FOLLOW INSTAGRAM PAGE
JOIN TELEGRAM GROUP

صفحه 12 از 42 نخستنخست ... 2891011121314151622 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 111 به 120 از 411

موضوع: داستان های کوتاه و پند آموز

  1. #1

    موتور سوار

    محل سکونت
    همین اطراف
    نوع موتور
    RAVAN RV
    شغل و حرفه
    دانشجو
    نوشته ها
    38
    تشکر
    178
    Last Online
    09-04-1394 @ 05:38 بعد از ظهر

    پیش فرض داستان های کوتاه و پند آموز

    چشم*هایتان را باز می*کنید. متوجه می*شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست*هایتان را بررسی می*کنید. خوشحال می*شوید که بدن*تان را گچ نگرفته*اند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار می*دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می*شود و سلام می*کند. به او می*گویید، گوشی موبایل*تان را می*خواهید. از این*که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده*اید و از کارهایتان عقب مانده*اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می*آورد. دکمه آن را می*زنید، اما روشن نمی*شود. مطمئن می*شوید باتری*اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می*دهید. پرستار می*آید.
    «ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می*شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟
    «متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».
    «یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟
    «از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی*شه. شرکت*های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی*ها مشترکه».
    «۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».
    «شما گوشی*تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این*که به کما برید». «کما»؟!
    باورتان نمی*شود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفته*اید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمده*اید. مطمئن هستید که نه می*توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه*ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می*پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش می*کنید تا زودتر مرخص*تان کند.
    «از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».
    «چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»!
    «شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن».
    «چه اتفاقی افتاده»؟
    «چیزی نشده! ولی بیرون از این*جا، هیچکس منتظرتون نیست».
    چشم*هایتان را می*بندید. نمی*توانید تصور کنید که همه را از دست داده*اید. حتی خودتان هم پیر شده*اید. اما جرأت نمی*کنید خودتان را در آینه ببینید.
    «خیلی پیر شدم»؟
    «مهم اینه که سالمی. مدتی طول می*کشه تا دوره*های فیزیوتراپی رو انجام بدی»..
    از پرستار می*خواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..
    «اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟
    «منظورت چه چیزاییه»؟
    «هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟
    «نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن».
    «طرح جدید چیه»؟
    «اگر راننده*ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می*برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی*شه».
    «میدون آزادی هنوز هست»؟
    «هست، ولی روش روکش کشیدن».
    «روکش چیه»؟
    «نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند».
    «برج میلاد هنوز هست»؟
    «نه! کج شد، افتاد»!
    «چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن».
    «محکم بود، ولی نتونست در مقابل ارباس a380 مقاومت کنه».
    «چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟
    «اوهوم»!
    «چه*طور این اتفاق افتاد»؟
    «هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران*گردان برج».
    «این*که هواپیمای خوبی بود. مگه می*شه این*جوری بشه»؟
    «هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد».
    «چند نفر کشته شدن»؟
    «کشته نداد».
    «مگه می*شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟
    «نه! رستوران ۴سال پیش تعطیل شد»..
    «چرا»؟
    «آشپزخونه*اش بهداشتی نبود».
    «چی می*گی؟!… مگه می*شه آخه»؟
    «این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هات*داگ….».
    «الان وضعیت تورم چه*جوریه»؟
    «خودت چی حدس می*زنی»؟
    «حتما الان بستنی قیفی، ۱۴هزار تومنه».
    «نه دیگه خیلی اغراق کردی. ۱۲هزار تومنه».
    «پراید چنده»؟
    «پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟
    «این دیگه چیه»؟
    «بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده*ای از نیسان قشقایی ساختن».
    «همین جدیده، چنده»؟
    «۷۰میلیون تومن».
    «پس ماکسیما چنده»؟
    «اگه سالمش گیرت بیاد، حدود ۲ یا ۲ و نیم….».
    «یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟
    «آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده».
    «تونل توحید چه*طور»؟
    «تا قبل از این*که شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن».
    «شهردار بازنشسته شد»؟
    «آره».
    «ولی تونل که قرار بود قبل از سال۱۳۹۰ افتتاح بشه».
    «قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرح*ها خوابید».
    «چندتا خط مترو اضافه شده»؟
    «هیچی! شهردار که رفت، همه*جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن».
    «یعنی چی»؟
    «از تونل*هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن».
    «اتوبوس*های brt هنوز هست»؟
    «نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار می*شد».
    «توی نقش*جهان اصفهان دیده بودم از اونا…»
    «نقش*جهان رو هم خراب کردن».
    «کی خراب کرد»؟
    «یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه*عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه».
    «ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم».
    «یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»!
    «چیو»؟
    «این*که همه این چیزها رو خالی بستم».
    «یعنی چی»؟
    «با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشی*ات هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگی*ات»!
    «شما جنایتکارید! من الان می*رم با رییس بیمارستان صحبت می*کنم».
    «این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود».
    «ازش شکایت می*کنم»!
    « نمی*تونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته ».
    هميشه سكوتم به معناي پيروزي تو نيست
    گاهي سكوت مي كنم تا بفهمي چه بي صدا باختي


