|
|
|
چشم*هایتان را باز می*کنید. متوجه می*شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست*هایتان را بررسی می*کنید. خوشحال می*شوید که بدن*تان را گچ نگرفته*اند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار می*دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می*شود و سلام می*کند. به او می*گویید، گوشی موبایل*تان را می*خواهید. از این*که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده*اید و از کارهایتان عقب مانده*اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می*آورد. دکمه آن را می*زنید، اما روشن نمی*شود. مطمئن می*شوید باتری*اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می*دهید. پرستار می*آید.
«ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می*شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟
«متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».
«یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟
«از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی*شه. شرکت*های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی*ها مشترکه».
«۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».
«شما گوشی*تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این*که به کما برید». «کما»؟!
باورتان نمی*شود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفته*اید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمده*اید. مطمئن هستید که نه می*توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه*ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می*پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش می*کنید تا زودتر مرخص*تان کند.
«از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».
«چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»!
«شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن».
«چه اتفاقی افتاده»؟
«چیزی نشده! ولی بیرون از این*جا، هیچکس منتظرتون نیست».
چشم*هایتان را می*بندید. نمی*توانید تصور کنید که همه را از دست داده*اید. حتی خودتان هم پیر شده*اید. اما جرأت نمی*کنید خودتان را در آینه ببینید.
«خیلی پیر شدم»؟
«مهم اینه که سالمی. مدتی طول می*کشه تا دوره*های فیزیوتراپی رو انجام بدی»..
از پرستار می*خواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..
«اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟
«منظورت چه چیزاییه»؟
«هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟
«نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن».
«طرح جدید چیه»؟
«اگر راننده*ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می*برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی*شه».
«میدون آزادی هنوز هست»؟
«هست، ولی روش روکش کشیدن».
«روکش چیه»؟
«نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند».
«برج میلاد هنوز هست»؟
«نه! کج شد، افتاد»!
«چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن».
«محکم بود، ولی نتونست در مقابل ارباس a380 مقاومت کنه».
«چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟
«اوهوم»!
«چه*طور این اتفاق افتاد»؟
«هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران*گردان برج».
«این*که هواپیمای خوبی بود. مگه می*شه این*جوری بشه»؟
«هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد».
«چند نفر کشته شدن»؟
«کشته نداد».
«مگه می*شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟
«نه! رستوران ۴سال پیش تعطیل شد»..
«چرا»؟
«آشپزخونه*اش بهداشتی نبود».
«چی می*گی؟!… مگه می*شه آخه»؟
«این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هات*داگ….».
«الان وضعیت تورم چه*جوریه»؟
«خودت چی حدس می*زنی»؟
«حتما الان بستنی قیفی، ۱۴هزار تومنه».
«نه دیگه خیلی اغراق کردی. ۱۲هزار تومنه».
«پراید چنده»؟
«پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟
«این دیگه چیه»؟
«بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده*ای از نیسان قشقایی ساختن».
«همین جدیده، چنده»؟
«۷۰میلیون تومن».
«پس ماکسیما چنده»؟
«اگه سالمش گیرت بیاد، حدود ۲ یا ۲ و نیم….».
«یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟
«آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده».
«تونل توحید چه*طور»؟
«تا قبل از این*که شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن».
«شهردار بازنشسته شد»؟
«آره».
«ولی تونل که قرار بود قبل از سال۱۳۹۰ افتتاح بشه».
«قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرح*ها خوابید».
«چندتا خط مترو اضافه شده»؟
«هیچی! شهردار که رفت، همه*جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن».
«یعنی چی»؟
«از تونل*هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن».
«اتوبوس*های brt هنوز هست»؟
«نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار می*شد».
«توی نقش*جهان اصفهان دیده بودم از اونا…»
«نقش*جهان رو هم خراب کردن».
«کی خراب کرد»؟
«یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه*عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه».
«ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم».
«یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»!
«چیو»؟
«این*که همه این چیزها رو خالی بستم».
«یعنی چی»؟
«با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشی*ات هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگی*ات»!
«شما جنایتکارید! من الان می*رم با رییس بیمارستان صحبت می*کنم».
«این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود».
«ازش شکایت می*کنم»!
« نمی*تونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته ».
