FOLLOW INSTAGRAM PAGE
JOIN TELEGRAM GROUP

صفحه 5 از 41 نخستنخست 12345678915 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 41 به 50 از 411

موضوع: داستان های کوتاه و پند آموز

Hybrid View

  1. #1

    موتور سوار

    محل سکونت
    طهران
    نوع موتور
    TM 70
    شغل و حرفه
    دانشجو
    نوشته ها
    26
    تشکر
    64
    Last Online
    08-03-1390 @ 03:44 بعد از ظهر

    پیش فرض

    سلام
    قابل نداشت.
    خدایا شکر که مولایم علی شد

  2. #2

    موتور سوار

    محل سکونت
    همین اطراف
    نوع موتور
    RAVAN RV
    شغل و حرفه
    دانشجو
    نوشته ها
    38
    تشکر
    178
    Last Online
    09-04-1394 @ 05:38 بعد از ظهر

    پیش فرض

    مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد...

    رئیس هیئت مدیره مصاحبهش کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار- دید و گفت:

    «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسه تونبفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین...

    مرد جواب داد:

    «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»

    رئیس هیئت مدیره گفت:

    «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین.و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.»

    مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد.نمیدونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه.

    تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره.

    یعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگیها رو فروخت.

    در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایهش رو دو برابر کنه.

    این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت.

    مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه.

    در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد.

    به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت ....

    پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکاست.

    شروع کرد تا برای آیندهی خانوادهش برنامه ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه عمر بگیره.

    به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد.

    وقتی صحبت شون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»


    نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید:

    «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین..

    میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:

    آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت...

    ---------- Post added at 02:01 PM ---------- Previous post was at 02:00 PM ----------

    توی گمرک بین المللی یک دختر خوشگل که یه موصاف کن برقی نو از یه کشور دیگه خریده بوده از یه پدر روحانی میخواد کمکش کنه که این موصاف کن رو تو گمرگ زیر لباسش بزاره و بیرون ببره تا خانم خوشگله مالیات نده.
    پدر روحانی میگه: باشه ولی بشرطه اینکه اگه پرسیدن من دروغ نمیگم.
    دختره که چاره نداشته میگه باشه.
    دم گمرگ مامور میپرسه: پدر چیزی با خودت داری که اظهار کنی؟
    پدر روحانی میگه: از سر تا کمرم چیزی ندارم!
    مامور از این جواب عجیب شک میکنه و میپرسه: از کمر تا زمین چطور؟
    پدر روحانی میگه: یه وسیله جذاب کوچیک که زنها دوست دارن استفاده کنن ولی باید اقرار کنم که تا حالا بی استفاده مونده.
    مامور با خنده میگه: خدا پشت و پناهت پدر. برو…

    ---------- Post added at 02:11 PM ---------- Previous post was at 02:01 PM ----------

    در یکی از کشورها یک مرکز خرید شوهر وجود داشت که ۵طبقه بودکه دختر ها به
    انجا می رفتن و شوهری برای خود می گرفتن.
    شرایط این مرکز خرید این بود هر کس فقط می توانست یک بار از این مرکز خرید
    کند و به هر طبقه که می رفت دیگه نمی توانست به طبقه قبل برگردد.

    روزی دو دختر به این مرکز خرید رفتن در طبقه اول نوشته بوداین مردان شغل خوب
    و بچه های دوست داشتنی دارند دختری که تابلو را خوانده بود گفت از بی کاری
    بهتره ولی می خوام ببینم که بالاتری ها چی دارند؟

    در طبقه دوم نوشته بود این مردان شغل خوب با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی
    و چهره زیبا دارند. دختر گفت هوم م م م طبقه بالاتر چه جوری؟

    طبقه سوم نوشته بود این مردان شغل خوب با درامد زیاد بچه های دوست داشتنی و
    چهره ای زیبا ودرکار خانه هم کمک می کنند. دختر گفت وای ی ی چه قدر وسوسه انگیز
    ولی بریم بالا تر ببینیم چه خبره؟

    طبقه چهارم نوشته بود این مردان شغل خوب با درامد زیاد بچه های دوست داشتنی
    چهرهای زیبا و در کار خانه به همسر خود کمک می کنند هدفی عالی در زندگی دارند.


    دختر:وای چه قرد خوب پس چه چیزی ممکنه در طبقه اخر باشه؟پس رفتن به طبقه پنجم
    طبقه پنجم:این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستنند.و
    از اینکه به مرکز ما امدید متشکریم روز خوبی را برای شما آرزو می کنیم.
    هميشه سكوتم به معناي پيروزي تو نيست
    گاهي سكوت مي كنم تا بفهمي چه بي صدا باختي

  3. تعداد 3 کاربر از SAEED برای این پست تشکر کرده اند.


  4. #3

    مدیرکـــــــــــــــــل سایت

    محل سکونت
    تهران
    نوع موتور
    PULSE 220
    شغل و حرفه
    -
    نوشته ها
    4,100
    تشکر
    2,556
    علاقمند به موتورهای خیابانی
    Last Online
    22-03-1404 @ 01:55 بعد از ظهر

    پیش فرض

    جوونی یادت بخیر

    شما یادتون نمیاد، اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم، بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم .. مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم

    شما یادتون نمیاد، وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم

    شما یادتون نمیاد، یک مدت مد شده بود دخترا از اون چکمه لاستیکی صورتیا می پوشیدن که دورش پشمالوهای سفید داره !

