FOLLOW INSTAGRAM PAGE
JOIN TELEGRAM GROUP

صفحه 7 از 42 نخستنخست ... 3456789101117 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 61 به 70 از 411

موضوع: داستان های کوتاه و پند آموز

  1. #1

    موتور سوار

    محل سکونت
    همین اطراف
    نوع موتور
    RAVAN RV
    شغل و حرفه
    دانشجو
    نوشته ها
    38
    تشکر
    178
    Last Online
    09-04-1394 @ 05:38 بعد از ظهر

    پیش فرض داستان های کوتاه و پند آموز

    چشم*هایتان را باز می*کنید. متوجه می*شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست*هایتان را بررسی می*کنید. خوشحال می*شوید که بدن*تان را گچ نگرفته*اند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار می*دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می*شود و سلام می*کند. به او می*گویید، گوشی موبایل*تان را می*خواهید. از این*که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده*اید و از کارهایتان عقب مانده*اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می*آورد. دکمه آن را می*زنید، اما روشن نمی*شود. مطمئن می*شوید باتری*اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می*دهید. پرستار می*آید.
    «ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می*شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟
    «متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».
    «یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟
    «از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی*شه. شرکت*های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی*ها مشترکه».
    «۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».
    «شما گوشی*تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این*که به کما برید». «کما»؟!
    باورتان نمی*شود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفته*اید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمده*اید. مطمئن هستید که نه می*توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه*ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می*پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش می*کنید تا زودتر مرخص*تان کند.
    «از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».
    «چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»!
    «شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن».
    «چه اتفاقی افتاده»؟
    «چیزی نشده! ولی بیرون از این*جا، هیچکس منتظرتون نیست».
    چشم*هایتان را می*بندید. نمی*توانید تصور کنید که همه را از دست داده*اید. حتی خودتان هم پیر شده*اید. اما جرأت نمی*کنید خودتان را در آینه ببینید.
    «خیلی پیر شدم»؟
    «مهم اینه که سالمی. مدتی طول می*کشه تا دوره*های فیزیوتراپی رو انجام بدی»..
    از پرستار می*خواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..
    «اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟
    «منظورت چه چیزاییه»؟
    «هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟
    «نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن».
    «طرح جدید چیه»؟
    «اگر راننده*ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می*برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی*شه».
    «میدون آزادی هنوز هست»؟
    «هست، ولی روش روکش کشیدن».
    «روکش چیه»؟
    «نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند».
    «برج میلاد هنوز هست»؟
    «نه! کج شد، افتاد»!
    «چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن».
    «محکم بود، ولی نتونست در مقابل ارباس a380 مقاومت کنه».
    «چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟
    «اوهوم»!
    «چه*طور این اتفاق افتاد»؟
    «هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران*گردان برج».
    «این*که هواپیمای خوبی بود. مگه می*شه این*جوری بشه»؟
    «هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد».
    «چند نفر کشته شدن»؟
    «کشته نداد».
    «مگه می*شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟
    «نه! رستوران ۴سال پیش تعطیل شد»..
    «چرا»؟
    «آشپزخونه*اش بهداشتی نبود».
    «چی می*گی؟!… مگه می*شه آخه»؟
    «این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هات*داگ….».
    «الان وضعیت تورم چه*جوریه»؟
    «خودت چی حدس می*زنی»؟
    «حتما الان بستنی قیفی، ۱۴هزار تومنه».
    «نه دیگه خیلی اغراق کردی. ۱۲هزار تومنه».
    «پراید چنده»؟
    «پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟
    «این دیگه چیه»؟
    «بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده*ای از نیسان قشقایی ساختن».
    «همین جدیده، چنده»؟
    «۷۰میلیون تومن».
    «پس ماکسیما چنده»؟
    «اگه سالمش گیرت بیاد، حدود ۲ یا ۲ و نیم….».
    «یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟
    «آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده».
    «تونل توحید چه*طور»؟
    «تا قبل از این*که شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن».
    «شهردار بازنشسته شد»؟
    «آره».
    «ولی تونل که قرار بود قبل از سال۱۳۹۰ افتتاح بشه».
    «قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرح*ها خوابید».
    «چندتا خط مترو اضافه شده»؟
    «هیچی! شهردار که رفت، همه*جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن».
    «یعنی چی»؟
    «از تونل*هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن».
    «اتوبوس*های brt هنوز هست»؟
    «نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار می*شد».
    «توی نقش*جهان اصفهان دیده بودم از اونا…»
    «نقش*جهان رو هم خراب کردن».
    «کی خراب کرد»؟
    «یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه*عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه».
    «ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم».
    «یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»!
    «چیو»؟
    «این*که همه این چیزها رو خالی بستم».
    «یعنی چی»؟
    «با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشی*ات هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگی*ات»!
    «شما جنایتکارید! من الان می*رم با رییس بیمارستان صحبت می*کنم».
    «این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود».
    «ازش شکایت می*کنم»!
    « نمی*تونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته ».
    هميشه سكوتم به معناي پيروزي تو نيست
    گاهي سكوت مي كنم تا بفهمي چه بي صدا باختي


  2. #61

    مدیرکـــــــــــــــــل سایت

    محل سکونت
    تهران
    نوع موتور
    PULSE 220
    شغل و حرفه
    -
    نوشته ها
    4,097
    تشکر
    2,555
    علاقمند به موتورهای خیابانی
    Last Online
    03-03-1403 @ 05:23 بعد از ظهر

    پیش فرض

    روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند
    سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
    شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .
    همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.
    سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"
    همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود"
    هميشه روي دوچرخ برانيد
    هميشه از كلاه ايمني استفاده كنيد

  3. تعداد 8 کاربر از BKING برای این پست تشکر کرده اند.