  2. #111

    همـــــــکار ســـــــابـــــــق

    محل سکونت
    تهران
    نوع موتور
    ktm250
    شغل و حرفه
    الکترونیک
    نوشته ها
    780
    تشکر
    2,354
    علاقمند به موتورهای دومنظوره
    Last Online
    31-02-1396 @ 09:28 قبل از ظهر

    پیش فرض


    مردی مقابل گل فروشی ايستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود.

    وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟

    دختر گفت: می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

    وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!

    مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.

    شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن!






    ---------- Post added at 02:03 PM ---------- Previous post was at 01:42 PM ----------

    آیا میدانید چرا از کلمه استکان استفاده میکنیم؟
    در زمان های قدیم هنگامیکه هندو ها با کشور های عربی مراوده تجاری داشتند
    برای نوشیدن چای به همراه خود پیاله هایی را به این کشور ها خصوصا عراق
    و شام قدیم آوردند که در آن کشور ها به بیاله معروف شد.پس از آن اروپاییانی که
    برای تجارت به کشورهای عربی سفر میکردند چون در کشورشان از فنجان برای
    نوشیدن چای یا قهوه استفاده میکردند هنگام بازگشت به کشورشان این پیاله ها را
    به عنوان یادگاری میبردند و آن را

    East Tea Can مینامیدند یعنی یک ظرف چای شرقی

  3. تعداد 4 کاربر از eshgh_namordeh برای این پست تشکر کرده اند.


  4. #112

    Banned

    نوع موتور
    هیوسانگ خیابانی مشکی90-پالس پره ای قرمز86
    نوشته ها
    41
    تشکر
    6
    Last Online
    22-04-1390 @ 03:51 بعد از ظهر

    پیش فرض

    خوب بود چسبید

  5. #113

    همـــــــکار ســـــــابـــــــق

    محل سکونت
    تهران
    نوع موتور
    ktm250
    شغل و حرفه
    الکترونیک
    نوشته ها
    780
    تشکر
    2,354
    علاقمند به موتورهای دومنظوره
    Last Online
    31-02-1396 @ 09:28 قبل از ظهر

    پیش فرض



    درسی زیبا از ادیسون




    ادیسون در سنین پیری پس از كشف لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

    در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...

    پسر با خود اندیشید كه احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند!!!

    پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.

    ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!! من فكر می كنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!

    پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می كنی؟!!!!!! چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!

    پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمی آید. مامورین هم كه تمام تلاششان را می كنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظره ایست كه دیگر تكرار نخواهد شد...! در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر می كنیم! الآن موقع این كار نیست! به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!!

    توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود و همان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود.

    آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد








    چند تا ماجرای جالب و خوندنی


    مصاحبه شغلی

    در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شركتی، مدیر منابع انسانی شركت از مهندس جوان صفر كیلومتر ام آی تی پرسید: « برای شروع كار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»

    مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینكه چه مزایایی داده شود.»

    مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز تعطیلی با حقوق، بیمه كامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیك و مدل بالا چیست؟»

    مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می*كنید؟ »

    مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع كردی.






    ------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- --------- -----

    كارمند تازه وارد

    مردی به استخدام یك شركت بزرگ درآمد. در اولین روز كار خود، با كافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یك فنجان قهوه برای من بیاورید.»

    صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با كی داری حرف می *زنی؟»

    كارمند تازه وارد گفت: «نه»

    صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شركت هستم، احمق.»

    مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با كی حرف میزنی، بیچاره.»

    مدیر اجرایی گفت: «نه»

    كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.






    ------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- --------- -----

    اشتباه موردی

    كارمندی به دفتر رئیس خود می*رود و می*گوید: «معنی این چیست؟ شما 200 دلار كمتر از چیزی كه توافق كرده بودیم به من پرداخت كردید.»

    رئیس پاسخ می دهد: «خودم می*دانم، اما ماه گذشته كه 200 دلار بیشتر به تو پرداخت كردم هیچ شكایتی نكردی.»

    كارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: «درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش كنم.»






    ------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- --------- -----

    زندگی پس از مرگ

    رئیس: شما به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارید؟

    كارمند: بله!

    رئیس: خوب است. چون ساعتی پیش پدربزرگتان به اینجا آمده و می*خواهد شما را ببیند،

    همان که دیروز برای شركت در مراسم تشییع جنازه اش مرخصی گرفته بودید.






    ------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- --------- -----

    تصمیم قاطع مدیریتی

    روزی مدیر یكی از شركت های بزرگ در حالیكه به سمت دفتر كارش می رفت چشمش به جوانی افتاد كه در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میكرد.

    جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می*كنی؟»

    جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»

    مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از كیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، تو اخراجی !

    ما به كارمندان خود حقوق می*دهیم كه كار كنند نه اینكه یكجا بایستند و بیكار به اطراف نگاه كنند.»

    جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از كارمند دیگری كه در نزدیكیش بود پرسید: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»

    كارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیك پیتزا فروشی بود كه برای كاركنان پیتزا آورده بود.»



    نکته

    برخی از مدیران حتی كاركنان خود را در طول دوره مدیریت خود ندیده و آنها را نمی*شناسند. ولی در برخی از مواقع تصمیمات خیلی مهمی را در باره آنها گرفته و اجرا می*كنند.






    ------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- --------- -----

    زنگ تفریح

    مردی به یك مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یك طوطی كرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره كرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»

    مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»

    صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.»

    مشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟*

    صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینكه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای كه در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد.»

    و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: «* ۴۰۰۰ دلار.»

    مشتری: «این طوطی چه كاری می تواند انجام دهد؟»

    صاحب فروشگاه جواب داد:* «صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند.»








    ---------- Post added at 02:29 PM ---------- Previous post was at 02:24 PM ----------

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]






    هر احمقی می تواند چیزها را بزرگتر، پیچیده تر و خشن تر کند؛ برای حرکت در جهت عکس، به کمی نبوغ و مقدار زیادی جرات نیاز است.


    دست خود را یک دقیقه روی اجاق داغ بگذارید، به نظرتان یک ساعت خواهد آمد. یک ساعت در کنار دختری زیبا بنشینید، به نظرتان یک دقیقه خواهد آمد؛ این یعنی "نسبیت".


    فرق بین نبوغ و حماقت این است که نبوغ حدی دارد.






    شما یک مطلب علمی را هرگز نفهمیده اید مگر آنکه بتوانید آنرا برای مادر بزرگ خود بیان کنید و او متوجه شود.


    عاشق سفر هستم ولی از رسیدن متنفرم.

    من هوش ِ خاصی ندارم، فقط شدیدا کنجکاوم.

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]

    سعی نکنید موفق شوید، بلکه سعی کنید با ارزش شوید.


    دنیا جای خطرناکی برای زندگی است. نه به خاطر مردمان شرور، بلکه به خاطر کسانی که شرارتها را می بینند و کاری در مورد آن انجام نمی دهند.

    یکی از قویترین عللی که منجر به ورود آدمی به عرصهء علم و هنر می شود فرار از زندگی روزمره است.

    مثال زدن، فقط یک راه دیگر آموزش دادن نیست؛ تنها راه آن است.

    حقیقت
    آن چیزی است که از آزمون تجربه، سربلند بیرون آید.


    زندگی مثل دوچرخه سواری است. برای حفظ تعادل باید حرکت کنید.


    ---------- Post added at 02:33 PM ---------- Previous post was at 02:29 PM ----------


    when i came drenched in the rain…………………




    وقتی خیس از باران به خانه رسیدم
    brother said : “ why don’t you take an umbrella with you?”


    برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟
    sister said:”why didn’t you wait untill it stopped”





    خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟
    dad angriliy said: “only after getting cold you will realise”.


    پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوج خواهی شد
    but my mom as she was drying my hair said”


    اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت
    “stupid rain”


    باران احمق
    that’s
    mom!!!
    این استمعنی مادر


    ---------- Post added at 02:44 PM ---------- Previous post was at 02:33 PM ----------

    Full View Fw: من , تو , او


    From: View Contact
    To:






    من , تو , او
    من به مدرسه میرفتم تا در س بخوانم
    تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
    او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا

    من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
    تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
    او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت

    معلم گفته بود انشا بنویسید
    موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت

    من نوشته بودم علم بهتر است
    مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
    تو نوشته بودی علم بهتر است
    شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
    او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
    خودکارش روز قبل تمام شده بود

    معلم آن روز او را تنبیه کرد
    بقیه بچه ها به او خندیدند
    آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
    هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
    خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
    شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم
    گاهی به هم گره می خورند
    گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت

    من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار
    توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
    تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن
    بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
    او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش
    بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید

    سال های آخر دبیرستان بود
    باید آماده می شدیم برای ساختن آینده

    من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
    تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
    او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت

    روزنا مه چاپ شده بود
    هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت

    من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
    تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
    او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود

    من آن روز خوشحال تر از آن بودم
    که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
    تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه
    آن را به به کناری انداختی
    او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه
    برای اولین بار بود در زندگی اش
    که این همه به او توجه شده بود !!!!

    چند سال گذشت
    وقت گرفتن نتایج بود

    من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
    تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت
    او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود

    وقت قضاوت بود
    جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند

    من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
    تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
    او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند

    زندگی ادامه دارد
    هیچ وقت پایان نمی گیرد

    من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
    تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
    او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!!

    من , تو , او
    هیچگاه در کنار هم نبودیم
    هیچگاه یکدیگر را نشناختیم

    اما من و تو اگر به جای او بودیم
    آخر داستان چگونه بود؟؟؟













    --




  6. تعداد 3 کاربر از eshgh_namordeh برای این پست تشکر کرده اند.


  7. #114

    همـــــــکار ســـــــابـــــــق

    محل سکونت
    تهران
    نوع موتور
    ktm250
    شغل و حرفه
    الکترونیک
    نوشته ها
    780
    تشکر
    2,354
    علاقمند به موتورهای دومنظوره
    Last Online
    31-02-1396 @ 09:28 قبل از ظهر

    پیش فرض

    Full View Fw: [relaymen] : هفت خط


    From: View Contact
    To:






    --- On Sat, 6

    Date


    ما معمولاً عادت داریم در توصیف اشخاص زیرک و باهوش و اکثراً رند ومکاراز اصطلاح "آدم هفت خط" استفاده کنیم! اما چرا؟

    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]

    روایتی درمورد ریشۀ تاریخی اصطلاح "هفت خط" وجود دارد. این روایت بر می گردد به آئین شرابخواری در حضور پادشاه در دوران ساسانیان. در آن زمان پیمانه های ظریف و زیبائی از شاخ گاو یا بزکوهی درست می کردند که چون پایه نداشته است کسی نمی توانسته آن را روی زمین یا میز بگذارد و از نوشیدن شرابِ ریخته شده در پیمانه اش طفره برود. از این رو دارندۀ جام مجبور بوده است محتویات آنرا لاجرعه سربکشد. اما برای اینکه کسی بیش ازاندازۀ ظرفیت خود باده گساری نکند واز سرِ مستی با حرکت و یا گفتار خود، احترام و شأن مجلس شاهانه را از بین نبرد، هر کدام از مدعوین، پیمانه (شاخ) مخصوص خود را داشته که به جهت تعین میزان توانائی او در باده گساری خطی در داخل آن شاخ کشیده شده بوده که ساقی برای دارنده پیمانه فقط تا حدِ همان خط، شراب در پیمانه اش می ریخته است .


    به مرور زمان تمامی پیمانه های شراب را با هفت خط، مشخص و درجه بندی کردند. در مجالسی که پادشاه حضور داشته است، میهمانان معمولاً از سه تا شش خط شراب می نوشیده اند. اما بوده اند افرادی که " لوطی" نیز خوانده می شده اند که تا هفت خط را شراب می نوشیدند بدون آنکه حالتی مستانه درآنها ظاهر شود که در پی آن دست به حرکاتی بزنند که موجب هتکِ حرمتِ حضور پادشاه در مجلس بشود.

    این قبیل افراد را "هفت خط" می نامیده اند، یعنی که آنها افرادی صاحب ظرفیت و زرنگ بوده و به کلیه رموز و فنون شرابخواری تسلط کامل داشته اند.

    این اصطلاح به مرور زمان جنبه عام و مَجازی پیدا کرده و در فرهنگ عامه به افراد باهوش و زیرک و مرد رند "هفت خط" اطلاق گردیده است.


    [فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]

    جهت مزید اطلاع اضافه ميشود که هر یک از خطوط هفتگانه جام شراب، اسم ویژۀ خود را داشته است:

    1- خط مزور - کمترین میزان شراب در جام

    2- خط فرودینه

    3- خط اشک

    4- خط ازرق (خط شب، خط سیاه یا خط سبز) این خط کاملاً در وسط پیمانه بوده و خط اعتدال درشرابخواری محسوب می گردیده است.

