
|
|
|
تلفن همراه و همسر
اگر آنگونه که با تلفن همراهتان برخورد میکنید با همسرتان بر خورد میکردید
اکنون خوشبخترین فردِ دنیا بودید
اگر هر روز شارژش میکردید
باهاش در روز از همه بیشتر صحبت میکردید
پایِ صحبتهایش می نشستید
... پیغامهایش را دریافت میکردید
پول خرجش میکردید
براش زیور آلاتِ تزئینی میخرید
دورش یک محافظ محکم میکشیدید
در نبودش احساسِ کمبود میکردید
حاضر نبودید کسی نزدیکش شود حتی
مطالبِ خصوصیتان را به حافظه اش میسپردید
همیشه و همهجا همراهتان بود حتی در اوج تنهایی
و اگر همیشه... همراهِ اولتان بود
با داشتن یک همسر خوب و مهربان هیچکس تنها نیست
الان هم که گوشی ها تاچی شده، اگر همونقدر که گوشی رو تاچ میکنید همسرتون رو نوازش بکنید کلی خوشبخت می شوید
جوابیه
بسیار زیبا بود ولی یادآوری میکنیم که:
گوشی سر خود حرف نمیزنه
گوشی با یک دکمه خفه میشه
گوشی نمیگه چی بخر چی نخر
گوشی نمیگه چرا دیر اومدی
گوشی میتونه روی سایلنت باشه
اصلا گوشی میتونه خاموش باشه
گوشی نمیگه شب زود بیا بریم خونه مامانم
گوشیو اگه جا بزاری نمیگه چرا منو نبردی
گوشی نمیگه بچه میخوام
گوشی با دوستاش بیرون نمیره
گوشی حداقل شبا زنگ نمی خوره
راستی از همه اینا مهمتر
بیشتر مردم سالی یه بار گوشی عوض می کنن
مردونـــــه
ما ""مـــرد"" هستیم!
دستــــانمان از تو زِبرتر و پهن تر است!!!
صورتمان ته ریشى دارد!!!
قلبمان به وسعـــتِ دریــــا!
جـــاىِ گریـــــه كردن به بالكن میرویم و سیـــــگار دود میــــكنیم!!!
ما با همــــان دستان پهن و زبرتورا نوازش میكنیم!!!
با همان صورت ناصاف و ناملایم تورا میبوسیم و تو آرامــــ میشوى!!!
آنقــــدر مارا نامــــرد ""نخوان""!!!
آنقدر پول و ماشین و ثـــــروتش مان را""نسنج""!!!
فقط به ما ""نــــخ بده"" تا زمین و زمان را برایت بدوزیم!!!
فقــــط با ما""روراست باش"" تا دنیا را به پایت بریزیم!!
جهت یادآوری
سلام عزیزم ، خواستم بگم …
واقعا بدجورى تو دلم نشستى …
پاشو درست بشین !
دخترها مثل بلوتوث هستند تا وقتی کنارشون هستی بهت متصل اند.
پسرها مثل وای فای هستند !
ممکنه پیش شما باشن اما همزمان به ده نفر دیگه نیز وصل اند !
مردها مثل الکل هستند، دیر بجنبی همه شان می پرند !
ستاد یادآوری فرصت ها به بانوان
اگه کسی بهت گفت اسب، میزنی تو دهنش
اگه نفر دوم بهت گفت اسب، بهش میگی احمق
اگه نفر سوم بهت گفت اسب، بهتره برای خودت یه زین بخری !
بستنی قول و قرارهای امروزیست!
زودتر از آنچه که فکرش را بکنید آب می شوند!
فکر کنم “سرت شلوغه، من میخوابم، شبت بخیر” !
یکی از جملات معروفِ تیم ملی “تیکه اندازی” خانمها !
اولی: هیچ فحشی بدتر از این نیست که یه پسر به ادم شماره ایرانسل بده
دومی: تو این اوضاع بی شوهری اگه کد پستی هم دادن باید بگیری !
دست بزنیم؟
یه روز تو دانشگاه سر یکی از کلاسهام دختری بود که همش به این و اون گیر میداد...
چندین بار تحدیدش کردم که میندازمش (درسشو)...
ولی باز هم از رو نمیرفت...
گذشت و گذشت تا یه روز تولدم بود...
اومدم سرکلاس تا وارد شدم با خنده دادزد: استاد تولدتونه دست بزنیم؟...
منم گفتم:الآن سرکلاس جلو بچه ها درست نیست بعداً میدم قشنگ دست بزنی
فکر کنم درسشو با من حذف کرد
قدرت لبخند
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد
و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر
اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند
او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
غرور بیجا
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.
در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت:
“اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت،
که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!”
حیای یک سگ
مرحوم آقاى بلادى فرمود یکى از بستگانم که چند سال در فرانسه براى تحصیل توقف داشت، در مراجعتش نقل کرد که:
در پاریس خانه اى کرایه کردم و سگى را براى پاسبانى نگاه داشته بودم، شبها درب خانه را مى بستم و سگ نزد در مى خوابید و من به کلاس درس مى رفتم و برمى گشتم و سگ همراهم به خانه داخل مى شد. شبى مراجعتم طول کشید و هوا هم به سختى سرد بود به ناچار پشت گردنى پالتو خود را بالا آورده، گوشها و سرم را پوشاندم و دستکش در دست کرده صورتم را گرفتم، به طورى که تنها چشمم براى دیدن راه باز بود، با این هیئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل در را باز کنم سگ زبان بسته چون هیئت خود را تغییر داده بودم و صورتم را پوشیده بودم، مرا نشناخت، به من حمله کرد و دامن پالتوی مرا گرفت.
من فورا پشت پالتو را انداختم وصورتم را باز کرده، صدایش زدم تا مرا شناخت. با نهایت شرمسارى به گوشه اى از کوچه خزید. در خانه را باز کردم و هرچه اصرار کردم داخل خانه نشد. به ناچار در را بسته و خوابیدم. صبح که به سراغ سگ آمدم دیدم مرده است، دانستم از شدت حیا جان داده است…
اینجاست که باید هر فرد از ما به سگ نفس خود خطاب کنیم که چقدر بى حیاییم، راستى که چرا از پروردگارمان که همه چیزمان از او است حیا نمى کنیم، و ملاحظه حضور حضرتش را نمى نماییم؟؟
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
انجمن موتورسيکلت ايران(پرشین موتور) جهت بالابردن سطح فرهنگ و اطلاعات در زمينه موتورسواري راه اندازي شده است
شماره سامانه پيامکي انجمن : 50002666994466
برای ثبت شماره خود در سامانه پیامکی نام و نوع موتور خود را به شماره فوق پیامک کنید.
لطفا در هنگام کپی برداری مطالب و عکس ها منبع و لینک سایت ذکر شود.
تبدیل فینگلیش به فارسی (بهنویس)
قدرت گرفته از ویبولتین - طراحی قالب توسط وی بی ایران
علاقه مندي ها (Bookmarks)