  4. #62

    موتور سوار

    نوع موتور
    WAVE 125
    نوشته ها
    28
    تشکر
    17
    Last Online
    19-04-1390 @ 02:01 بعد از ظهر

    پیش فرض

    مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد.
    شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
    مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود.
    ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.
    آب استخر براي تعمير خالي شده بود!



  5. تعداد 2 کاربر از Liliom برای این پست تشکر کرده اند.


  6. #63

    مدیرکـــــــــــــــــل سایت

    محل سکونت
    تهران
    نوع موتور
    PULSE 220
    شغل و حرفه
    -
    نوشته ها
    4,097
    تشکر
    2,555
    علاقمند به موتورهای خیابانی
    Last Online
    03-03-1403 @ 05:23 بعد از ظهر

    پیش فرض

    یك روز كارمند پستی كه به نامه هایی كه آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می كرد متوجه نامه*ای شد كه روی پاكت آن با خطی لرزان نوشته شده بود
    ... " نامه ای به خدا "
    با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود :
    خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم كه زندگی*ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یك نفر كیف مرا كه 100 دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود كه تا پایان ماه باید خرج می كردم. یكشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت كرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم هیچ كس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من كمك كن
    كارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همكارانش نشان داد. نتیجه این شد كه همه آنها جیب خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاری روی میز گذاشتند
    در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند
    همه كارمندان اداره پست از اینكه توانسته بودند كار خوبی انجام دهند خوشحال بودند
    عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این كه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید كه روی آن نوشته شده بود
    نامه ای به خدا
    همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و بخوانند.
    مضمون نامه چنین بود
    خدای عزیزم: چگونه می توانم از كاری كه برایم انجام دادی تشكر كنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا كرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم كه چه هدیه خوبی برایم فرستادی من به آنها گفتم كه چه هدیه خوبی برایم فرستادی البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان بی شرف اداره پست آن را برداشته اند!!!
    هميشه روي دوچرخ برانيد
    هميشه از كلاه ايمني استفاده كنيد

  7. تعداد 4 کاربر از BKING برای این پست تشکر کرده اند.


  8. #64

    مدیرکـــــــــــــــــل سایت

    محل سکونت
    تهران
    نوع موتور
    PULSE 220
    شغل و حرفه
    -
    نوشته ها
    4,097
    تشکر
    2,555
    علاقمند به موتورهای خیابانی
    Last Online
    03-03-1403 @ 05:23 بعد از ظهر

    پیش فرض

    روزی مرد کوری روی پله*های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد:
    من کور هستم لطفا کمک کنید !
    روزنامه نگار خلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید که بر روی ان چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
    امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
    وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید. خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید، هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
    حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید. این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید.

    ---------- Post added at 01:59 PM ---------- Previous post was at 01:56 PM ----------

    خاطرات سربازان انگليسي در ايران


    سوم فروردين

    ما امروز به خاک ايران تجاوز کرديم همه اش هم تقصير فيليکس بود چون هرچه من به او گفتم که ما وارد آبهاي نيلگون خليج فارس شديم اون گفت نه نشديم جي پي اس نشون ميده که نشديم. راست هم مي گفت ولي باز هم تقصير اون بود چون من صد دفعه گفتم از اين جي پي اس هاي ارزان ژاپني نخريم بريم جي پي اس صاايران بخريم که الان صنعت الکترونيک دنيا رو قبضه کرده و يک اينچ هم خطا نداره ولي به گوشش نرفت که نرفت.

    چهارم فروردين

    اين ايراني ها واقعا مهمان نوازند. ديروز وقتي ما خواستيم از قايق تندرو پياده شيم هرچي من خواستم کرايه ي قايق را بدم آن آقا ريشوئه که پشت تيربار بود گفت نه، حساب شده. وقتي هم که ما پياده شديم فرش قرمز انداخته بودند و دو تا دختر سياه سوخته آمدند دسته گل به ما دادند و گروه سرود هم آهنگ ورزشکاران پيروز بادا رخشان چون گل هر روز بادا را اجرا کردند و خلاصه کلي تحويلمون گرفتند.

    پنجم فروردين

    اينجا عيد است انگار. ايراني ها هم بابانوئل دارند منتها يک مقدار ريش اش را بد اصلاح کرده و کلا جوادتر از بابانوئل است. ايراني ها در عيد نوروز به ديدن هم مي روند و هي تخمه مي خورند و هي همديگر را مي بوسند البته مردها مردها را و زنها زنها را.اينجا به ما يک آپارتمان داده اند که چهارده نفره تويش زندگي کنيم، يک آپارتمان را هم تکي داده اند به في. هرچه هم که ما مي گوييم خب اين چه کاريه که ما توي اين آپارتمان پاي يکي مان توي دهن آن يکي باشد و مثل ساردين بخوابيم و في تنهايي توي آن آپارتمان باشد به خرجشان نمي رود و مي گويند اختلاط زن و مرد نبايد باشد. فيليکس به آنها گفت بابا ما توي ناوچه که بوديم همه يک جا مي خوابيديم هيچ مساله اي هم نبود. ولي اينها با وجود اينکه خيلي مهربان هستند به خرجشان نمي رود.جان گفت:ولي اين کار شما مصداق انفراديست.ولي آقا ريشوئه گفت:تقصير ما نيست اگر شما دو تا زن در پرسنل تان داشتيد الان آن خواهر در انفرادي نمي افتاد.يک روسري هم سر في کرده اند که شده عينهو کلفت هاي داستان هاي ديکنز.