    5- خط بصره

    6- خط بغداد

    7- خط جور که لب پیمانه بوده و جام بیش از آن جا نداشته؛ به عبارت دیگر جام لبریز از شراب می بوده است









    ---------- Post added at 02:15 PM ---------- Previous post was at 02:07 PM ----------

    Full View Fw: Religion


    From: View Contact
    To:




    ویرایش توسط eshgh_namordeh : 06-04-1390 در ساعت 04:21 بعد از ظهر

  8. کاربر زیر از eshgh_namordeh برای این پست تشکر کرده است


  9. #115

    نویسنده برتر

    محل سکونت
    Mini Hell
    نوشته ها
    406
    تشکر
    3,111
    علاقمند به موتورهای خیابانی
    Last Online
    07-09-1395 @ 12:36 بعد از ظهر

    پیش فرض

    مدیر: خانم اگه میخوای اسم دخترت رو بنویسی باید صدو پنجاه هزار تومن بریزی به حساب همیاری...
    زن : مگه اینجا مدرسه دولتی نیست !؟
    - اگه دولتی نبود که می گفتم یک میلیون تومن بریز!!زن : آقا آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن!- این که شهریه نیست اسمش همیاریه!
    زن : اسمش هر چی هست.تلویزیون گفته به همه مدارس بخشنامه شده که مدارس دولتی هیچگونه وجهی نمیتونن دریافت کنن!
    - خب برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس!! اینقدر هم وقت منو نگیر...
    زن : آقای مدیر من دوتا بچه یتیم دارم! آخه از کجا بیارم ؟!!
    ـ خانم محترم! وقتی وارد اینجا شدی رو تابلوش نوشته بود یتیم خونه یا مدرسه؟!
    آهای مستخدم،این خانم رو به بیرون راهنمایی کن!!
    ...
    زن با چشمهای پر اشک منتظر اتوبوس واحد بود...
    اتومبیل مدل بالائی ترمز کرد...
    روزنامه ای که روی صندلی جا مانده بود رو برداشت و بهش خیره شد :
    کمیته مبارز با فقر در جلسه امروز ...
    ستاد مبارزه با بیسوادی ...
    تیتر درشت بالای صفحه نوشته بود : با ۲۰۰۰۰۰ زن خیابانی چه می کنید !؟
    زن با خودکاری که از کیفش بیرون آورده بود عدد را تصحیح کرد:
    با ۲۰۰۰۰۱ زن خیابانی چه می کنید !؟


    منبع هم یه وبلاگ بود، یادم نیست!
    ویرایش توسط Classified : 06-04-1390 در ساعت 01:23 بعد از ظهر
    نیستم

  10. کاربر زیر از Classified برای این پست تشکر کرده است


  11. #116

    موتور سوار

    محل سکونت
    همین اطراف
    نوع موتور
    RAVAN RV
    شغل و حرفه
    دانشجو
    نوشته ها
    38
    تشکر
    178
    Last Online
    09-04-1394 @ 05:38 بعد از ظهر

