FOLLOW INSTAGRAM PAGE
JOIN TELEGRAM GROUP

صفحه 15 از 41 نخستنخست ... 511121314151617181925 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 141 به 150 از 411

موضوع: داستان های کوتاه و پند آموز

Hybrid View

  1. #1

    موتور سوار

    محل سکونت
    تهران جنوب شهر
    نوع موتور
    suzuki250cc
    شغل و حرفه
    ....و ....
    نوشته ها
    149
    تشکر
    143
    Last Online
    15-02-1394 @ 08:00 قبل از ظهر

    پیش فرض

    18 دليل محكم برای اينكه به مرد بودن خود افتخار كنيم

    1- هميشه از نام خانوادگی شما استفاده می شود.

    2- مدت زمان مكالمه ی تلفنی شما حداکثر سی ثانيه است .

    3- برای يك مسافرت يك هفته ای تنها يك ساك كوچك دستی نياز داريد.

    4- در تمام شيشه های مربا و ترشی را خودتان باز می كنيد.

    5- دوستان شما توجهی به كاهش يا افزايش وزن شما ندارند.

    6- جنسيت شما در موقع مصاحبه ی استخدام مطرح نيست.

    7- لازم نيست كيفی پر از لوازم بی استفاده را همه جا به دنبالتان بكشيد.

    8- ظرف مدت 10دقيقه می توانيد حمام كنيد و برای رفتن به مهمانی آماده شويد.

    9- همكارانتان نمی توانند اشك شما را در بياورند.

    10- اگر در 34 سالگی هنوز مجرديد، احدی به شما ايراد نمی گيرد.

    11- رنگ اجزاء صورت شما در هر صورت طبيعی است.

    12- با يك دسته گل می توانيد بسياری از مشكلات احتمالی را حل كنيد.

    13- وقتی مهمان به خانه ی شما می آيد لازم نيست اتاق را مرتب كنيد.

    14- بدون هديه می توانيد به ديدن تمام اقوام و دوستانتان برويد.

    15- می توانيد آرزوی هر پست ومقامی را داشته باشيد.

    16- حداقل بيست راه برای بازكردن در هر بطری نوشابه ی داخلی يا خارجی بلد هستيد.

    17- ضرورتی ندارد روز تولد دوستانتان را به خاطر داشته باشيد.

    18- … و بالاخره روزی يك پيرمرد موفق خواهيد شد.

    ===================================
    ده توصیه دوستانه یک آدم افسره! طنز!!

    ۱) مدرسه رفتن بی فایده است چون اگه باهوش باشی معلم وقت تو رو تلف میکنه اگه خنگ باشی تو وقت معلمو.

    ۲) دنبال پول دویدن بی فایده است چون اگه بهش نرسی از بقیه بدت میاد اگه بهش برسی بقیه از تو.

    ۳) عاشق شدن بیفایده است چون یا تو دل اونو میشکنی یا اون دل تورو یا دنیا دل هردوتونو.

    ۴) ازدواج کردن بی فایده است چون قبل از 30 سالگی زوده بعد از 30 سالگی دیر.

    ۵) بچه دار شدن بی فایده است چون یا خوب از آب در میاد که از دست بقیه به عذابه یا بد از آب در میاد که بقیه از دستش به عذابن.

    ۶) پیک نیک رفتن بی فایده است چون یا بد میگذره که از همون اول حرص میخوری یا خوش میگذره که موقع برگشتن غصه میخوری.

    ۷) رفاقت با دیگران بی فایده است چون یا از تو بهترن که نمیخوان دنبالشون باشی یا ازشون بهتری که نمیخوای دنبالت باشن.

    ۸) دنبال شهرت رفتن بیفایده است چون تا مشهور نشدی باید زیر پای بقیه رو خالی کنی ولی وقتی شدی بقیه زیر پای تو رو خالی میکنن.

    ۹) انقلاب کردن بی فایده است چون یا شکست میخوری و دشمن اعدامت میکنه یا پیروز میشی و دوست اعدامت میکنه.