    ششم فروردين

    امروز تورليدرمان آمد و ما را برد ديدن کاخ هاي شاه. توي راه گفت که شاه و درباريان چقدر پول ملت را حيف و ميل مي کرده اند و کاخ هايشان را پر از اجناس آنتيک کرده بوده اند. ما که هرچه اتاق هاي کاخ را ديديم خالي بود. يک جا فقط يک ميزناهارخوري بود که مي گفتند خيلي گران است و شاه پشت آن بيت المال را ميل مي کرده. يک جا هم يک ميز تحرير بود که من از تور ليدر پرسيدم اين چرا باقي مانده؟ که تور ليدر تکانش داد و ديديم لق مي زند و قابل استفاده نبوده.در کل اصلا از آن زرق و برق کاخ هاي مشرق زمين خبري نبود و من فهميدم رسانه هاي ما چقدر به ما دروغ مي گفته اند. بعد ما را بردند موزه جواهرات سلطنتي که خيلي زيبا بود و ما پرسيديم اگر شاه اينقدر بد بوده براي چي اينها را بار نکرده ببرد؟ گفتند چون ملعون فکر مي کرد بر مي گردد مثل بيست و هشت مرداد.آقاهه اين را با يک اخمي گفت که ما مجاب شديم.

    هفتم فروردين

    امروز تور ليدرمان ما را صبح زود بيدار کرد و گفت مي خواهيم برويم شمال و نمک آبرود. ما که خوابمان مي آمد گفتيم مگر مريضيم اين وقت صبح سپيده نزده برويم، ما را در دوره ي آموزشي هم اين ساعت بيدار نمي کردند. گفت اگر نرويم جاده بسته مي شود. گفتيم يعني چي بسته مي شود؟ گفت چيز مهمي نيست ولي يک سنگي، بهمني، صخره اي، کوهي مي افتد روي سرمان.مساله اي نيست. هرسال همين است. گفتيم نمي شود با هواپيما برويم؟ گفت آنکه خطرش بيشتر است، هر شش ماه يک هواپيما يا مي افتد يا به کوه مي خورد يا آتش مي گيرد يا مي افتد داخل رودخانه اگر هيچکدام از اينها هم نشود شما امپرياليستها با موشک مي زنيدش. گفتيم با قطار؟ گفت آنکه هر دو سال يک بار يا منفجر مي شود يا از خط خارج مي شود يا اگر هيچي هيچي نشود آنقدر سريع است که سيزده به در مي رسيم مرزن آباد. گفتيم حالا چرا اصرار داريد ما از تهران برويم. گفت چون ما فکر مي کرديم تهران عيد خلوت مي شود ولي نشد و همانجور شلوغ و آلوده ماند و در اين تهران ماندن مصداق بارز شکنجه است و شما که نمي خواهيد فردا ما را براي اين مورد هم ببرند شوراي امنيت. ديديم طفلک راست مي گويد. اين شد که راه افتاديم.

    هشتم فروردين

    واقعا اين ايراني ها جماعت از جان گذشته اي هستند و بدا به حال کشوري که بخواهد با آنها سرشاخ شود.ديروز قبل از اينکه وارد جاده شويم پليس راه را بسته بود و مي گفت کوه ريزش کرده و جاده بسته است. اما ايراني ها با اصرار از پليس مي خواستند که به آنها اجازه ي عبور بدهند. حتا چند ماشين رفتند توي خاکي و دررفتند. ما برگشتيم. لوييز گفت اينها که براي متل قو حاضرند اينجور به استقبال مرگ بروند براي چيزهاي مهمتر چه مي کنند؟ به هرحال هرچه بود به خير گذشت. وقتي به آپارتمان برگشتيم برايمان تلويزيون آوردند و مجبور شديم چند سريال بامزه را ببينيم که واقعا مصداق بارز شکنجه بود و لوييز که حسابي عصباني شده بود به تورليدرمان گفت حتما اين مساله را به صليب سرخ اطلاع خواهد داد که تورليدرمان ترسيد و رفت دي وي دي فيلم سيصد را آورد که نشستيم و ديديم و دهانمان باز ماند که فيلمي که هنوز توي دنيا روي پرده است چطور دي وي دي اش اينجا پيدا مي شود که تورليدرمان گفت تازه آن را از کنار خيابان خريده نيم پوند که ما واقعا سورپريز شديم و تري گفت دنيا چطور مي خواهد اينها را تحريم کند؟

    نهم فروردين

    با اينکه ايراني ها خيلي مهمان نوازند ولي امروز در کل روز کسل کننده اي بود و اينجا هم عين لندن هوا باراني بود و انگار نه انگار ما آمده ايم تعطيلات آفتاب بگيريم. که تورليدرمان توضيح داد براي اينکه ما احساس غربت نکنيم متخصصان جوان ايراني با باروري مصنوعي ابرها خواسته اند محيطي شبيه لندن را برايمان ايجاد کنند.بعد جو از تورليدرمان خواست که يک تيغ ويلکينسون در اختيارش بگذارد که تورليدرمان گفت فقط ژيلت داريم و متاسفانه در تقسيم بندي بازار ايران فقط چاي و مايع ظرفشويي به انگليس رسيده و تيغ در انحصار آلمانهاست و اتومبيل در اختيار فرانسوي ها و کلا هر چيز بنجل ديگر در اختيار چيني ها. آخر سر هم يک تيغ سوسمار نشان به جو داد که ما فهميديم بيخود نيست اجناس ايران بازار دنيا را قبضه کرده است. دکتر به جو گفته که اصلا رد بخيه ها روي صورتش نمي ماند. خدا کند!