    شما یادتون نمیاد، تیتراژ شروع برنامه کودک: اون بچه هه که دستشو میذاشت پشتش و ناراحت بود و هی راه میرفت، یه دفعه پرده کنار میرفت و مینوشت برنامه کودک و نوجوان با آهنگ وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وگ وگ، وگ...

    شما یادتون نمیاد که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو

    شما یادتون نمیاد، دوست داشتیم مبصر صف بشیم تا پای بچه ها رو سر صف جفت کنیم.....

    شما یادتون نمیاد، عیدا میرفتیم خرید عید، میگفتن کدوم کفشو میخوای چه ذوقی میکردیم که قراره کفشمونو انتخاب کنیم))) کفش تق تقی هم فقط واسه عیدا بود

    شما یادتون نمیاد: خانوم اجازهههههههه سعیدی جیش کرددددددد

    شما یادتون نمیاد، مقنعه چونه دار میکردن سر کوچولوی دخترا که هی کلشون بِخاره، بعد پشتشم کش داشت که چونش نچرخه بیاد رو گوششون ))

    شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم وقتی میبردنمون پارک، میرفتیم مثل مظلوما می چسبیدیم به میله ی کنار تاب، همچین ملتمسانه به اونیکه سوار تاب بود نگاه میکردیم، که دلش بسوزه پیاده شه ما سوار شیم، بعدش که نوبت خودمون میشد، دیگه عمرا پیاده می شدیم

    شما یادتون نمیاد، پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی، بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد.

    شما یادتون نمیاد، وقتی مشق مینوشتیم پاک کن رو تو دستمون نگه میداشتیم، بعد عرق میکرد، بعد که میخواستیم پاک کنیم چرب و سیاه میشد و جاش میموند، دیگه هر کار میکردیم نمیرفت، آخر سر مجبور میشدیم سر پاک کن آب دهن بمالیم، بعد تا میخواستیم خوشحال بشیم که تمیز شد، میدیدیم دفترمون رو سوراخ کرده

    شما یادتون نمیاد: از جلو نظااااااااااااااااام ...

    شما یادتون نمیاد، اون قدیما هر روزی که ورزش داشتیم با لباس ورزشی می رفتیم مدرسه... احساس پادشاهی می کردیم که ما امروز ورزش داریم، دلتون بسوزه

    شما یادتون نمیاد، سر صف پاهامونو 180 درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم

    شما یادتون نمیاد: آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی

    شما یادتون نمیاد، گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشي مي كشيديم. بعد تند برگ ميزديم ميشد انيميشن

    شما یادتون نمیاد، صفحه چپ دفتر مشق رو بیشتر دوست داشتیم، به خاطر اینکه برگه های سمت راست پشتشون نوشته شده بود، ولی سمت چپی ها نو بود

    شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست، اونا یه درس از ما عقب تر باشن

    شما یادتون نمیاد، برای درس علوم لوبیا لای دستمال سبز میکردیم و میبردیم سر کلاس پز میدادیم

    شما یادتون نمیاد، با آب قند اشباع شده و یک نخ، نبات درست میکردیم میبردیم مدرسه

    شما یادتون نمیاد، تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم

    شما یادتون نمیاد: دفتر پرورشی با اون نقاشی ها و تزئینات خز و خیل :دی

    شما یادتون نمیاد، یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز میکردیم که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده، بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم که کنفش کردیم

    شما یادتون نمیاد تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد بالا سرمون الکی تو کیفمونو می گشتیم میگفتیم خانوم دفترمونو جا گذاشتیم!!

    شما یادتون نمیاد افسانه توشی شان رو!!

    شما یادتون نمیاد: چی شده ای باغ امید، کارت به اینجا کشید؟؟ دیدم اجاق خاموشه، کتری چایی روشه، تا کبریتو کشیدم، دیگه هیچی ندیدم

    شما یادتون نمیاد: شد جمهوری اسلامی به پا، که هم دین دهد هم دنیا به ما، از انقلاب ایران دگر، کاخ ستم گشته زیر و زبر...!!

    شما یادتون نمیاد، برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون آبی رنگ بود و بالای صفحه یه "برگه امتحان" گنده نوشته بودن

    شما یادتون نمیاد: زندگی منشوری است در حرکت دوار ، منشوری که پرتو پرشکوه خلقت با رنگهای بدیع و دلفریبش آنرا دوست داشتنی، خیال انگیز و پرشور ساخته است. این مجموعه دریچه ایست به سوی..... (دیری دیری ریییییینگ) : داااااستانِ زندگی ی ی ی (تیتراژ سریال هانیکو)

    شما یادتون نمیاد: یک تکه ابر بودیم، بر سینه ی آسمان، یک ابر خسته ی سرد، یک ابر پر ز باران

    شما یادتون نمیاد، چیپس استقلال رو از همونایی که تو یه نایلون شفاف دراز بود و بالاش هم یه مقوا منگنه شده بود، چقدرم شور بود ولی خیلی حال میداد

    شما یادتون نمیاد، با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه

    شما یادتون نمیاد، هر روز صبح که پا میشدیم بریم مدرسه ساعت 6:40 تا 7 صبح، رادیو برنامه "بچه های انقلاب" رو پخش میکرد و ما همزمان باهاش صبحانه میخوردیم

    شما یادتون نمیاد: به نام الله پاسدار حرمت خون شهدا، شهدایی که با خون خود درخت اسلام را آبیاری کردند. این مقدمه همه انشاهامون بود

    شما یادتون نمیاد، توی خاله بازی یه نوع کیک درست میکردیم به اینصورت که بیسکوییت رو توی کاسه خورد میکردیم و روش آب میریختیم، اییییی الان فکرشو میکنم خیلی مزخرف بود چه جوری میخوردیم ما )))

    شما یادتون نمیاد: انگشتر فیروزه، خدا کنه بسوزه !