    پیش فرض

    این داستان تکان دهنده واقعی است


    امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد ...
    منصور با خودش زمزمه كرد ... چه دنیای عجیبی است این دنیای ما !
    یك روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم.
    ژاله و منصور 8 سال دوران كودكی رو با هم سپری كرده بودند.
    آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.
    بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد.
    منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.
    7سال از اون روز گذشت تا منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
    دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید.
    منصور كنار پنجره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی كه زیر برف تند تند
    به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می كرد.
    منصور در حالی كه داشت به بیرون نگاه می كرد یك آن خشكش زد.
    باورش نمی شد که ژاله داشت وارد دانشگاه می شد !
    منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد.
    ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی ؟!
    بعد سكوتی میانشان حكمفرما شد.
    منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودی جدیدی ؟!
    ژاله هم سرشو به علامت تائید تكان داد.
    منصور و ژاله بعد از 7 سال دقایقی با هم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند
    درخت دوستی كه از قدیم میانشون بود جوانه زد.
    از اون روز به بعد ژاله و منصور همه جا با هم بودند.
    آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاهی تبدیل شد به یك عشق بزرگ،
    عشقی كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت.
    منصور داشت کم کم دانشگاه رو تموم می كرد و به خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول كرد طی پنج ماه سور و سات عروسی آماده شد و منصور و ژاله زندگی جدیدشونو آغاز كردند.
    یه زندگی رویایی زندگی كه همه حسرتش و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم و از همه مهمتر عشقی بزرگ كه خانه این زوج خوشبخت رو گرم می كرد.
    ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت ...
    در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد !
    منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دكترها از درمانش عاجز بودند. آخه بیماری ژاله ناشناخته بود.
    اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها و زبان ژاله رو هم برد و ژاله رو كور و لال کرد.
    منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشكان آنجا هم نتوانستند كاری بكنند.
    بعد از اون ماجرا منصور سعی می كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش كتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت ...
    ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر كرد منصور از این زندگی سوت و كور خسته شده بود و
    گاهی فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور می كرد !!!
    منصور ابتدا با این افكار می جنگید ولی بالاخره تسلیم این افكار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.
    در این میان مادر و خواهر منصور آتش بیار معركه بودند و منصور را برای طلاق تحریک می کردند.
    منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار یه راست می رفت به اتاقش.
    حتی گاهی می شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمی زد !
    یه شب كه منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من كردن به ژاله گفت:
    ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم.
    ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه ... منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت :
    من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم.
    می خوام طلاقت بدم و مهریتم .......
    در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.
    بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند كه روزی در آنجا با هم محرم شده بودند.
    منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی كه رسما از هم جدا شده بودند.
    منصور به درختی تكیه داد و سیگاری روشن كرد.
    وقتی دید ژاله داره میاد، به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.
    ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها رو دور انداخت و رفت.
    و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد !
    ژاله هم می دید هم حرف می زد ...
    منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده !
    منصور با فریاد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازی كردی ؟!
    منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله.
    وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دكتر و یقه دكتر و گرفت و گفت:
    مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟
    دكتر در حالی كه تلاش می كرد یقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد ...
    بعد از اینكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضیه رو جویا شد.
    وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف كرد دكتر سرشو به علامت تاسف تكون داد و گفت: همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتیشو بدست آورد.
    همونطور كه ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.
    سلامتی اون یه معجزه بود !
    منصور میون حرف دكتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت ؟
    دكتر گفت: اون می خواست روز تولدتون این موضوع رو به شما بگه !
    منصور صورتشو میان دستاش پنهون كرد و بی صدا اشک ریخت چون فردای اون روز؛ روز تولدش بود ...
    هميشه سكوتم به معناي پيروزي تو نيست
    گاهي سكوت مي كنم تا بفهمي چه بي صدا باختي

  12. تعداد 3 کاربر از SAEED برای این پست تشکر کرده اند.


  13. #117

    همـــــــکار ســـــــابـــــــق

    نوشته ها
    969
    تشکر
    1,704
    Last Online
    05-09-1397 @ 09:42 قبل از ظهر

    پیش فرض

    برای خوشحال کردن یک زن...



    یک مرد باید تمام این موارد باشد :

    1. یک دوست

    2. یک همدم

    3. یک عاشق

    4. یک برادر

    5. یک پدر

    6. یک استاد

    7. یک سرآشپز

    8. یک الکتریسین

    9. یک نجار

    10. یک لوله کش

    11. یک مکانیک

    12. یک متخصص چیدمان داخلی منزل

    13. یک متخصص مد

    14. یک متخصص علوم جنسی

    15. یک متخصص بیماری های زنان

    16. یک روانشناس

    17. یک دافع آفات

    18. یک روانپزشک

    19. یک شفا دهنده

    20. یک شنونده خوب

    21.. یک سازمان دهنده

    22. یک پدر خوب

    23. خیلی تمیز

    24. دلسوز

    25. ورزشکار

    26. گرم

    27. مواظب

    28. شجاع

    29. باهوش

    30. بانمک

    31. خلاق

    32. مهربان

    33. قوی

    34. فهمیده

    35. بردبار

    36. محتاط

    37. بلند همت

    38. با استعداد

    39. پر جرأت

    40. مصمم

    41. صادق

    42. قابل اعتماد

    43. پر حرارت

    بدون فراموش کردن :

    44. تعریف کردن مرتب از او

    45. عشق ورزیدن به خرید

    46. درستکار بودن

    47. بسیار پولدار بودن

    48. تنش ایجاد نکردن برای او

    49. نگاه نکردن به بقیه دختران

    و در همان حال، شما باید :

    50. توجه زیادی به او بکنید، و انتظار کمتری برای خود داشته باشید

    51. زمان زیادی به او بدهید، مخصوصاً زمان برای خودش

    52. اجازه رفتن به مکانهای زیادی را به او بدهید، هیچگاه نگران نباشید او کجا می رود.

