و به مكزیكوسیتی می روی و
    بعدها به نیویورك وبه مرور آدم مهمی می شوی .
    ماهی گیر پرسید : این كار چه مدتی طول می كشد و پاسخ شنید : حدودا بیست سال .

    و بازرگان ادامه داد: در یك موقعیت مناسب سهام شركتت را به قیمت بالا میفروشی و این كار میلیون ها دلار نصیبت می كند.
    ماهی گیر پرسید : بعد چه اتفاقی می افتد ؟
    بازرگان حواب داد : بعد زمان باز نشستگیت فرا می رسد . به یك دهكده ی ساحلی می روی برای تفریح ماهی گیری میكنی . زمان بیشتری با همسر وخانواده ات می گذرانی و با دوستانت گیتار می زنی و خوش میگذرانی.
    ماهی گیر با تعجب به بازرگان نگاه كرد
    اما آیا بازرگان معنای نگاه ماهی گیر را فهمید؟

    نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت .
    پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند .
    صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .
    سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد .
    نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود . پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود . برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .
    او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد .
    زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
    نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد .
    در واقع اگر او میدانستکه خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد .
    این داستان ماست .
    ما زندگیمان را میسازیم . هر روز میگذرد . گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم . فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست .
    شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود . یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود .
    مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید .


    دو مرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند . يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نمي دانست . هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت ، آنرا در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند ، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد . ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود . لذا پس از مدتي از او پرسيد : - چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني ؟ مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !
    گاهي ما نيز همانند همان مرد ، شانس هاي بزرگ ، شغل هاي بزرگ ، روياهاي بزرگ و فرصت هاي بزرگي را که خداوند به ما ارزاني مي دارد را قبول نمي کنيم . چون ايمانمان کم است . ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود مي خنديم ، اما نمي دانيم که تنها نياز ما نيز ، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم . خداوند هيچگاه چيزي را که شايسته آن نباشي به تو نمي دهد . اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار مي دهد استفاده کني . هيچ چيز براي خدا غير ممکن نيست .
    به ياد داشته باش : به خدايت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است ، به مشکلاتت بگو که چقدر خدايت بزرگ است .



    کشاورزي الاغ پيري داشت که يه روز اتفاقي ميفته تو ييک چاه بدون آب . کشاورز هر چه سعي کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بيرون بياره .براي اينکه حيون بيچاره زياد زجر نکشه کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتن چاه روبا خاک پر کنن تا الاغ زود تر بميره و زياد زجر نکشه .
    مردم با سطل روي سر الاغ خاک مي ريختند اما الاغ هربار خاکهاي روي بدنش رو مي تکوند و زير پاش مي ريخت و وقتي خاک زير پاش بالا ميآمد سعي ميکرد بره روي خاک ها .
    روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغبيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا اومدن ادامه داد تا اينکه به لبه يچاه رسيد و بيرون اومد .
    مشکلات زندگي مثل تلي از خاک بر سر ما ميريزند و ما مثل هميشه دو اتنخاب داريم . اول اينکه اجازه بديم مشکلات ما رو زنده به گور کنن و دوم اينکه از مشکلات سکويي بسازيم براي صعود


    به سلامتی مادر بخاطر خاک زیر پاش که بهشته
    به سلامتی باغچه که خاکش منم گلش تویی خارش هرچی نامرده
    به سلامتی کفتر نه به خاطراینکه دوسش دارم بلکه برای باوفابودنش

  20. تعداد 5 کاربر از ZORRO برای این پست تشکر کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

بازدیدکنندگان، این صفحه را با جستجوی این کلمات در موتورهای جستجوگر پیدا کرده اند:

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
پرشین موتور
   اکنون ساعت 11:26 بعد از ظهر برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.


    انجمن موتورسيکلت ايران(پرشین موتور) جهت بالابردن سطح فرهنگ و اطلاعات در زمينه موتورسواري راه اندازي شده است
    شماره سامانه پيامکي انجمن : 50002666994466
    برای ثبت شماره خود در سامانه پیامکی نام و نوع موتور خود را به شماره فوق پیامک کنید.
   لطفا در هنگام کپی برداری مطالب و عکس ها منبع و لینک سایت ذکر شود.
   تبدیل فینگلیش به فارسی (بهنویس)

   قدرت گرفته از ویبولتین - طراحی قالب توسط وی بی ایران

 


کاربر گرامي؛

براي مشاهده انجمن پرشین موتور با امکانات کامل بهتر است از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد

  1. بستن این دسته بندی
برو بالا