هميشه سكوتم به معناي پيروزي تو نيست
گاهي سكوت مي كنم تا بفهمي چه بي صدا باختي
درسي از استاد بزرگ سينما
مي گويند آلفرد هيچكاك، استاد بزرگ سينما و متخصص هنر ترساندن مردم، در حال رانندگي در جاده هاي سوئيس بود كه ناگهان از پنجره ماشين به بيرون اشاره كرد و گفت: "اين ترسناك ترين منظره ايست كه تا حالا ديده ام" و امتداد اشاره او، كشيشي بود كه دست بر شانه پسرك خردسالي نهاده بود و با او صحبت مي كرد. هيچكاك از پنجره ماشين به بيرون خم شد و فرياد زد: "فرار كن پسر جان! زندگي ات را نجات بده...
---------- Post added at 12:32 PM ---------- Previous post was at 12:14 PM ----------
بعضی دوستيها مثله قصه نوحه بعضيا از ترس توفان ميآن پيشت
بعضی دوستيها مثله قصه ی ابراهيمه بايد همه چيزتو قربانی کنی
بعضی دوستيها مثله قصه مسيحه آخرش به صليب ميکشنت
اما بيشتر دوستيها مثله قضيه موساست يه کم که دور ميشی يه گوساله جاتو ميگيره
هميشه روي دوچرخ برانيد
هميشه از كلاه ايمني استفاده كنيد
اینم داستان زندگی هممون که خیلی پند آموزه به صورت شعر
ی
یه روز خب میاد که ما همو نکشیم
به هم نگاه بد نکنیم
با هم دوست باشیم دست بندازیم روی شونه های هم
آها
مثل بچگیا تو دبستان
هیچ کدوممونم نیستم بیکار
در حال ساخت ساز ایران
واسه اینکه خسته نشیم این بار
من خشت میزارم تو سیمان
بعد این همه بارون خون
بالاخره پیداش میشه رنگین کمون
دیگه از سنگ ابر نمیشه آسمون
به سرخی لاله نمیشه اب جوب
موذن اذان بگو
خدا بزرگه بلا به دور
مامان امشب واسمون دعا بخون
تا جایی که یادمه این خاک همیشه ندا میداد
یه روز خوب میاد که هرج مرج نیست و تو شلوغیا
به جا فوش به هم شیرینی میدم و زولبیا بامیه
همه شنگولیم و همه چی عالیه
فقط جای رفیقامون که نیستن خالیه
خون میمونه تو رگ و آشنا
نمیشه با اسمون و آسفالت
دیگه فواره نمیکنه لخته نمیشه
هیچ مادری سر خاک بچه نمیره
خونه پناهگاه نیست و بیرون جنگ
وای از تو مثل بم ویرونم
یا اصلا مثل هیروشیما بعد بمب
نمیدونم دارم اتیش میگیرم و اینو میخونم
پیش خودت شاید فکر کنی دیوونم
ولی یه روز خوب میاد اینو میدونم
راستی وقتی یه روز خوب میاد
شاید از ما چیزی نمونه جز خوبی ها
نا امن و خراب نیست همه چی امن و امان
کرم هام قلقلکمون میدن و میشیم شاد روان
هه
اسمون به چه قشنگه
کنار قبر سبزه چمنه
هیچ مغزی نمیخاد در ره
فقط اگه صبر داشته باشی حله
دست اجنبی کوتاست از خاک
نگو اوههه کو تا فردا
اگه نبودم میخوام یه قول بدی بهم
که هر سربازی دیدی گل بدی بهش
دیگه هیچ مرغی پشت میله نیست
هیچ زن آزاده ای بیوه نیست
دخترم بابات داره میاد خونه
اره برو واسه شام میز بچین
FIGHT WITH NIGHT AND RIDE TO THE LIGHT
ولی یه روز خوب میاد اینو میدونم
خدایا تا کی باید اینو تکرار کنییییییییییییییییییییییی یییییییییییییییمممممممم
چه انتظار عجیبی...
توبین منتظران هم مولای من چه غریبی ، عجیب تر که چه اسان نبودنت شده عادت چه بیخیال نشسته ایم
نه کوششی نه وفائی فقط نشسته و میگوئیم خداکند که بیایی...
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. انها از صمیم قلب یکدیگررا دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند
بچه ها پشت سر قانون حرکت کنید جلو قاضی نایستید.....
خوب معکوس میکشید نیگهش میداشت
شاید نمیشده دیگه
هرچند اسمش روشه
داستان.....