    شما یادتون نمیاد، اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم، رو در مینوشتن: آمدیم منزل، تشریف نداشتید!!

    شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم به آهنگها و شعرها گوش میدادیم و بعضی ها رو اشتباهی میشنیدیم و نمی فهمیدیم منظورش چیه، بعد همونطوری غلط غولوط حفظ میکردیم

    شما یادتون نمیاد، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی

    شما یادتون نمیاد: دختره اینجا نشسته گریه می کنه زاری میکنه از برای من یکی رو بزن!! یه نفر هم مینشست اون وسط توی دایره، الکی صدای گریه کردن درمیآورد

    شما یادتون نمیاد، با مدادتراش و آب پوست پرتقال، تارعنکبوت درست می کردیم

    شما یادتون نمیاد، تابستونا که هوا خیلی گرم بود، ظهرا میرفتیم با گوله های آسفالت تو خیابون بازی میکردیم!! بعضی وقتا هم اونها رو میکندیم میچسبوندیم رو زنگ خونه ها و فرار میکردیم

    شما یادتون نمیاد، وقتی دبستانی بودیم قلکهای پلاستیکی سبز بدرنگ یا نارنجی به شکل تانک یا نارنجک بهمون می دادند تا پر از پولهای خرد دو زاری پنج زاری و یک تومنی دوتومنی بکنیم که برای کمک به رزمندگان جبهه ها بفرستند

    شما یادتون نمیاد، همسایه ها تو حیاط جمع می شدن رب گوجه می پختن. بوی گوجه فرنگی پخته شده اشتهابرانگیز بود، اما وقتی می چشیدیم خوشمون نمیومد، مزه گوجه گندیده میداد

    شما یادتون نمیاد، تو کلاس وقتی درس تموم میشد و وقت اضافه میآوردیم، تا زنگ بخوره این بازی رو میکردیم که یکی از کلاس میرفت بیرون، بعد بچه های تو کلاس یک چیزی رو انتخاب میکردند، اونکه وارد میشد، هرچقدر که به اون چیز نزدیک تر میشد، محکمتر رو میز میکوبیدیم

    شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم

    شما یادتون نمیاد، خانم خامنه ای (مجری برنامه کودک شبکه یک رو) با اون صورت صاف و صدای شمرده شمرده ش

    شما یادتون نمیاد: سه بار پشت سر هم بگو: گاز دوغ دار، دوغ گازدار!! یا چایی داغه، دایی چاقه

    شما یادتون نمیاد، صفحه های خوشنویسی تو کتاب فارسی سال سوم رو

    شما یادتون نمیاد، قبل از برنامه کودک که ساعت پنج بعدازظهر شروع میشد، اول بیست دقیقه عکس یک گل رز بود با آهنگ باخ،،، بعد اسامی گمشدگان بود با عکساشون.. که وحشتی توی دلمون مینداخت که این بچها چه بلایی سرشون اومده؟؟ آخر برنامه هم نقاشیهای فرستاده شده بود که همّش رنگپریده بود و معلوم نبود چی کشیدند.
    تازه نقاشیها رو یک نفر با دست میگرفت جلوی دوربین، دستش هم هی میلرزید!!
    آخرش هم: تهران ولیعصر خیابان جام جم ساختمان تولید طبقه دوم، گروه کودک و نوجوان

    شما یادتون نمیاد، یه برنامه بود به اسم بچه هااااا مواظبببببب باشییییییددددد (مثلا صداش قرار بود طنین وحشتناکی داشته باشه! بعد همیشه یه بلاهایی که سر بچه ها اومده بود رو نشون میداد، من هنوز وحشت چرخ گوشت تو دلمه. یه گوله ی آتیش کارتونی هم بود که هی این طرف اون طرف میپرید و میگفت:

    آتیش آتیشم، آتیش آتیشم، اینجا رو آتیششش میزنم، اونجا رو آتیششش میزنم، همه جا رو آتیششش میزنم

    شما یادتون نمیاد، قرآن خوندن و شعار هفته (ته کتاب قرآن) سر صف نوبتی بود برای هر کلاس، بعد هر کس میومد سر صف مثلا میخواست با صوت بخونه میگفت: بییییسمیلّـــَهی یُررررحمـــَنی یُرررررحییییییم

    شما یادتون نمیاد، اون موقعی که شلوار مکانیک مد شده بود و همه پسرا میپوشیدن

    شما یادتون نمیاد: بااااااا اجازه ی صابخونه (سر اکبر عبدی از دیوار میومد بالا)

    شما یادتون نمیاد: تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم

    همیشه هم گچ های رنگی زیر دست معلم زود میشکست، بعدم صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه

    شما یادتون نمیاد، یکی از بازی محبوب بچگیمون کارت جمع کردن بود، با عکس و اسم و مشخصات ماشین یا موتور یا فوتبالیستها، یا ضرب المثل یا چیستان ...