    دهم فروردين

    امروز ما را براي تماشاي يک مسابقه ي فوتبال به بزرگترين استاديوم ايران بردند که يک داربي حساس از سري مسابقات ليگ برتر ايران بود. واقعا بازي زيبايي بود و آدم را ياد بازيهاي زمين خاکي هاي چهارصد دستگاه لندن مي انداخت. اما تماشاچيان بازي از ايراني هاي فيلم سيصد وحشي تر به نظر مي رسيدند و به نظر من صدهزارتا از اينها يک شبه اروپا را مي توانند بگيرند.

    يازدهم فروردين

    اين ايراني ها واقعا مهمان نوازند. آنقدر مهمان نوازند که اشک آدم را درمي آورند. امروز فيليکس به مهماندارمان گفت آخر اين چه مهمان نوازي ايست که شما داريد؟ ما چقدر شنيتسل مرغ بخوريم؟ حالمان به هم خورد حتما بايد بروم شوراي امنيت. برايمان خاويار بياوريد. مهماندارمان با لحني که دل سنگ را آب مي کرد گفت در ايران خاويار پيدا نمي شود ما همه اش را مي فرستيم براي ساير مردم دنيا. فيليکس گفت: پس پسته بياوريد. مهماندارمان گفت پسته خيلي گران شده چون ما همه اش را صادر مي کنيم به کشورهاي شما. الان مردم ما فقط تخمه ژاپني مي خورند. بعد در حالي که اشک مي ريخت گفت اصلا اين فرشي که شما رويش نشسته ايد و شطرنج بازي مي کنيد ماشيني است چون ما ايراني ها راضي نمي شويم خودمان روي فرش دستباف بنشينيم وقتي دنيا روي زيلو مي نشيند براي همين دست بافهايش را مي دهيم به مردم دنيا و خودمان از بلژيک و چين و هند و ترکيه و مراکش فرش ماشيني وارد مي کنيم. به اينجا که رسيد تقريبا تمام بچه ها از خود بيخود شده بودند و جان رفت وسط ياران چه غريبانه را خواند و يک نيم ساعتي همه سينه زديم و صفايي کرديم.

    دوازدهم فروردين

    امروز يک روز ملي براي ايرانيان مهمان نواز است. امروز ما را بردند ميدان انقلاب که چهار ساعت جشن ملي در آنجا برگزار مي شد و واقعا خوش گذشت و ما فهميديم ايراني ها خيلي خوشحالند و همه اش جشن و عيد و تعطيلي و از اين چيزهاست و ديگر وقتي براي جنگ يا انجام عمليات تروريستي ندارند و رسانه هاي ما همه اش دروغ مي گفته اند.کارمن وسط جشن يکهو اختيارش را از دست داد و با مشت گره کرده فرياد زد: مرگ بر انگليس! و فيليکس هم گفت کاش ما آنروز با آن وانت سنگ مي رفتيم دم سفارت انگليس و يک درسي به اين اينگيليسيا مي داديم.

    سيزدهم فروردين

    امروز روز طبيعت است و ايراني ها به کوه و در و دشت رفته و از درخت مي روند بالا. ما را بردند تپه هاي عباس آباد که چون تورليدرمان يک وجب جا هم براي نشستن ما پيدا نکرد مجبور شديم برگرديم.

    امروز يک خبر بد هم به ما داده شد.اينکه تا دو روز ديگر بايد به انگليس برگرديم. تري گفت اعتصاب غذا خواهد کرد و نمي خواهد از ايران برود. جان هم پا به زمين مي کوبيد و مي گفت:نمي خوام، نمي خوام.ولي عصر ما را براي پرو لباس بردند هاکوپيان و براي همه ي مان کت و شلوار هاي قشنگي خريدند که رنگ آبهاي نيلگون خليج فارس بود. بعد اين آقاي مسابقه ي محله آمد و به اشلي گفت ده بار بگو خليج هميشگي فارس مال ماس و اشلي هم گفت و برنده شد و ما دست زديم. بعد هم فيليکس از آن آقا ريشوئه پرسيد چرا تا امروز ما را نگه داشتيد؟ آن آقا گفت خب چون رفتن شما يک سري کار اداري داشت و تا سيزدهم هم که همه جا تعطيله. فيليکس گفت: پس چرا چهاردهم ما را نمي فرستيد؟ که آن آقا گفت:اي بابا! بعد از سيزده روز تعطيلي چهاردهم کي حال کار کردن داره. ولي شب که برگشتيم با اينکه علف هم گره زده بوديم حال همه بد بود که يک دفعه جان بلند شد و شروع کرد به خواندن چنگ دل آهنگ دلکش مي زند...ناله ي عشق است و آتش مي زند که کلي گريه کرديم تا صبح شد.
    هميشه روي دوچرخ برانيد
    هميشه از كلاه ايمني استفاده كنيد

  9. تعداد 2 کاربر از BKING برای این پست تشکر کرده اند.


  10. #65

    مدیرکـــــــــــــــــل سایت

    محل سکونت
    تهران
    نوع موتور
    PULSE 220
    شغل و حرفه
    -
    نوشته ها
    4,097
    تشکر
    2,555
    علاقمند به موتورهای خیابانی
    Last Online
    03-03-1403 @ 05:23 بعد از ظهر

    پیش فرض

    ازدواج

    پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
    پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
    پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
    پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است

    پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
    پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
    بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
    پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
    بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است

    بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
    پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
    مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
    پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
    مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
    و معامله به این ترتیب انجام می شود

    ---------- Post added at 02:17 PM ---------- Previous post was at 02:01 PM ----------

    خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطارپايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند. منشي فورا متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالا شايسته حضور در کمبريج هم نيستند

    مرد به آرامي گفت: « مايل هستيم رييس راببينيم .» منشي با بي حوصلگي گفت:« ايشان تمام روز گرفتارند.» خانم جواب داد : « ما منتظر خواهيم شد. »
    منشي ساعت ها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند.