بچه ها پشت سر قانون حرکت کنید جلو قاضی نایستید.....
دقیقا ...
برای منهم حدود یک ماه پیش دقیقا همچین اتفاقی افتاد (البته بجای زن ، رفیقم پشتم بود) داشتم تو بلوار وکیل آباد نزدیک 80 تا میرفتم (روز قبلش دسته ترمز جلوم شیکسته بود) ماشین جلوییم آروم ترمز گرفت ، منم تا پام رو یه فشار به اهرم ترمز دادم یهو دیدم یه صدای وحشتناکی از چرخ عقب اومد و ترمز عقب Disable شد (بعدا فهمیدم در توپی چرخ عقب شکسته بود) تو یه لحظه موندم چیکار کنم !!!! سریع به رفیقم گفتم پشت موتور دستاشو تکون بده تا ماشینهای پشت سر بفهمن ، بعد هم آروم دنده رو سه کردم و کلاچ رو کم کم درگیر کردم ، همینجوری تا یک پیشرفتم و موتور رو نگه داشتم
چالب اینجا بود که نزدیک 3 روز با همون وضع با موتور راه میرفتم (حسش نبود برم تعمیرگاه ، آخه هربار میرم تعمیرگاه اون یارو همش نصیحتم میکنه میگه این موتور ماله آروم رفتنه نه ...)
خلاصه قصه ما بسررسید ، mohammadaghili72 به خونش رسید
فعلا
یاعلی
وقتی ۱۵ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم …صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی…
وقتی که ۲۰ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
.وقتی که ۲۵ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه .
وقتی ۳۰ سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری .
.بعد از کارت زود بیا خونه
وقتی ۴۰ ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی ..
وقتی که ۵۰ سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی
وقتی ۶۰ سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی …
وقتی که ۷۰ ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که ۵۰ سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود ..
وقتی که ۸۰ سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری ..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید
اﻭﻧﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮاﻣﺖ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺑﺪ ﺷﻦ, ﺑﺎ ﺣﺴﺮﺕ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ اﺯ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﺎ ﺭﺩ ﺷﻦ
*بسیاری از مردم کتاب ”شاهزاده کوچولو” اثر اگزوپری را می شناسند. اما شاید همه
ندانند که او خلبان هواپیمای جنگی بود و با نازی ها جنگید و در نهایت در یک
سانحه هوایی کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با
دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آو خود را در مجموعه ا ی به نام
"لبخند" گرد آوری کرده است. در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و
به زندان انداختند. او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبان ها حدس زده بود که
روز بعد اعدامش خواهند کرد می نویسد: "مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به
همین دلیل به شدت نگران بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از
زیر دست آنها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد. یکی پیدا کردم و
با دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده ها به
زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نیانداخت. درست مانند یک مجسمه
آنجا ایستاده بود. فریاد زدم ”هی رفیق! کبریت داری؟” به من نگاه کرد شانه هایش
را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار
نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب،
شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر
حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد. می دانستم که او به
هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد... ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او
رسید و روی لب های او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همان جا
ایستاد. مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به این که او
نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری
پیدا کرده بود. *
*پرسید: ”بچه داری؟” با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای
خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: "آره، ایناهاش” او هم عکس بچه هایش را
به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد.
اشک به چشم هایم هجوم آورد. گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم...
دیگر نبینم که بچه هایم چه طور بزرگ می شوند. چشم های او هم پر از اشک شدند.
ناگهان بی آن که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم
مرا به بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد. نزدیک شهر
که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند. *
*یک لبخند زندگی مرا نجات داد.*
میدانید این نقاشی ها متعلق به کیست ؟؟؟؟؟
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
انجمن موتورسيکلت ايران(پرشین موتور) جهت بالابردن سطح فرهنگ و اطلاعات در زمينه موتورسواري راه اندازي شده است
شماره سامانه پيامکي انجمن : 50002666994466
برای ثبت شماره خود در سامانه پیامکی نام و نوع موتور خود را به شماره فوق پیامک کنید.
لطفا در هنگام کپی برداری مطالب و عکس ها منبع و لینک سایت ذکر شود.
تبدیل فینگلیش به فارسی (بهنویس)
قدرت گرفته از ویبولتین - طراحی قالب توسط وی بی ایران
علاقه مندي ها (Bookmarks)