    شما یادتون نمیاد، قدیما تلویزیون که کنترل نداشت، یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه

    شما یادتون نمیاد: گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه. کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده، میره و برمیگرده.. شاپرك خسته ميشه... بالهاشو زود ميبنده... روي گلها ميشينه... شعر ميخونه، ميخنده

    شما یادتون نمیاد، اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش رو میکشیدی ترررررررررررررترررررررررر ررر صدا میداد

    شما یادتون نمیاد، خط فاصله هایی که بین کلمه هامون میذاشتیم یا با مداد قرمز بود یا وقتی خیلی میخواستیم خاص باشه ستاره می کشیدیم :دی

    شما یادتون نمیاد: من کارم، مــــــــــَن کارم. بازو و نیرو دارم، هر چیزی رو میسازم، از تنبلی بیزارم، از تنبلی بیزارم. بعد اون یکی میگفت: اسم من، اندیشه ه ه ه ه ه، به کار میگم همیشه، بی کار و بی اندیشه، چیزی درست نمیشه، چیزی درست نمیشه

    شما یادتون نمیاد: علامتی که هم اکنون میشنوید اعلام وضعیت قرمز است... قیییییییییییییییییییییییی یییییییییژژژژژژژ. و بعد بدو بدو رفتن تو سنگر، کیسه های شن پشت پنجره های شیشه ای، چسبهایی که به شیشه ها زده بودیم، صدای موشکباران، قطع شدن برق، و تاریکی مطلق، و بعد حتی اگه یک نفر یک سیگار روشن میکرد از همه طرف صدا بلند میشد: خامووووووش کن!!! خامووووووش کن!!!!

    و خلاصه، این یکی رو شما یادتون نمیاد، منم یادم نمیاد!! ولی عمو جنتی یادش میاد که حضرت نوح کشتی رو چطوری ساخت... !!!
    ویرایش توسط BKING : 20-06-1389 در ساعت 07:55 قبل از ظهر
    هميشه روي دوچرخ برانيد
    هميشه از كلاه ايمني استفاده كنيد

  5. تعداد 7 کاربر از BKING برای این پست تشکر کرده اند.


  6. #4

    موتور سوار

    محل سکونت
    Tehran
    نوع موتور
    BMW R75/5
    شغل و حرفه
    Marketing
    نوشته ها
    437
    تشکر
    591
    علاقمند به موتورهای ریس
    Last Online
    06-04-1394 @ 03:41 بعد از ظهر

    پیش فرض

    ای خدا، یادش بخیر، همش یادم رفته بود، اما الآن انگار شده بودم همون بچه کچل اول دبستان، چه دورانی بود.
    موتورسواری در شهر، خداحافظ برای همیشه.

  7. #5

    موتور سوار

    نوع موتور
    Honda xl 125
    نوشته ها
    109
    تشکر
    114
    Last Online
    04-10-1390 @ 06:32 بعد از ظهر

    پیش فرض

    گنجشک به خدا گفت: لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگیم، سرپناه بی کسیم بود، طوفان تو آن را از من گرفت. کجای دنیای تو را گرفته بود؟؟

    خدا گفت: ماری در راه لانه*ات بود و تو خواب بودی. باد را گفتم لانه*ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی و زنده ماندی!!! چه بسیار بلاها که از تو به واسطه محبتم دور کردم و تو ندانسته دشمنی پنداشتی.

    گنجشک از خدا تشکر کرد و رفت اما مار لب به سخن گشود و گفت خدایا چرا باد را گفتی که لانه گنجشک را خراب کند تا گنجشک را برهاند؟*! اگر آنروز این گنجشک را شکار میکردم دختر زیبایم (مارکوچولو) از گرسنگی نمی مرد!!!

    و خداوند فرمود مارکوچولوی تو اگر زنده میماند تبدیل به اژدهایی میشد که که اولین شکارش خود تو می بودی و بعد از آن دیگر این روال بین تمامی مارها پدیدار میشد که بعد از سن بلوغ پدر و مادر خود را میخوردند. خلاصه مارکوچولوی تو مارکپولو میشد و سردسته تمام مارهای مادر خوار...

    مار هم از خدا تشکر کرد و رفت اما مار کوچولو گفت خدایا تو چرا تقدیر من را چنین کردی؟!! مگر چه میشد که من زنده میماندم ولی مثل بقیه مارها زندگی میکردم و مادر و پدرم را نمیخوردم؟!

    خدا گفت تو الان در بهشتی وجایگاه خوبی داری پس شکرگذار باش

    مارکوچولو گفت بهشت اصلا هم جای خوبی نیست! هر وقت فرشته ها مرا میبینند جیغ میزنند وای مار و فرار میکنند و هیچ کس مرا دوست ندارد

    خدا گفت خوب اشکالی ندارد تو را تبدیل به دختر زیبایی میکنم تا کسی از تو نترسد

    مارکوچولو گفت خوب نمیشد همون موقع که زنده بودم سرنوشت مرا جوری تنظیم میکردی که من هم زنده بمانم و هم مادر و پدرم را نخورم و هم خانه آن گنجشك كوچك را خراب نمی كردی؟؟؟؟

    تو ای خدا واقعا نمی توانستی بدین گونه سرنوشت همه موجودات را چنان تنظیم می كردی ؟؟!

    خدا گفت تو پدر منو درآوردی یه کلمه دیگه حرف بزنی نزدیا…

    و خداوند مارکوچولو را تبدیل به دختر زیبایی كرد و در بهشت به عشق و حال پرداخت و كلی دوست پسر واسه خودش ردیف كرد و هر روز با یه دوست پسر ...



    پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد.
    پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟".
    پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است".
    پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..."
    البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت.
    اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:" اي كاش من هم يك همچو برادري بودم."
    پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با ماشين يه گشتي بزنيم؟""اوه بله، دوست دارم."
    تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟".
    پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است.
    اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد.".
    پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت.
    او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :..
    " اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده.
    يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد . اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."
    پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند.
    برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.