    اما اين طور نشد. منشي خسته شد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود ، هرچند که اين کار نامطبوعي بود که همواره از آن اکراه داشت. وي به رييس گفت:« شايد اگرچند دقيقه اي آنان را ببينيد، بروند.»

    رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و سرتکان داد. معلوم بود شخصي با اهميت او وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اينکه لباسي کتان و راه راه وکت وشلواري خانه دوز دفترش را به هم بريزد،خوشش نمي آمد. رييس با قيافه اي عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوي آن دو رفت.

    خانم به او گفت: « ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اماحدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم ؛ بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم. » رييس تحت تاثير قرار نگرفته شده بود ... ا و يکه خورده بود. با غيظ گفت:« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد ، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم ، اينجا مثل قبرستان مي شود .»

    خانم به سرعت توضيح داد :« آه ، نه. نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم .» رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت: « يک ساختمان ! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدراست ؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت ونيم ميليون دلار است.»

    خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست ازشرشان خلاص شود.

    زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: « آيا هزينه راه اندازي دانشگاه نيزهمين قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم ؟» شوهرش سر تکان داد. قيافه رييس دستخوش سر درگمي و حيرت بود. آقا و خانم" ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي ايالت کاليفرنيا شدند ، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که نام آنها را برخود دارد:

    دانشگاه استنفورد

    يعني دومين دانشگاه برتر در تمام دنيا
    هميشه روي دوچرخ برانيد
    هميشه از كلاه ايمني استفاده كنيد

  11. تعداد 2 کاربر از BKING برای این پست تشکر کرده اند.


  12. #66

    مدیرکـــــــــــــــــل سایت

    محل سکونت
    تهران
    نوع موتور
    PULSE 220
    شغل و حرفه
    -
    نوشته ها
    4,097
    تشکر
    2,555
    علاقمند به موتورهای خیابانی
    Last Online
    03-03-1403 @ 05:23 بعد از ظهر

    پیش فرض

    نجات غريق .....!!! ميخواستيم برای



    نجات غريق .....!!!

    ميخواستيم برای فروشگاه مان دو سه تا فروشنده استخدام کنيم . يک آگهی استخدام توی روزنامه گذاشتيم با اين مضمون که : به تعدادی فروشنده با تجربه نيازمنديم . داوطلبان می توانند از فلان روز تا فلان

    روز به اين آدرس مراجعه کنند
    عده ای زن و مرد آمدند و پرسشنامه ها را پر کردند و قرار شد هفته بعد برای مصاحبه مراجعه کنند .
    در روز مصاحبه ؛ يک جوان بيست و يکی دو ساله ؛ آمد جلوی من نشست و خيلی جدی و مودبانه به پرسش های من پاسخ داد .
    از او پرسيدم : آيا تجربه ای در امر فروشندگی داری ؟؟
    با قاطعيت گفت : نه !
    گفتم : ما در آگهی استخدام که در روزنامه چاپ کرده ايم ياد آور شده ايم که به فروشنده با تجربه احتياج داريم . شما چون تجربه ای در عرصه فروشندگی نداريد ؛ ما متاسفانه نمی توانيم شما را قبول کنيم .
    جوانک تاملی کرد و نگاهی به سقف انداخت و گفت : آقا من قبلا " نجات غريق " بودم !!

    گفتم : نجات غريق ؟؟
    گفت : آری !
    گفتم : نجات غريق چه ربطی به فروشندگی دارد ؟؟
    گفت : ای آقا ! سخت نگير ! من وقتی که نجات غريق بودم ؛ خودم شنا بلد نبودم !!!

    شروع کردم قاه قاه خنديدن و گفتم : از فردا بيا سر کار !!
    هميشه روي دوچرخ برانيد
    هميشه از كلاه ايمني استفاده كنيد

  13. #67

    همـــــــکار ســـــــابـــــــق

    نوشته ها
    970
    تشکر
    1,707
    Last Online
    05-09-1397 @ 09:42 قبل از ظهر

    پیش فرض

    یک داستان قدیمی و فولکلور ایرانی هست که می گوید روزگاری شیر می خواست با همسرش برود دوبی! و مدتی خوش بگذرانند و چند تا کنسرت مبتذل هم بروند!! امّا با توجه به اینکه شیر، سلطان جنگل است مجبور بود مسؤولیت این امر خطیر را در مدّت سفر به کسی واگذار کند. نشست و فکر کرد و به این نتیجه رسید که خرگوش باهوش ترین حیوان جنگل است و او را به عنوان جانشین موقت خودش انتخاب کرد.

    خرگوش پس از رسیدن به مقام سلطانی فورا ً مشغول عیش و طرب و پاکسازی نیروهای غیرخودی از دربار شیر شد. و اوّلین کسی که لطف پادشاه جدید شاملش شد دشمن قدیمی خرگوش یعنی روباه بود! خرگوش دستور داد که روباه را احضار کنند. روباه هم که خودش از آن پدرسوخته ها بود فوری به جانب سلطان دوید، تعظیمی کرد و گفت: «قربان امری داشتید؟!» خرگوش نگاهی غضب آلوده به روباه کرد و گفت: «کلات کو؟» روباه دستپاچه گفت: «قربان کدوم کلاه؟!» خرگوش در حالی که داشت نوشابه ی شیشه ایش را می خورد گفت: «بزنیدش، بکشیدش، بکـ...»