    بسیار مهم است :

    53. هیچگاه فراموش نکنید :

    * سالروز تولد
    * سالروز ازدواج
    * قرارهایی که او می گذارد

    .

    .

    .






    چگونه یک مرد را خوشحال کنیم :

    .


    .

    .
    .

    .

    1. تنهاش بذارید!!!!


    من آگاهم از می‌گساریِ پنهان زاهد// و اندرزش از پاکی آب، نزد خلایق


    هاینریش هاینه, شاعر آلمانی

  14. #118

    موتور سوار

    محل سکونت
    تهران
    نوع موتور
    ندارم اما به جاش یه دل بزرگ دارم.
    نوشته ها
    24
    تشکر
    37
    Last Online
    18-01-1391 @ 11:59 قبل از ظهر

    پیش فرض

    يرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي كرد. او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين كار خيلي سختي بود. تنها پسرش كه مي توانست به او كمك كند در زندان بود.

    پيرمرد نامه اي برای پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد: «پسر عزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بكارم. من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم چون مادرت هميشه زمان كاشت محصول را دوست داشت. من براي كار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشكلات من حل مي شد. من مي دانم كه اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي. دوستدار تو پدر.»

    چند روز بعد، پيرمرد اين تلگراف را دريافت كرد: «پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان كرده ام.»

    4 صبح فرداي آن روز، 12 نفر از مأموران اف بي آي و افسران پليس محلي وارد مزرعه شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينكه اسلحه اي پيدا كنند. پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت كه چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه كند؟ پسرش پاسخ داد: «پدر برو و سيب زميني هايت را بكار. اين
    » تنها كاري بود كه از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم.

  15. کاربر زیر از mohammadreza برای این پست تشکر کرده است


  16. #119

    همـــــــکار ســـــــابـــــــق

    نوشته ها
    969
    تشکر
    1,704
    Last Online
    05-09-1397 @ 09:42 قبل از ظهر

    پیش فرض

    یک داستان فقط+۱۸ ها بخونند. …
    یک خانم روسی و یک آقای آمریکایی با هم ازدواج کردند و زندگی شادی را در سانفرانسیسکو آغاز کردند .طفلکی خانم ، زبان انگلیسی بلد نبود اما می توانست با شوهرش ارتباط برقرار کند
    .
    یک روز او برای خرید ران مرغ به مغازه رفت.اما نمی دانست ران مرغ به زبان انگلیسی چه می شود . برای همین اول دست هایش را از دو طرف مانند بال مرغ بالا و پایین کرد و صدای مرغ درآورد. بعد پایش را بالا آورد و با انگشت رانش را به قصاب نشان داد . قصاب متوجه منظور او شد و به او ران مرغ داد
    .
    روز بعد او می خواست سینه مرغ بخرد. بازهم او نمی دانست که سینه مرغ به انگلیسی چه می شود. دوباره با دست هایش مانند مرغ بال بال زد و صدای مرغ درآورد. بعد دگمه های پالتو اش را باز کرد و به سینه خودش اشاره کرد . قصاب متوجه منظور او شد و به او سینه مرغ داد
    .
    روز سوم خانم ، طفلک می خواست سوسیس بخرد. او نتوانست راهی پیدا کند تا این یکی را به فروشنده نشان بدهد. این بود که شوهرش را به همراه خودش به فروشگاه برد
    …………
    به علت ... بودن ادامه داستان مجبور شدم برای فیلتر نشدن بقیه اش را تو ادامه مطلب بزارم.
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .خیلی منحرفید
    !
    حواستون کجاست ؟
    شوهرش انگلیسی صحبت می کرد
    من آگاهم از می‌گساریِ پنهان زاهد// و اندرزش از پاکی آب، نزد خلایق


    هاینریش هاینه, شاعر آلمانی

  17. تعداد 8 کاربر از Amir برای این پست تشکر کرده اند.


  18. #120

    موتور سوار

    شغل و حرفه
    student
    نوشته ها
    461
    تشکر
    141
    Last Online
    06-03-1391 @ 12:56 بعد از ظهر

    پیش فرض

    حاصل عمر گابريل گارسيا مارکز در 15 جمله




    در 15 سالگي آموختم كه مادران از همه بهتر مي دانند ، و گاهي اوقات پدران هم.

    در 20 سالگي ياد گرفتم كه كار خلاف فايده اي ندارد ، حتي اگر با مهارت انجام شود.

    در 25 سالگي دانستم كه يك نوزاد ، مادر را از داشتن يك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن يك شب هشت ساعته ، محروم مي كند.

    در 30 سالگي پي بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.