    در مسابقه ی زندگی گل زدن هنر نیست بلکه گل شدن هنره





    زيپتو بكش
    یکی از رفقا که مدت زیادی نیست که به سمت استادی یکی از دانشگاههای تهران
    خودمون نائل اومده نقل میکرد که ... :
    سر یکی از کلاس هام توی دانشگاه ، یه دختری بود که دو - سه جلسه اول ،
    ده دقیقه مونده بود کلاس تموم بشه ، زیپ کوله اش رو میکشید و میگفت :
    استاد ! خسته نباشید !!!
    البته منم به شیوه همه استاد های دیگه به درس دادن ادامه میدادم و عین
    خیالم نبود !
    یه روز اواخر کلاس زیر چشمی میپاییدمش !
    به محض این که دستش رفت سمت کوله ، گفتم :
    خانوم !!! زیپتو نکش هنوز کارم تموم نشده !!!!!
    همه کلاس منفجر شدن از خنده ،
    نتیجه این کار این بود که دیگه هیچ وقت سر کلاس بلبل زبونی نکرد!!!!
    هیچ وقت هم دیگه با اون کوله ندیدمش توی دانشگاه !!!
    نتیجه اخلاقی : حواستون جمع استادای جوون دانشگاه باشه !


    بد شانس ترين نسل تاريخ ايران ما هستيم

    تو نوزاديمون شير خشک ناياب شده بود…
    تو بچگيمون هم دوران جنگ بود…
    دوران تحصيلمون هم هر چي طرح بود رو ما امتحان کردن… نظام قديم، نظام جديد، نظام خيلي جديد…
    رسيديم دانشگاه سهميه بندي ها شروع شد…
    فارغ التحصيل شديم، به خاطر زياد بودن جمعيت کار پيدا نشد… ماشين خريديم، بنزين سهميه بندي شد رفتيم زن بگيريم، طلا و سکه گرون شد رفتيم خارج، رکود اقتصاد جهاني شد گفتيم خوب، حالا برمي گرديم ايران، مملکتمون قاراشميش شد . .. بارالها! ما حال نداريم به راه راست هدايت شويم، خودت راه راست را به سوي ما کج کن




    نبــوغ :
    در يك شركت بزرگ ژاپني كه توليد وسايل آرايشي را برعهده داشت ، يك مورد به ياد ماندني اتفاق افتاد:
    شكايتي از سوي يكي مشتريان به كمپاني رسيد . او اظهار داشته بود كه هنگام خريد يك بسته صابون متوجه شده بود كه آن قوطي خالي است .
    بلافاصله با تاكيد و پيگيريهاي مديريت ارشد كارخانه اين مشكل بررسي ، و دستور صادر شد كه خط بسته بندي اصلاح گردد و قسمت فني و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تكرار چنين مسئله اي اتخاذ نمايد .
    مهندسين نيز دست به كار شده و راه حل پيشنهادي خود را چنين ارائه دادند :
    پايش ( مونيتورينگ ) خط بسته بندي با اشعه ايكس
    بزودي سيستم مذكور خريداري شده و با تلاش شبانه روزي گروه مهندسين ،* دستگاه توليد اشعه ايكس و مانيتورهائي با رزولوشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهيز گرديد .
    سپس دو نفر اپراتور نيز جهت كنترل دائمي پشت آن دستگاهها به كار گمارده شدند تا از عبور احتمالي قوطيهاي خالي جلوگيري نمايند.
    نكته جالب توجه در اين بود كه درست همزمان با اين ماجرا ، مشكلي مشابه نيز در يكي از كارگاههاي كوچك توليدي پيش آمده بود اما آنجا يك كارمند معمولي و غير متخصص آنرا به شيوه اي بسيار ساده تر و كم خرجتر حل كرد :
    تعبيه يك دستگاه پنكه در مسير خط بسته بندي تا قوطی خالی را بادببرد !!!

    جمله روز : هر احمقی می تواند چیزها را بزرگتر، پیچیده تر و خشن تر کند؛ برای حرکت در جهت عکس، به کمی نبوغ و مقدار زیادی جرات نیاز است.














    گاهی نجات باغ به دوش مترسکهاییست که از کلاغ می ترسند .

  8. تعداد 7 کاربر از soshiant برای این پست تشکر کرده اند.


  9. #6

    موتور سوار

    نوشته ها
    436
    تشکر
    1,492
    Last Online
    27-12-1392 @ 11:21 قبل از ظهر

    پیش فرض

    مارکوچولو گفت خوب نمیشد همون موقع که زنده بودم سرنوشت مرا جوری تنظیم میکردی که من هم زنده بمانم و هم مادر و پدرم را نخورم و هم خانه آن گنجشك كوچك را خراب نمی كردی؟؟؟؟

    تو ای خدا واقعا نمی توانستی بدین گونه سرنوشت همه موجودات را چنان تنظیم می كردی ؟؟!

    اقا خیلی بحال بود.... منم نظر مار کوچولو دارم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    ویرایش توسط sirn : 23-06-1389 در ساعت 11:34 قبل از ظهر
    -=(IRAN)=-

  10. تعداد 3 کاربر از sirn برای این پست تشکر کرده اند.