    ۱۰) مطلب نوشتن تو پرشین موتور اگه در مورد موتور و متعلقاتش نباشه بی فایده است چون یا خوب مینویسی که مطلبتو میدزدن و حرص میخوری یا بد مینویسی که مطلبتو نمیخونن و حرص میخوری.(البته در هر دوحال فحشو میخوری

    ---------- Post added at 03:59 AM ---------- Previous post was at 03:56 AM ----------

    ۱۰ رژیم لاغری


    ۱ - رژیم دکتر اتکینز: از آنجا که نفس این آقا از جای گرم درمی‌آمده و در این رژیم فقط باید پروتئین مصرف کنید و قیمت جهانی پروتئین هم مثل طلا بالا رفته و دست شما به پروتئین نمی‌رسد، خیلی سریع لاغر می‌شوید. در ضمن چون به جز پروتئین چیز دیگری نمی‌توانید بخورید، در هزینه‌هایتان صرفه‌جویی می‌کنید و بازماندگان حسابی دعایتان می‌کنند.

    ۲ - رژیم دکتر متکینز: این آقا هنوز آنطور که باید و شاید در عالم پزشکی شناخته نشده و قدرش را ندانسته‌اند ولی بعید نیست امسال یا سال دیگر چهره ماندگاری، چیزی بشود. رژیم ایشان به این شکل است که هر وقت گرسنه شدید، یک سیخ کباب کوبیده میل می‌کنید و چون تازگی‌ها در کوبیده ۲۰ درصد گوشت و ۷۰ درصد مقوا می‌ریزند (۱۰ درصدش را هم که از سر و ته سیخ زده‌اند). نه تنها در یک هفته به وزن مناسب می‌رسید، کلی هم به بازیافت کاغذ و مقوا کمک می‌کنید. فراموش نکنید تعداد درخت‌های کره زمین محدود است بنابراین با خرید هر سیخ کباب کوبیده به بازیافت یک درخت کمک کنید. همین امروز نیازمند یاری سبزتان هستیم.

    ۳ - رژیم کله‌پاچه: اگر نمی‌دانید، بدانید که قیمت جهانی کله‌پاچه به شدت بالا رفته و یک دست کله‌پاچه محترم ۲۰ و اندی هزار تومان است. حتما باید توضیح بدهم این رژیم چطور شما را لاغر می‌کند؟

    ۴ - رژیم خارخاسک آب‌های شیرین: تحقیقات یک موسسه در سیبری نشان داده است این گونه جانوری کالری منفی دارد و باعث لاغری می‌شود، علاوه بر این، صید خارخاسک در آب‌های شیرین شما را به تحرک وامی‌دارد و به لاغر شدنتان سرعت می‌بخشد. فقط زود دست به کار شوید، قبل از اینکه چینی‌ها کنسرو خارخاسک آب‌های شیرین را وارد کنند و لذت صیدش را از شما بگیرند.

    ۵ - رژیم بنی‌آدم اعضای یکدیگرند: با دیدن سریال‌های تلویزیون اگر قلبی از سنگ خارا هم داشته باشید باز گوشت تنتان آب می‌شود و چربی عین پارافین شمع از بدنتان می‌ریزد روی فرش.

    ۶ - رژیم آب: هروقت گرسنه شدید، یک لیوان آب بخورید. آبی که می‌خورید محتوی انواع و اقسام مواد مغذی و معدنی و آلی و شناگر و غریق نجات است. دقت کنید اگر زیاد آب بخورید با توجه به مواد مغذی شناور در آن چاق می‌شوید.

    ۷ - رژیم بستنی: در این رژیم شما هر چقدر می‌خواهید بستنی می‌خورید. چون زیاد دلتان بستنی می‌خواهد و گرما هم به بالاترین حدی که در طبیعت می‌تواند برسد یعنی ۳۹ درجه رسیده است. زیاد بستنی می‌خرید و چون قیمت جهانی بستنی چوبی هم بالا رفته، هست و نیستتان برباد می‌رود، از عهده پاس کردن چک‌هایتان برنمی‌آیید و طلبکارها شما را به زندان می‌اندازند. در زندان با تغذیه منظم دوباره چاق می‌شوید، چک‌هایتان را با ۵۰ درصد مبلغش می‌خرید و از زندان بیرون می‌آیید. رژیم اتکینز می‌گیرید و لاغر می‌شوید.

    ۸ - رژیم نان: در این رژیم شما حق خرید نان ندارید؛ آخر چون قیمت جهانی نان بالا رفته، حیفتان می‌آید مثل سابق بقیه‌اش را دور بریزید و به زور همه آن را می‌خورید و چاق می‌شوید.