    در 35 سالگي متوجه شدم كه آينده چيزي نيست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چيزي است كه خود مي سازد.

    در 40 سالگي آموختم كه رمز خوشبخت زيستن ، در آن نيست كه كاري را كه دوست داريم انجام دهيم ؛ بلكه در اين است كه كاري را كه انجام مي دهيم دوست داشته باشيم.

    در 45 سالگي ياد گرفتم كه 10 درصد از زندگي چيزهايي است كه براي انسان اتفاق مي افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان مي دهند.

    در 50 سالگي پي بردم كه كتاب بهترين دوست انسان و پيروي كوركورانه بد ترين دشمن وي است.

    در 55 سالگي پي بردم كه تصميمات كوچك را بايد با مغز گرفت و تصميمات بزرگ را با قلب.

    در 60 سالگي متوجه شدم كه بدون عشق مي توان ايثار كرد اما بدون ايثار هرگز نمي توان عشق ورزيد.

    در 65 سالگي آموختم كه انسان براي لذت بردن از عمري دراز ، بايد بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نيز كه ميل دارد بخورد.

    در 70 سالگي ياد گرفتم كه زندگي مساله در اختيار داشتن كارتهاي خوب نيست ؛ بلكه خوب بازي كردن با كارتهاي بد است.

    در 75 سالگي دانستم كه انسان تا وقتي فكر مي كند نارس است ، به رشد وكمال خود ادامه مي دهد و به محض آنكه گمان كرد رسيده شده است ، دچار آفت مي شود.

    در 80 سالگي پي بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترين لذت دنيا است.

    در 85 سالگي دريافتم كه همانا زندگي زيباست.

    ---------- Post added at 12:43 PM ---------- Previous post was at 12:40 PM ----------

    لطفا این جملات رو بخونید مطمءنم در زندگیتون تاثیر داره.
    آموخته ام که
    با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه،
    رختخواب خريد ولي خواب نه،
    ساعت خريد ولي زمان نه،
    مي توان مقام خريد
    ولي احترام نه،
    مي توان کتاب خريد ولي دانش نه
    ، دارو خريد ولي سلامتي نه
    ، خانه خريد ولي زندگي نه و
    بالاخره ، مي توان
    قلب
    خريد، ولي عشق را نه.

    آموخته ام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردي

    آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است

    آموخته ام ... که هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفت

    آموخته ام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم

    آموخته ام ... که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم

    آموخته ام ... که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وي

    آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است

    آموخته ام ... که زندگي مثل يک دستمال لوله اي است، هر چه به انتهايش نزديکتر مي شويم سريعتر حرکت مي کند

    آموخته ام ... که پول شخصيت نمي خرد

    آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي کند

    آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد که من بينديشم مي توانم همه چيز را در يک روز به دست بياورم

    آموخته ام ... که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهد

    آموخته ام ... که اين عشق است که زخمها را شفا مي دهد نه زمان

    آموخته ام ... که وقتي با کسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي جدي از سوي ما را دارد

    آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم

    آموخته ام ... که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم

    آموخته ام ... که فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

    آموخته ام ... که آرزويم اين است که قبل از مرگ مادرم يکبار به او بيشتر بگويم دوستش دارم

    آموخته ام ... که لبخند ارزانترين راهي است که مي شود با آن، نگاه را وسعت داد

    چارلی چاپلین
    THIS IS NOT IMPORTANT IF YOU BORN POOR BUT IF YOU DIE POOR MEANS YOU ARE STUPID
    -------------------

    why you always clear my posts

صفحه 12 از 42 نخستنخست ... 2891011121314151622 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

بازدیدکنندگان، این صفحه را با جستجوی این کلمات در موتورهای جستجوگر پیدا کرده اند:

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
پرشین موتور
   اکنون ساعت 01:34 قبل از ظهر برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.


    انجمن موتورسيکلت ايران(پرشین موتور) جهت بالابردن سطح فرهنگ و اطلاعات در زمينه موتورسواري راه اندازي شده است
    شماره سامانه پيامکي انجمن : 50002666994466
    برای ثبت شماره خود در سامانه پیامکی نام و نوع موتور خود را به شماره فوق پیامک کنید.
   لطفا در هنگام کپی برداری مطالب و عکس ها منبع و لینک سایت ذکر شود.
   تبدیل فینگلیش به فارسی (بهنویس)

   قدرت گرفته از ویبولتین - طراحی قالب توسط وی بی ایران

 


کاربر گرامي؛

براي مشاهده انجمن پرشین موتور با امکانات کامل بهتر است از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد

  1. بستن این دسته بندی
برو بالا