  11. #7

    همکار سابق

    محل سکونت
    تهران
    نوع موتور
    ravan rv
    نوشته ها
    760
    تشکر
    1,155
    Last Online
    29-02-1394 @ 01:39 بعد از ظهر

    پیش فرض

    نقل قول نوشته اصلی توسط iranmjh نمایش پست ها
    مارکوچولو گفت خوب نمیشد همون موقع که زنده بودم سرنوشت مرا جوری تنظیم میکردی که من هم زنده بمانم و هم مادر و پدرم را نخورم و هم خانه آن گنجشك كوچك را خراب نمی كردی؟؟؟؟

    تو ای خدا واقعا نمی توانستی بدین گونه سرنوشت همه موجودات را چنان تنظیم می كردی ؟؟!

    اقا خیلی بحال بود.... منم نظر مار کوچولو دارم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

    اگه مشکلات و سختی وجود نداشت ارزش راحتی و آرامش هیچ وقت درک نمیشد .

  12. تعداد 4 کاربر از Red Hat برای این پست تشکر کرده اند.


  13. #8

    موتور سوار

    محل سکونت
    همین اطراف
    نوع موتور
    RAVAN RV
    شغل و حرفه
    دانشجو
    نوشته ها
    38
    تشکر
    178
    Last Online
    09-04-1394 @ 05:38 بعد از ظهر

    پیش فرض

    معنی بعضی از اسامی کشورها

    آذربایجان: آتورپاتکان(نگهدار آتش)

    آرژانتین: سرزمین نقره

    آفریقای جنوبی: سرزمین بدون سرما(آفتابی)

    آلبانی: سرزمین کوهنشینان

    آلمان: سرزمین همه مردان یا قوم ژرمن

    آنگولا: از واژه نگولا که لقب فرمانروایان محلی بود

    اتریش: شاهنشاهی شرق

    اتیوپی: سرزمین چهره سوختگان

    ارمنستان: سرزمین فرزندان ارمن،نام نبیره ی نوح"ع"

    ازبکستان: سرزمین خودسالارها

    اسپانیا: سرزمین خرگوش کوهی

    استرالیا: سرزمین جنوبی

    اسرائیل: جنگیده با خدا

    افغانستان: سرزمین قوم افغان

    السالوادور: رهایی بخش مقدس

    امارات متحده عربی: شاهزاده نشین های یکپارچه عربی

    انگلیس: سرزمین قوم آنگل

    ایالات متحده امریکا: از نام آمریگو وسپوچی دریانورد ایتالیایی

    ایران: سرزمین نجیب زادگان (آریاییان)
    ایرلند: سرزمین قوم ایر (شاید هم معنی با آریا)

    ایسلند: سرزمین یخ

    برزیل: چوب قرمز

    بریتانیا: سرزمین نقاشی شدگان
    هميشه سكوتم به معناي پيروزي تو نيست
    گاهي سكوت مي كنم تا بفهمي چه بي صدا باختي

  14. تعداد 5 کاربر از SAEED برای این پست تشکر کرده اند.


  15. #9

    موتور سوار

    نوع موتور
    Honda xl 125
    نوشته ها
    109
    تشکر
    114
    Last Online
    04-10-1390 @ 06:32 بعد از ظهر

    پیش فرض

    اميدوارم اين پست من خلاف مقررات انجمن نباشه

    خمس و زکات یادت نره

    1- حدودا یك قرن قبل قند از كشور بلژیك به ایران صادر می شد . به دلیل مسائلی كه میان روحانیون و یكی از اتباع بلژیك پیش آمده بود فتوای حرام بودن قند صادر شده بود و كسی قند نمی خورد. یكی از تجار كه قندهایش رو دستش مانده بود به سراغ یكی از مراجع رفت و با تقدیم خمس و زكات مشكل را برای وی مطرح كرد. بعد از آن بر فتوای قبلی تبصره ای صادر شد كه حرام بودن قند وقتی است كه مستقیما در دهان گذاشته شود ، اگر قند را پیش از گذاشتن در دهان در چای بزنید حلال می شود . ……. هنوز هم بسیاری از افراد مسن بدون آنكه دلیل آن را بدانند ،قبل از آنكه قند را در هان بگذارند آن را در استكان چای فرو می برند

    2- در دهه 40 خورشیدی نوشابه های پپسی كولا وارد بازار ایران ، شایعاتی مبنی بهایی بودن مالك شركت توزیع كننده این نوشابه ها بر سر زبان ها افتاد و فتوایی مبنی بر حرام بودن خوردن پپسی كولا صادر شد. شركت توزیع كننده كه نمی خواست بازار را از دست بدهد خمس و زكات متعلقه را دو دستی تقدیم یكی از مراجع كرد تا تبصره ای بر این فتوا نوشته شود كه خوردن نوشابه های پپسی با شیشه حرام است اگر در لیوان ریخته شود حلال می گردد ……
    3- در دهه 50 خورشیدی ماشین های لباس شویی وارد بازار ایران شد. خانواده های ایرانی كه به احكام دینی پایبندی زیادی داشتند حاضر به خریداری این محصول نبودند چون به اعتقاد آنها آب موجود در محفظه این ماشین كمتر از حد شرعی آب كر (سه وجب طول ،در سه وجب عرض ، در سه وجب ارتفاع) است و نجاست لباس ها را از بین نمی برد . اینبار تاجر مذكور خودش پیش قدم شد و با تقدیم خمس و زكات توانست فتوایی بر كر بودن آب لوله كشی شهر كه به دستگاه لباسشویی می ریزد بدست بیاورد
    *مدت ها است كه فتوا ها مراجع اثر خود را از دست داده اند و در عوض نهادهای دولتی فتوا های موثر صادر می كنند .