    ۹ - رژیم خاویار: توضیح بدهم؟

    ۱۰ - رژیم موز: نخیر. اشتباه حدس زدید. موز تنها چیزی است که در این سال‌ها نادیده گرفته شده و در نتیجه نه تنها قیمت جهانی‌اش بالا نرفته بلکه ارزان شده و حتی قیمتش در برخی روزها رسیده به قیمت سیب‌زمینی و کدو. پس تا می‌توانید موز بخورید. آنقدر بخورید که دستگاه گوارشتان یک عیب و ایراد اساسی پیدا کند یا یک بیماری لاعلاج بگیرید و به‌سرعت لاغر ‌شوید.
    زخم هایت را پنهان کن !
    اینجا مردم زیادی بانمک شده اند



  2. تعداد 5 کاربر از قاصد برای این پست تشکر کرده اند.


  3. #2

    موتور سوار

    محل سکونت
    در همین نزدیکی
    نوع موتور
    nadaram
    نوشته ها
    169
    تشکر
    279
    Last Online
    08-09-1399 @ 11:10 بعد از ظهر

    پیش فرض

    تفاهم

    مرد از راه می رسه
    ناراحت و عبوس
    زن:چی شده؟
    مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
    زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!
    مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه
    .
    لبخند می زنه
    زن اما “می فهمه”مرد دروغ میگه: راستشو بگو یه چیزیت هست
    تلفن زنگ می زنه
    دوست زن پشت خطه
    ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
    مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره
    زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!
    مرد داغون می شه
    “می خواست تنها باشه”
    ……………
    مرد از راه می رسه
    زن ناراحت و عبوسه
    مرد:چی شده؟
    زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)
    مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
    زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه
    مرد اما باز هم “نمی فهمه”زن دروغ میگه.
    تلفن زنگ می زنه
    دوست مرد پشت خطه
    ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
    (زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره )
    مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!
    زن داغون می شه
    “نمی خواست تنها باشه”

    و این داستان سال های سال ادامه داشت و زن ومرد در کمال خوشبختی و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند


    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]
    **به سلامتی سه تن ناموس و رفیق و وطن**

  4. تعداد 4 کاربر از nazamm برای این پست تشکر کرده اند.


  5. #3

    مدیرکـــــــــــــــــل سایت

    محل سکونت
    تهران
    نوع موتور
    PULSE 220
    شغل و حرفه
    -
    نوشته ها
    4,100
    تشکر
    2,556
    علاقمند به موتورهای خیابانی
    Last Online
    22-03-1404 @ 01:55 بعد از ظهر

    پیش فرض

    خیانت

    مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت : می خواهم ازدواج کنم. پدر خوشحال شد و پرسید : نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت : نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت: من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست. خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو. مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود. با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت: مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت : نگران نباش پسرم. تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی . . . ! ـ

    ---------- Post added at 04:50 PM ---------- Previous post was at 04:39 PM ----------

    فرق بین ایرانی ها و آمریکایی ها

    سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشا یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.
    همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
    بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.
    سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار
    حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا
    ویرایش توسط BKING : 23-07-1390 در ساعت 03:06 بعد از ظهر
    هميشه روي دوچرخ برانيد
    هميشه از كلاه ايمني استفاده كنيد

  6. تعداد 6 کاربر از BKING برای این پست تشکر کرده اند.


  7. #4

    موتور سوار

    محل سکونت
    در همین نزدیکی
    نوع موتور
    nadaram
    نوشته ها
    169
    تشکر
    279
    Last Online
    08-09-1399 @ 11:10 بعد از ظهر

    پیش فرض

    بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:

    افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند.اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.

    فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.

    پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می کند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.

    نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند بسیار تماشایی بود.