    فردای آن روز، صبح اوّل طلوع، خرگوش بعد از خوردن صبحانه ای مفصل دوباره روباه را احضار کرد. روباه زخمی گشاد، گشاد خودش را به دربار رساند و با گریه گفت: «قربان با این بنده ی حقیر امری داشتید؟!» خرگوش لبخندی زد و در حالی که داشت نوشابه می خورد گفت: «کلات کو؟!» روباه با التماس فریاد زد: «به خدا من هیچ وقت کلاه نداشتم! به خدا من نمی دونم...» خرگوش با لبخندی عریض تر دستور داد: «بزنیدش، بکشیدش، بکـ...»

    چند روزی این ماجرا ادامه داشت و کم کم حیوانات جنگل ناراضی شدند و با تحریکات خارجی توسط روباه، دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند کمپینی تشکیل دهند و عریضه ای بنویسند و امضاء جمع کنند. نامه ای پر سوز و گداز به شیر نوشتند و همه امضاء کردند و برای شیر که در سواحل خلیج همیشه فارس مشغول آفتاب گرفتن بود فاکس کردند! متن نامه هم از این قرار بود که بابا ما این روباه فلان فلان شده را می شناسیم و قبول داریم آدم پدرسوخته ای است. اما خرگوش هم بهانه گیری الکی می کند و این بنده خدا جد اندر جد اصلا کلاه نداشته که حالا خرگوش سراغش را از او می گیرد! تو را به خدا بیا در این قضیه پادرمیانی می کن و روباه بدبخت را نجات بده.

    شیر، شب فورا ً آنلاین شد و با خرگوش چت کرد و گفت: «پدرسوخته! ما جنگل را نسپردیم دست تو که سر ماه آن را به باد بدهی! من هم از این روباه نسناس خوشم نمی یاد و می خوام حالش رو بگیرم. اما هر چیزی راه و روشی دارد. این روباه بیچاره اصلا کلاه نداشته! اینجوری فقط اذهان عمومی را علیه ما تحریک می کنی. تو یک بهانه ی خوب و منطقی از او گیر بیار. اونوقت هر بلایی خواستی سرش بیاور!» خرگوش گفت: «چشم قربان! خیالتان راحت باشد قربان!!»

    فردا صبح خرگوش، روباه را احضار کرد. روباه با حالی نزار جلو آمد و گفت: «در خدمتم قربان» خرگوش نگاهی به او کرد و گفت: «خوبی؟ امروز می خواستیم افتخار خرید نون همایونی را به شما بدهیم!» روباه با خوشحالی گفت: «چشم!» و دوید و هرچه نان با سوبسید و بی سوبسید بود از بازار جمع کرد و در توبره ای ریخت و خدمت شاه آورد. خرگوش نگاه رذیلانه ای به او کرد و گفت: «نون خریدی؟» روباه گفت: «بله قربان» بعد خرگوش گفت: «خب ما نون بربری می خواهیم» روباه نان بربری از توبره درآورد و گفت: «بفرمایید» خرگوش گفت: «نون تافتون!» روباه نان تافتونی درآورد و گفت: «بفرمایید» خرگوش با کمی دلخوری گفت: «نون لواش!» روباه با لبخند نان لواشی را درآورد و گفت: «بفرمایید» خرگوش با عصبانیت داد زد: «نون فرانسوی!» روباه با خوشحالی درآورد و گفت: «بفرمایید» خرگوش با کلافگی جیغ زد: «نان سنگک!» روباه باز هم دست توی توبره کرد و گفت: «بفرمایید» ناگهان نگاه خرگوش تغییر کرد. لبخندی نیم متری صورتش را پوشاند و گفت: «حالا بحث نان را بی خیال... راستی کلات کو؟!!!»
    من آگاهم از می‌گساریِ پنهان زاهد// و اندرزش از پاکی آب، نزد خلایق


    هاینریش هاینه, شاعر آلمانی

  14. تعداد 3 کاربر از Amir برای این پست تشکر کرده اند.


  15. #68

    مدیرکـــــــــــــــــل سایت

    محل سکونت
    تهران
    نوع موتور
    PULSE 220
    شغل و حرفه
    -
    نوشته ها
    4,097
    تشکر
    2,555
    علاقمند به موتورهای خیابانی
    Last Online
    03-03-1403 @ 05:23 بعد از ظهر

    پیش فرض

    یک روز یک کشیش مسیحی*، راهب بودایی، و ملای مسلمان تصمیم میگیرند تا ببینند کدوم توی کارش بهتره... به همین منظور، تصمیم میگیرند که هر کدوم به یک جنگل برند، یک "خرس" پیدا کنند و سعی* کنند اون "خرس" رو به دین خودشون دعوت کنند.

    بعد از مدتی*، دور هم جمع میشند و از تجربه شون صحبت میکنند... اول از همه کشیش شروع به صحبت کرد :"وقتی* خرس رو دیدم، براش چند آیه از کتاب مقدس (درباره قدرت صلح، کمک و مهربانی به دیگران) خوندم و بهش آب مقدس پاشیدم. خرس آنقدر شیفته و مبهوت شد که قراره هفتهٔ دیگه اولین مراسم تشرفش برگزار بشه".

    راهبه بودایی گفت: "من خرسی رو کنار یک جوی آب توی جنگل دیدم..براش مقداری از کلمات آسمانی بودای بزرگ موعظه کردم. براش از قدرت ریاضت، تمرکز و قانون کارما (قانون عمل و عکس*العمل رفتار آدمی*) صحبت کردم. خرس آنقدر علاقه مند شده بود که به من اجازه داد غسل تعمید بدهمش و براش یک اسم مذهبی* - بودایی انتخاب کنم".

    پس از آن، هر دو به ملای مسلمان نگاه کردند که روی تخت (و در حالی* که از سر تا پا بدنش توی گچ بود) دراز کشیده بود. ملا گفت :"هههممم...الان که به گذشته و اون روز فکر می*کنم، میبینم که شاید نباید کارم رو با "ختنه کردن" شروع می*کردم".