    4- چند سال قبل تیر آهن های چینی وارد گمرك های ایران شدند و اداره استاندارد فتوا داد كه این تیر آهن ها غیر مقاوم هستند و نباید وارد بازار شوند . همین امر باعث گرانی بی سابقه آهن در بازار كشور شد. تاجری كه از چین آهن وارد كرده بود به سراغ رئیس محترم استاندارد رفت و مانند اسلاف خود وجهی را در قالب خمس و زكات (یا چیز دیگری شبیه به باج) به ایشان تقدیم كرد و به فاصله چند ماه مشكل تیرآهن های مانده در گمرك حل شد و روانه بازار شدند.
    5- مدتی قبل شركتی به نام تجاری محسن برنج های هندی را در بسته بندی های با برند خود وارد بازار كرد و با تبلیغ گسترده توانست بازار كشور حتی استان های گیلان و مازندران كه در آنها برنج كشت می شود را تسخیر كند. این برنج ها قدری مشكوك بودند چون در هر دمایی كه پخته می شدند بازهم به هم نمی چسبیدند .با توجه به وجود نشاسته درون برنج چنین چیزی قدری عجیب به نظر می رسید. یك نفر بیكار در مركز تحقیقات برنج برای پی بردن به راز این برنج ها آنها را در یكی از آزمایشگاه های وابسته به مركز استاندارد آزمایش كرد و در آن مواد سمی خطرناك مانند آرسنیك و سرب مشاهده كرد. این خبر رسانه ای شد و تبلیغ برای این برنج ممنوع شد. و عده ای تقاضای جمع آوری این برنج از بازار را داشتند .
    مالك برند محسن مقدار متنابهی خمس و زكات (یا هر اسم دیگری كه شما روی آن می گذارید ) را تقدیم رئیس سازمان استاندارد كرد تا او نه تنها شخص بیكاری كه این برنج ها را آزمایش كرده بود توبیخ كند بلكه قهرمانانه از سلامت این برنج ها دفاع كند.
    حتی خود هندی ها هم اعلام كردند كه برنج های صادراتی شان آلوده است اما رئیس محترم استاندارد كه می خواست وجه دریافتی اش حلال باشد هندی هارا دیوانه های متوهم دانست و خوردن برنج های هندی را بدون اشكال اعلام كرد. (البته اگر همسر خود ایشان از این برنج ها خریداری كند احتمالا بادریافت طلاق راهی منزل پدر شان خواهد شد )
    البته مالك برنج محسن راه رسم خمس و زكات دادن را به نیكی می داند . و نه تنها برنج های آن از بازار جمع نشد كه توانست با تقدیم مقداری از این خمس و زكات به رئیس سازمان صداو سیما دستور العمل قبلی ایشان مبنی بر ممنوعیت تبلیغ برنج خارجی در رادیو و تلویزیون ( كه در حالت جو گیری ایشان صادر شده بود) را ملغی كند و اكنون تبلیغات این برنج به صورت گسترده تر از سابق از رادیو و تلویزیون پخش می شود .
    ………..و این داستان پرداخت به موقع خمس و زكات ادامه دارد
    گاهی نجات باغ به دوش مترسکهاییست که از کلاغ می ترسند .

  16. تعداد 5 کاربر از soshiant برای این پست تشکر کرده اند.


  17. #10

    موتور سوار

    نوع موتور
    Honda xl 125
    نوشته ها
    109
    تشکر
    114
    Last Online
    04-10-1390 @ 06:32 بعد از ظهر

    پیش فرض

    در سال 1968 مسابقات المپيك در شهر مكزيكوسيتي برگزار شد. در آن سال مسابقه دوي ماراتن يكي از شگفت انگيزترين مسابقات دو در جهان بود.دوي ماراتن در تمام المپيكها مورد توجه همگان است و مدال طلايش گل سرسبد مدال هاي المپيك. اين مسابقه به طور مستقيم در هر 5 قاره جهان پخش ميشود.


    كيلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزديكي با هم داشتند، نفس هاي آنها به شماره افتاده بود، زيرا آنها 42 كيلومترو 195 متر مسافت را دويده بودند. دوندگان همچنان با گامهاي بلند و منظم پيش ميرفتند. چقدر اين استقامت زيبا بود. هر بيننده اي دلش ميخواست كه اين اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طي كردند و يكي پس از ديگري وارد استاديوم شدند.استاديوم مملو از تماشاچي بود و جمعيت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشويق كردند. رقابت نفس گير شده بود و دونده شماره ... چند قدمي جلوتر از بقيه بود. دونده ها تلاش ميكردند تا زودتر به خط پايان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پايان را پاره كرد. استاديوم سراپا تشويق شد. فلاش دوربين هاي خبرنگاران لحظه اي امان نمي داد و دونده هاي بعدي يكي يكي از خط پايان گذشتند و بعضي هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پايان چند قدم جلوتر از شدت خستگي روي زمين ولو شدند. اسامي و زمان هاي به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همين حال دوندگان ديگر از راه رسيدند و از خط پايان گذشتند. در طول مسابقه دوربين ها بارها نفراتي را نشان داد كه دويدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسير مسابقه بيرون آمدند. به نظر ميرسيد كه آخرين نفر هم از خط پايان رد شده است. داوران و مسوولين برگزاري ميروند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پايان را جمع آوري كنند جمعيت هم آرام آرام استاديوم را ترك ميكنند. اما...