    به نظرشما اگه قضیه بر عکس بود آقایان چکار میکردن ؟



    **به سلامتی سه تن ناموس و رفیق و وطن**

  8. #5

    موتور سوار

    محل سکونت
    تهران نظام آباد
    نوع موتور
    فعلا هچ
    شغل و حرفه
    دانشجو علوم و تحقیقات
    نوشته ها
    33
    تشکر
    244
    Last Online
    04-04-1398 @ 02:36 بعد از ظهر

    پیش فرض


    مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامی که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت. سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی الاغ ها را ندیده بود. نزدیک ظهر، در حالی که مرد روستایی خسته و ناامید شده بود، رهگذری به او پیشنهاد کرد، وقت نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالای منبر از جمعیت نمازخوان کسب اطلاع کند. مرد روستایی همین کار را کرد. امام جماعت از باب خیر و مهمان دوستی، نماز اول را که خواند بالای منبر رفت و از آن جا که مردی نکته دان و آگاه بود، رو به جماعت کرد و گفت: «آهای مردم در میان شما کسی هست که از مال دنیا بیزار باشد؟» خشکه مقدسی از جا برخاست و گفت: «من!» امام جماعت بار دیگر بانگ برآورد: «آهای مردم! در میان شما کسی هست که از صورت زیبا ناخشنود شود؟» خشکه مقدس دیگر برخاست و گفت:«من!» امام جماعت بار سوم گفت:«آهای مردم! کسی در میان شما هست که از آوای خوش (صدای دلنشین) متنفر باشد؟» خشکه مقدس دیگری بر پا ایستاد و گفت:«من!» سپس امام جماعت رو به مرد روستایی کرد و گفت: بفرما! سه تا خرت پیدا شد. بردار و برو

  9. تعداد 4 کاربر از ZORRO برای این پست تشکر کرده اند.


  10. #6

    موتور سوار

    محل سکونت
    تهران نظام آباد
    نوع موتور
    فعلا هچ
    شغل و حرفه
    دانشجو علوم و تحقیقات
    نوشته ها
    33
    تشکر
    244
    Last Online
    04-04-1398 @ 02:36 بعد از ظهر

    Lightbulb جالب

    پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند: ((باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده)) پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،او الزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!! پرستار با حیرت گفت:وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
    پیرمرد با صدایی گرفته،به ارامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است


    وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.
    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
    تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
    روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
    من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
    یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
    نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
    سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
    ” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….


    ای کاش این کار رو کرده بودم !!!


    یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
    در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
    یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
    رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.
    داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
    بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
    راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».
    قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


  11. تعداد 10 کاربر از ZORRO برای این پست تشکر کرده اند.


  12. #7

    موتور سوار

    محل سکونت
    تهران نظام آباد
    نوع موتور
    فعلا هچ
    شغل و حرفه
    دانشجو علوم و تحقیقات
    نوشته ها
    33
    تشکر
    244
    Last Online
    04-04-1398 @ 02:36 بعد از ظهر

    Cool

    تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
    او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
    سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
    اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
    از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
    « خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
    صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
    کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
    نجات دهندگان می گفتند:
    “خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم


    بوفالوی نر قوی موفق شد تا از حمله شیر بگریزد او به سوی غاری می دوید که اغلب به عنوان پناهگاه از آن استفاده می نمود هوا تاریک شده بود بلاخره به غار رسید در حالی که شیر بدنبال او به هر سو سرک می کشید .
    هوا ابری شده بود و باد به شدت می وزید ، طوفانی هولناک در راه بود بوفالو وارد غار شد تا بدینسان از تیر رس نگاه شیر در امان بماند . در این هنگام بزی را دید که به سوی او حمله می کند بوفالو به بز گفت آرام باش دوست من در نزدیکی غار شیر بزرگی حضور دارد تو با این کارها او را متوجه حضور هر دویمان می سازی شیر گرسنه است کمی صبور باش .
    اما بز خود خواه همچنان شاخ می زد بوفالو برای در امان ماندن به انتهای غار تاریک رفت و بز هر بار چند قدمی از او دور میشد و دورخیز می نمود و دوباره شاخ های تیزش را در تن بوفالو وارد می ساخت .
    آخرین بار که بز از بوفالو دور شد تا دوباره به طرف او حمله کند شیر گرسنه او را در دهانه غار دید و به چشم بر هم زدنی خفه اش نمود و شکمش را با دندانهای تیزش پاره نمود .
    این داستان ما را به یاد این جمله حکیم ارد بزرگ می اندازد که : « امنیت دیگران بخشی از امنیت و رفاه ماست » .
    و بز نادان بخاطر رفاه خود ، امنیت بوفالو را در نظر نگرفته بود و اینگونه جان خویش را از دست داد .



    پدر فلسفه اردیسم "ارد بزرگ" جمله بسیار عبرت آموزی دارد او می گوید : (از مردم غمگین نمی توان امید بهروزی و پیشرفت کشور را داشت .) و در جای دیگر می گوید : (آنکه شادی را پاک می کند ، روان آدمیان را به بند کشیده است . )
    شادی پی و بن شتاب دهنده رشد و بالندگی جامعه است شاید اگر این موضوع مورد توجه سلوکیان غم پرست و جنگجویان عرب و مغولهای متجاوز بود دامنه حضور آنها در سرزمین های تحت سیطره شان بیش از آن می شد که امروز در تاریخ می خوانیم .
    آنچه ایرانیان را محبوب جهانیان نموده وجود خصلت شادی و بزم در میان آنان در طی تاریخ بوده است . خویی که با سکته هایی روبرو بوده اما پاک شدنی نیست . شادی ریشه در پاک زیستی ما دارد برای همین استثمارگر و یاغی نشدیم چون شادی را در دوستی دیدیم همانگونه که ارد بزرگ می گوید : (شادی کجاست ؟ جایی که همه ارزشمند هستند .) عزت و احترام هم را حفظ می کنیم و یکدیگر را دوست می داریم و به حقوق خویش و هم میهنانمان احترام می گذاریم اینست مرام ما ایرانیان ...


    خاخامی در میان مردم محبوبیت زیادی داشت ، همه مسحور گفته هایش می شدند . همه به جز اسحاق که همیشه با تفسیرهای خاخام مخالفت می کرد و اشتباهات او را به یادش می آورد . بقیه از اسحاق به خشم می آمدند ، اما کاری از دستشان بر نمی آمد .
    روزی اسحاق در گذشت . در مراسم خاکسپاری ، مردم متوجه شدند که خاخام به شدت اندوهگین است.
    یکی گفت : چرا اینقدر ناراحتید ؟ او که همیشه از شما انتقاد می کرد !
    خاخام پاسخ داد : من برای دوستی که اکنون در بهشت است ناراحت نیستم . برای خودم ناراحتم .وقتی همه به من احترام می گذاشتند ، او با من مبارزه می کرد و مجبور بودم پیشرفت کنم .حالا رفته ، شاید از رشد باز بمانم .
    ویرایش توسط ZORRO : 01-08-1390 در ساعت 08:19 بعد از ظهر
    به سلامتی مادر بخاطر خاک زیر پاش که بهشته
    به سلامتی باغچه که خاکش منم گلش تویی خارش هرچی نامرده
    به سلامتی کفتر نه به خاطراینکه دوسش دارم بلکه برای باوفابودنش

  13. تعداد 5 کاربر از ZORRO برای این پست تشکر کرده اند.


  14. #8

    موتور سوار

    محل سکونت
    شهرضا
    نوع موتور
    Pulse 135
    نوشته ها
    143
    تشکر
    3,494
    Last Online
    22-10-1403 @ 01:27 قبل از ظهر

    پیش فرض

    نه به جنيفر لوپز

    هيزم شکني مشغول قطع کردن يه شاخه درخت بالاي رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
    وقتي در حال گريه کردن بود، يه فرشته اومد و ازش پرسيد: چرا گريه مي کني؟
    هيزم شکن گفت: تبرم توي رودخونه افتاده.
    فرشته رفت و با يه تبر طلايي برگشت و از هيزم شکن پرسيد:"آيا اين تبر توست؟"
    هيزم شکن جواب داد: "نه"
    فرشته دوباره به زير آب رفت و اين بار با يه تبر نقره اي برگشت و پرسيد: آيا اين تبر توست؟
    دوباره، هيزم شکن جواب داد: "نه".
    فرشته باز هم به زير آب رفت و اين بار با يه تبر آهني برگشت و پرسيد: آيا اين تبر توست؟
    جواب داد: آره.
    فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هيزم شکن خوشحال روانه خونه شد.
    روزي ديگر هيزم شکن وقتي داشت با زنش کنار رودخونه راه مي رفت زنش افتاد توي همان رودخانه. هيزم شکن داشت گريه مي کرد که فرشته باز هم اومد و پرسيد که چرا گريه مي کني؟ اوه فرشته، زنم افتاده توي آب.
    فرشته رفت زير آب و با جنيفر لوپز برگشت و پرسيد: زنت اينه؟ هيزم شکن فرياد زد: آره!
    فرشته عصباني شد. " تو تقلب کردي، اين نامرديه "
    هيزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. مي دوني، اگه به جنيفر لوپز "نه" مي گفتم تو مي رفتي و با کاترين زتاجونز مي اومدي.و باز هم اگه به کاترين زتاجونز "نه" ميگفتم، تو مي رفتي و با زن خودم مي اومدي و من هم مي گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من مي دادي. اما فرشته، من يه آدم فقيرم و توانايي نگهداري سه تا زن رو ندارم، و به همين دليل بود که اين بار گفتم آره.