    بلند گوي استاديوم به داوران اعلام ميكند كه خط پايان را ترك نكنند گزارش رسيده كه هنوز يك دونده ديگر باقي مانده. همه سر جاي خود برميگردند و انتظار رسيدن نفر آخر را ميكشند. دوربين هاي مستقر در طول جاده تصوير او را به استاديوم مخابره ميكنند. از روي شماره پيراهن او اسم او را مي يابند "جان استفن آكواري" است دونده سياه پوست اهل تانزانيا، كه ظاهرا برايش مشكلي پيش آمده، لنگ ميزد و پايش بانداژ شده بود. 20 كيلومتر تا خط پايان فاصله داشت و احتمال اين كه از ادامه مسير منصرف شود زياد بود. نفس نفس ميزد احساس درد در چهره اش نمايان بود لنگ لنگان و آرام مي آمد ولي دست بردار نبود. چند لحظه مكث كرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را مي گيرند تا از ادامه مسابقه منصرفش كنند ولي او با دست آنها را كنار مي زند و به راه خود ادامه ميدهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پايان محل مسابقه را ترك كنند. جمعيت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتايج ترك نمي كند. جان هنوز مسير مسابقه را ترك نكرده و با جديت مسير را ادامه ميدهد. خبرنگاران بخش هاي مختلف وارد استاديوم شده اند و جمعيت هم به جاي اينكه كم شود زيادتر ميشود! جان استفن با دست هاي گره كرده و دندان هاي به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حركت خود به سوي خط پايان ادامه ميدهد او هنوز چند كيلومتري با خط پايان فاصله دارد آيا او ميتواند مسير را به پايان برساند؟ خورشيد در مكزيكوسيتي غروب ميكند و هوا رو به تاريكي ميرود.


    بعد از گذشت مدتي طولاني، آخرين شركت كننده دوي ماراتن به استاديوم نزديك ميشود، با ورود او به استاديوم جمعيت از جا برميخيزد چند نفر در گوشه اي از استاديوم شروع به تشويق ميكنند و بعد انگار از آن نقطه موجي از كف زدن حركت ميكند و تمام استاديوم را فرا ميگيرد نميدانيد چه غوغايي برپا ميشود.


    40 يا 50 متر بيشتر تا خط پايان نمانده او نفس زنان مي ايستد و خم ميشود و دستش را روي ساق پاهايش ميگذارد، پلك هايش را فشار مي دهد نفس ميگيرد و دوباره با سرعت بيشتري شروع به حركت ميكند. شدت كف زدن جمعيت لحظه به لحظه بيشتر ميشود خبرنگاران در خط پايان تجمع كرده اند وقتي نفرات اول از خط پايان گذشتند استاديوم اينقدر شور و هيجان نداشت. نزديك و نزديكتر ميشود و از خط پايان ميگذرد. خبرنگاران، به سوي او هجوم ميبرند نور پي در پي فلاش ها استاديوم را روشن كرده است انگار نه انگار كه ديگر شب شده بود. مربيان حوله اي بر دوشش مي اندازند او كه ديگر توان ايستادن ندارد، مي افتد.


    آن شب مكزيكوسيتي و شايد تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابيد. جهانيان از او درس بزرگي آموختند و آن اصالت حركت، مستقل از نتيجه بود. او يك لحظه به اين فكر نكرد كه نفر آخر است. به اين فكر نكرد كه براي پيشگيري از تحمل نگاه تحقيرآميز ديگران به خاطر آخر بودن ميدان را خالي كند. او تصميم گرفته بود كه اين مسير را طي كند، اصالت تصميم او و استقامتش در اجراي تصميمش باعث شد تا جهانيان به ارزش جديدي توجه كنند ارزشي كه احترامي تحسين برانگيز به دنبال داشت. فرداي مسابقه مشخص شد كه جان ازهمان شروع مسابقه به زمين خورده و به شدت آسيب ديده است.


    او در پاسخگويي به سوال خبرنگاري كه پرسيده بود، چرا با آن وضع و در حالي كه نفر آخر بوديد از ادامه مسابقه منصرف نشديد؟ ابتدا فقط گفت: براي شما قابل درك نيست! و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد: مردم كشورم مرا 5000 مايل تا مكزيكوسيتي نفرستاده اند كه فقط مسابقه را شروع كنم، مرا فرستاده اند كه آن را به پايان برسانم.

    داستان "جان استفن آكواري" از آن پس در ميان تمام ورزشكاران سينه به سينه نقل شد"حالا آيا يادتان هست كه نفر اول برنده مدال طلاي همان مسابقه چه كسي بود؟ يک اراده قوي بر همه چيز حتي بر زمان غالب مي آيد
    گاهی نجات باغ به دوش مترسکهاییست که از کلاغ می ترسند .

  18. تعداد 7 کاربر از soshiant برای این پست تشکر کرده اند.


صفحه 5 از 41 نخستنخست 12345678915 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)

بازدیدکنندگان، این صفحه را با جستجوی این کلمات در موتورهای جستجوگر پیدا کرده اند:

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
پرشین موتور
   اکنون ساعت 12:25 بعد از ظهر برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.


    انجمن موتورسيکلت ايران(پرشین موتور) جهت بالابردن سطح فرهنگ و اطلاعات در زمينه موتورسواري راه اندازي شده است
    شماره سامانه پيامکي انجمن : 50002666994466
    برای ثبت شماره خود در سامانه پیامکی نام و نوع موتور خود را به شماره فوق پیامک کنید.
   لطفا در هنگام کپی برداری مطالب و عکس ها منبع و لینک سایت ذکر شود.
   تبدیل فینگلیش به فارسی (بهنویس)

   قدرت گرفته از ویبولتین - طراحی قالب توسط وی بی ایران

 


کاربر گرامي؛

براي مشاهده انجمن پرشین موتور با امکانات کامل بهتر است از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد

  1. بستن این دسته بندی
برو بالا