    ---------- Post added at 01:36 AM ---------- Previous post was at 01:28 AM ----------

    پر رو بازي



    يه کلاغ و يه خرس سوار هواپيما بودن کلاغه سفارش چايي ميده چايي رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو مي پاشه به مهموندار
    مهموندارميگه چرا اين کارو کردي؟
    کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي!
    چند دقيقه ميگذره باز کلاغه سفارش نوشيدني ميده باز يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار
    مهموندار ميگه : چرا اين کارو کردي؟
    کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي !
    بعد از چند دقيقه کلاغه چرتش ميگيره
    خرسه که اينو ميبينه به سرش ميزنه که اونم يه خورده تفريح کنه ...
    مهموندارو صدا ميکنه ميگه يه قهوه براش بيارن قهوه رو که ميارن
    يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار
    مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟
    خرسه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي
    اينو که ميگه يهو همه مهموندارا ميريزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپيما ميبرن که بندازنش بيرون
    خرسه که اينو ميبينه شروع به داد و فرياد ميکنه
    کلاغه که بيدار شده بوده بهش ميگه: آخه خرس گنده تو که بال نداري مگه مجبوري پررو بازي دربياري!!!!!!!!

    نکته مدیریتی : قبل از تقلید از دیگران منابع خود را به دقت ارزیابی کنید


    یک داستان جالب

    مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.
    باديه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديه‌نشین تعویض کند.
    باد‌يه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیله‌ای باشم.
    روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ي جاده‌ای دراز کشید. او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد. مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد. به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
    مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام. نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.
    مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
    مرد متوجه شد که گول باديه‌نشین را خورده است. فریاد زد:
    صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم. باديه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
    مرد گفت: تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. برای هیچ‌کس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي.
    باديه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟
    مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد.
    باديه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد ...

  15. تعداد 7 کاربر از amirw3x برای این پست تشکر کرده اند.


  16. #9

    موتور سوار

    محل سکونت
    تهران نظام آباد
    نوع موتور
    فعلا هچ
    شغل و حرفه
    دانشجو علوم و تحقیقات
    نوشته ها
    33
    تشکر
    244
    Last Online
    04-04-1398 @ 02:36 بعد از ظهر

    Cool

    دخترك دكمه هاي كت مادربزرگ را كه زمستان سه سال پيش مرده بود
    تو تن آدم برفي فرو كرد و عقب ايستاد.
    او را تماشا كرد و لبخند زنان گفت:حالا تواَم واسه خودت يه دست لباس گرم داري.


    فروشنده پرسيد:شما نمي خواهيد واسه همسرتون چيزي بخريد؟
    مرد با دست پاچگي ماهيتابه ي بزرگي برداشت.
    آن را برانداز کرد.سری برای فروشنده تکان داد:همین خوبه.
    زن با دلخوری از فروشگاه خارج شد.


    پسر راه دختر را سد کرد:یه چیزی بگو.خواهش می کنم.
    جوابش یک کلمه ست.آره !؟
    اشک درچشم دختر جمع شد.لبانش لرزید.
    پسر ، سر پایین انداخت:عذر می خوام.
    و از کنار او گذشت.


    زن به نقطه ایی خیره شد:خیلی دلم می خواد منو تو آغوشت
    بگیری.نوازشم کنی و بگی که دوستم داری.
    آهی کشید:درست مثل وقتی که جوون بودم.


    سارا؟ سارا؟ كجايي؟
    زن، نزد مرد رفت.كنارش نشست.
    دست توي موهاي او برد:مي دوني چند ساله كه
    ديگه منو به اين اسم صدا نزدي؟!!
    مرد بعد از مدت ها دست زن را در دست
    گرفت:متاسفم.هر كاري كردم اسمت يادم نيومد.
    مكث كرد و با تعجب پرسيد:مگه تو اسم ديگه ايي هم داشتي؟!!
    زن، دست مرد را به سينه فشار داد.آن را بوسيد و با صداي
    بغض آلودي گفت:ديگه مهم نيست.


    دست به سينه به چارچوب‌ پنچره تكيه داده بود
    و مناظر زيبا را از نظر مي گذراند.
    آن دور ها درختي را ديد كه سال ها قبل زير سايه ي
    آن نشسته و
    اولين بوسه ي عشق را از لب معشوق
    چشيده بود.
    و بقيه بوسه ها كه همه از روي هوس بود!!!


    عزیزم داری به چی فکر می کنی؟
    زن به خودش آمد:هیچی.همین طوری.
    نه، بگو، داشتی به یه چیزی فکر می کردی!
    خیلی دلت می خواد بدونی؟
    مرد سر به نشانه تایید تکان داد.
    زن آهی کشید:خوب،راستش،
    داشتم به مرد رویاهام فکر می کردم.مردی
    که می خواست منو خوشبخت کنه.ولی،
    تو همه چیز رو خراب کردی.
    تمام رویاهای منو به هم زدی.می فهمی
    مرد با عصبانیت پرسید:اون کیه؟
    زن به چشم او خیره شد
    و با صدای بغض آلودی گفت:خود تو.


    دختر جوان از تپه بالا رفت.
    خودش را به او رساند.کنارش نشست.
    نفس تازه کرد و گفت:سلام.امروز اومدم فقط یه چیز به ام بگی.
    به دور و بر نگاه کرد و ادامه داد:کافیه به ام بگی دوستم داری،یه بار
    اون وقت ببین برات چه کارا که نمی کنم.
    پیرمرد از خانه بیرون آمد.دود پیپ را بیرون داد و دختر را صدا زد.
    دختر از جا بلند شد. لبه ی دامن را بالا گرفت.
    سر جلو برد و گونه ی او را بوسید:لازم نیست همین الان بگی.
    با سرعت از سرازیری جاده پایین رفت.همراه پیرمرد وارد خانه شد.
    کلاغ روی دست مترسک نشست و غار غار کرد.
    باد شمال غربی شروع به وزیدن کرد.
    و گردن مترسک ناگاه به سمت خانه ی دختر شکسته شد.
    کلاغ در جا پرید و دوباره سر جایش نشست.
    به سلامتی مادر بخاطر خاک زیر پاش که بهشته
    به سلامتی باغچه که خاکش منم گلش تویی خارش هرچی نامرده
    به سلامتی کفتر نه به خاطراینکه دوسش دارم بلکه برای باوفابودنش

  17. کاربر زیر از ZORRO برای این پست تشکر کرده است


  18. #10

    موتور سوار

    محل سکونت
    تهران نظام آباد
    نوع موتور
    فعلا هچ
    شغل و حرفه
    دانشجو علوم و تحقیقات
    نوشته ها
    33
    تشکر
    244
    Last Online
    04-04-1398 @ 02:36 بعد از ظهر

    پیش فرض

    نقل قول نوشته اصلی توسط ZORRO نمایش پست ها
    دخترك دكمه هاي كت مادربزرگ را كه زمستان سه سال پيش مرده بود
    تو تن آدم برفي فرو كرد و عقب ايستاد.
    او را تماشا كرد و لبخند زنان گفت:حالا تواَم واسه خودت يه دست لباس گرم داري.
    این داستان یه دختر بچه هست که فکر میکنه اگه هرچی دکمه داشته باشه لباسه و این که نشون یعنی چقدر مادر بزرگش رو دوست داشته که کت اون رو پوشیده ولان دکمه هاش رو کند وبه آدم برفب زد
    نقل قول نوشته اصلی توسط ZORRO نمایش پست ها
    فروشنده پرسيد:شما نمي خواهيد واسه همسرتون چيزي بخريد؟
    مرد با دست پاچگي ماهيتابه ي بزرگي برداشت.
    آن را برانداز کرد.سری برای فروشنده تکان داد:همین خوبه.
    زن با دلخوری از فروشگاه خارج شد.

    سارا؟ سارا؟ كجايي؟
    زن، نزد مرد رفت.كنارش نشست.
    دست توي موهاي او برد:مي دوني چند ساله كه
    ديگه منو به اين اسم صدا نزدي؟!!
    مرد بعد از مدت ها دست زن را در دست
    گرفت:متاسفم.هر كاري كردم اسمت يادم نيومد.
    مكث كرد و با تعجب پرسيد:مگه تو اسم ديگه ايي هم داشتي؟!!
    زن، دست مرد را به سينه فشار داد.آن را بوسيد و با صداي
    بغض آلودي گفت:ديگه مهم نيست.

    عزیزم داری به چی فکر می کنی؟
    زن به خودش آمد:هیچی.همین طوری.
    نه، بگو، داشتی به یه چیزی فکر می کردی!
    خیلی دلت می خواد بدونی؟
    مرد سر به نشانه تایید تکان داد.
    زن آهی کشید:خوب،راستش،
    داشتم به مرد رویاهام فکر می کردم.مردی
    که می خواست منو خوشبخت کنه.ولی،
    تو همه چیز رو خراب کردی.
    تمام رویاهای منو به هم زدی.می فهمی
    مرد با عصبانیت پرسید:اون کیه؟
    زن به چشم او خیره شد
    و با صدای بغض آلودی گفت:خود تو.
    ایناهم از بی وفایی هست
    نقل قول نوشته اصلی توسط ZORRO نمایش پست ها
    دختر جوان از تپه بالا رفت.
    خودش را به او رساند.کنارش نشست.
    نفس تازه کرد و گفت:سلام.امروز اومدم فقط یه چیز به ام بگی.
    به دور و بر نگاه کرد و ادامه داد:کافیه به ام بگی دوستم داری،یه بار
    اون وقت ببین برات چه کارا که نمی کنم.
    پیرمرد از خانه بیرون آمد.دود پیپ را بیرون داد و دختر را صدا زد.
    دختر از جا بلند شد. لبه ی دامن را بالا گرفت.
    سر جلو برد و گونه ی او را بوسید:لازم نیست همین الان بگی.
    با سرعت از سرازیری جاده پایین رفت.همراه پیرمرد وارد خانه شد.
    کلاغ روی دست مترسک نشست و غار غار کرد.
    باد شمال غربی شروع به وزیدن کرد.
    و گردن مترسک ناگاه به سمت خانه ی دختر شکسته شد.
    کلاغ در جا پرید و دوباره سر جایش نشست.
    این واقعا چرته و از همه معذرت میخوام به بزرگی خودتون ببخشید دوستان
    اونای دیگه هم فکر کنم واضح بود
    آقا رضا از اینکه وقتتون تلف شد معذرت
    به سلامتی مادر بخاطر خاک زیر پاش که بهشته
    به سلامتی باغچه که خاکش منم گلش تویی خارش هرچی نامرده
    به سلامتی کفتر نه به خاطراینکه دوسش دارم بلکه برای باوفابودنش

  19. تعداد 3 کاربر از ZORRO برای این پست تشکر کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

بازدیدکنندگان، این صفحه را با جستجوی این کلمات در موتورهای جستجوگر پیدا کرده اند:

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
پرشین موتور
   اکنون ساعت 09:05 قبل از ظهر برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.


    انجمن موتورسيکلت ايران(پرشین موتور) جهت بالابردن سطح فرهنگ و اطلاعات در زمينه موتورسواري راه اندازي شده است
    شماره سامانه پيامکي انجمن : 50002666994466
    برای ثبت شماره خود در سامانه پیامکی نام و نوع موتور خود را به شماره فوق پیامک کنید.
   لطفا در هنگام کپی برداری مطالب و عکس ها منبع و لینک سایت ذکر شود.
   تبدیل فینگلیش به فارسی (بهنویس)

   قدرت گرفته از ویبولتین - طراحی قالب توسط وی بی ایران

 


کاربر گرامي؛

براي مشاهده انجمن پرشین موتور با امکانات کامل بهتر است از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد

  1. بستن این دسته بندی
برو بالا