    ---------- Post added at 11:12 AM ---------- Previous post was at 10:54 AM ----------

    یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.

    روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد. «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست»

    سناتور گفت «مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم»

    سن پیتر گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»

    سناتور گفت «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم»

    سن پیتر گفت «می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»

    و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.

    در آسانسور که باز شد، سناتور با منظرهء جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد و همراه با دختران زیبا رقص گرم و لذت بخشی داشتند.

    به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، سن پیتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت.

    بعد از پایان روز دوم، سن پیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟

    سناتور گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم»

    بدون هیچ کلامی، سن پیتر او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سناتور بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سناتور با تعجب از شیطان پرسید «انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...»

    شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز تبلیغات بود...

    امروز دیگر تو رای دادی».
    هميشه روي دوچرخ برانيد
    هميشه از كلاه ايمني استفاده كنيد

  16. تعداد 3 کاربر از BKING برای این پست تشکر کرده اند.


  17. #69

    مدیرکـــــــــــــــــل سایت

    محل سکونت
    تهران
    نوع موتور
    PULSE 220
    شغل و حرفه
    -
    نوشته ها
    4,097
    تشکر
    2,555
    علاقمند به موتورهای خیابانی
    Last Online
    03-03-1403 @ 05:23 بعد از ظهر

    پیش فرض

    آقای جك رفته بود استخدام بشود ، صورتش را شش تیغه كرده بود و كروات تازه اش را به گردنش بسته بود ، لباس پلو خوری اش را پوشیده بود و حاضر شده بود تا به پرسش های مدیر شركت جواب بدهد.
    اقای مدیر شركت بجای اینكه مثل نكیر و منكر ، آقای جك را سین جین بكند ، یك ورق كاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به یك سئوال پاسخ بدهد. سئوال این بود:
    شما در یك شب بسیار سرد و طوفانی ، در جاده ای خلوت رانندگی میكنید ، ناگهان متوجه میشوید كه سه نفر در ایستگاه اتوبوس ، به انتظار رسیدن اتوبوس ، این پا و آن پا میكنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه هستند تا اتوبوس بیاید و آنها سوار شوند.
    یكی از آنها پیره زن بیماری است كه اگر هر چه زودتر كمكی به او نشود ممكن است همانجا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظی را بخواند.
    دومین نفر، صمیمی ترین و قدیمی ترین دوست شما است كه حتی یك بار جان شما را از مرگ نجات داده است.
    اما نفر سوم دختر خانم بسیار زیبا و جذابی است كه زن رویایی شما می باشد و شما همواره آرزو داشتید او را در كنار خود داشته باشید.
    حال اگر اتوموبیل شما فقط یك جای خالی داشته باشد ، شما از میان سه نفر كدامیك را سوار ماشین تان می كنید؟؟؟
    پیر زن بیمار؟؟ دوست قدیمی؟؟ یا آن دختر زیبا را ؟؟
    جوابی كه آقای جك به مدیر شركت داد، سبب شد تا از میان دویست نفر متقاضی، برنده شود و به استخدام شركت درآید.
    و اما پاسخ آقای جك:
    آقای جك گفت: من سوییچ ماشینم را میدهم به آن دوست قدیمی ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند و خود من با آن دختر خانم در ایستگاه اتوبوس میمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار كند .
    هميشه روي دوچرخ برانيد
    هميشه از كلاه ايمني استفاده كنيد

  18. کاربر زیر از BKING برای این پست تشکر کرده است


  19. #70

    مدیرکـــــــــــــــــل سایت

    محل سکونت
    تهران
    نوع موتور
    PULSE 220
    شغل و حرفه
    -
    نوشته ها
    4,097
    تشکر
    2,555
    علاقمند به موتورهای خیابانی
    Last Online
    03-03-1403 @ 05:23 بعد از ظهر

    پیش فرض

    یادش بخیر٬ زمانی که رئیس ناسا بودم:


    توی ایران که بودم٬ مرتب از اطرافیان می شنیدم افرادی که به خارج رفته اند همگی شغل خوب پیدا کرده٬ اند و پول خوبی میگیرند و حسابی وضع زندگی* شان توپ توپ شده.
    شنیده بودم که همه دانشمندان و متخصصین ایرانی جذب مراکز تحقیقاتی مهم امریکا میشوند. اصلا همین تکنولوژی و پیشرفت خارجی*ها را که می بینید همه بخاطر جذب جوانان ایرانی است و اگر ایرانی*ها یک روز قهر کنند و سر کار نروند٬ همه سفینه های فضایی از مدار خارج میشوند و به زمین سقوط میکنند.
    خلاصه درد سرتان ندهم با خودم گفتم ما هم که خودمان سرتا پا نبوغ هستیم و خلاقیت و هوش و ذکاوت از سر و رویمان می باردبهتر است بیاییم خارج و جذب مراکز تحقیقاتی مهم دنیا شویم. هرچی باشد چند کلاس درست خوانده*ایم و مدرکی داریم. حتما بمحض اینکه از هواپیما پیاده شویم٬ یا مدیر کارخانه مرسدس بنز آلمان میشویم و یا رئیس سازمان فضانوردی امریکا(ناسا).
    خلاصه با این هدف و انگیزه به خارج آمدیم.
    خوشبختانه توی هواپیمایی که به مقصد تورنتو پرواز میکرد با یک هموطن عزیزی آشنا شدم که از سالیان قبل مقیم کانادا شده بود و اطلاعات خوبی در باره زندگی و کاریابی در خارج داشت.
    موقع خداحافظی از او پرسیدم که آیا میداند آدرس ناسا کجاست؟ میخواهم بروم آنجا کار کنم
    آن هموطن عزیز لبخندی زد و گفت من خودم هم توی ناسا کار میکنم و اگر بخواهی تو را هم معرفی میکنم.
    با صمیمیت از او تشکر کردم و آدرس را گرفتم و از هم جدا شدیم وهریک بسمت محل اقامت خود رفتیم
    حالا مگر من خوابم می برد؟
    همه شب بیدار بودم و به کار در ناسا و درآمد هنگفت و زندگی مجلل و خانم های موطلایی و غیره فکر میکردم.
    صبح زود سر و صورت را صفا دادم و یکدست کت شلوار شیک پوشیدم و کراوات و عینک هم زدم و یک کیف سامسونیت هم دستم گرفتم و از هتل بیرون آمدم.
    یک تاکسی گرفتم و از راننده خواستم مرا به آن آدرس ببرد.
    توی راه هرچقدر راننده سعی کرد که با من سر صحبت را باز کند و گپی بزند فایده ای نداشت چون من مثل یک سناتور عقب تاکسی لم داده بودم و با خود فکر میکردم: من از امروز آدم مهمی شده ام و توی ناسا کار خواهم کرد. درست نیست با یک آدم معمولی دردل کنم و یا با او همراهی کنم. بالاخره باید از همین حالا ژست گرفتن را یاد بگیرم.
    وقتی که به مقصد رسیدم چهل دلار کرایه تاکسی را دادم و یک بیست دلاری دیگر هم مثل شاهزاده های عربستان به او انعام دادم که حسابی کف کرد.
    تاکسی که حرکت کرد هرچه گشتم جایی و یا ساختمانی که شبیه ناسا و یا یک مرکز تحقیقاتی باشد را نتوانستم پیدا کنم
    از چند عابر و رهگذر پرسیدم آیا شما میدانید ناسا کجاست؟
    آنها با تعجب میگفتند ناسا که اینجا نیست. ناسا توی امریکاست.
    توی همین گیر و دار بودم که سر و کله همان هموطن عزیز از دور پیدا شد که با دست اشاره میکرد بیا اینجا.
    جلو رفتم دیدم جلوی یک مغازه پیتزا فروشی ایستاده و مثل یک شاطر نانوایی پیشبندی سفید به خودش بسته و یک کلاه مخصوص آشپزها هم سرش گذاشته.
    با خودم گفتم لابد این آقا توی ناسا آشپز است ولی مرا برای مدیریت ناسا به مسولین خودش معرفی کرده. سلام و احوالپپرسی کردیم و وارد پیتزا فروشی مذکور شدیم.
    قبل از اینکه به خود بیایم مرا به قسمت عقبی مغازه هدایت کردند و از من خواستند برای شروع کار فعلا این سیب زمینی ها را پوست بکنم.
    حالا منو میگی؟ با خودم فکر میکردم همه این کارها برای امتحان کردن متقاضیان کاردر ناسا است. با خودم میگفتم حق هم دارند باید متقاضیان ورود به چنین مرکز مهم تحقیقاتی را آزمایش کنند. لابد میخواهند ببینند طرف نق نقو است یا تابع دستورات سازمان. کسی که حاضر نشود دستورات مافوقش را گوش کند فردا تکلیف پرتاب کردن سفینه های فضایی چه میشود؟
    خلاصه دردسرتان ندهم سیب زمینی تمام شد گوجه فرنگی آوردند. نشستم همه گوجه ها را با دقت برایشان قاچ کردم.
    گوجه هم تمام شد فلفل سبز آوردند. آن تمام شد قارچ خرد کردم. قارچ تمام شد یک گونی پیاز آوردند. الحق این یکی کار خیلی سختی بود. در عمرم موقع خرد کردن پیاز اینقدر آبغوره درنیاورده بودم. حسابی اشک از چشم هایم شر و شر سرازیر شده بود ولی با خودم میگفتم:
    گنج خواهی در طلب رنجی ببر
    تو اگر میخواهی رِس ناسا بشوی باید از این همه امتحانات سخت سربلند بیرون بیایی.
    خلاصه با هر بدبختی بود آنروز تمام شد و ما با چشمانی باد کرده و کت و شلواری که مزین به لکه های گوجه فرنگی بود محل کار را ترک کردم و برای استراحت به هتل برگشتم
    شب که شد به ایران زنگ زدم. ننه ام پرسید:
    الهی ننه قربونت بره اونجا گرسنه نمونی؟
    گفتم: نه نگران نباش اینجا همه چیز هست . همین امروز توی ناسا مشغول کار شده ام و بزودی پولدار میشم
    ننه پرسید: ناسا دیگه چیه؟
    گفتم: همون جایی که آپولو و موشک میفرستند کره ماه
    ننه گفت: الهی قربونت برم. مواظب خودت باش. تو خودت یک وقت سوار اون موشکها نشی. تو بشین پشت میز و از همون توی دفترت به اون خارجی ها دستور بده اونا برند کره ماه.
    هميشه روي دوچرخ برانيد
    هميشه از كلاه ايمني استفاده كنيد

صفحه 7 از 42 نخستنخست ... 3456789101117 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

بازدیدکنندگان، این صفحه را با جستجوی این کلمات در موتورهای جستجوگر پیدا کرده اند:

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
پرشین موتور
   اکنون ساعت 03:57 بعد از ظهر برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.


    انجمن موتورسيکلت ايران(پرشین موتور) جهت بالابردن سطح فرهنگ و اطلاعات در زمينه موتورسواري راه اندازي شده است
    شماره سامانه پيامکي انجمن : 50002666994466
    برای ثبت شماره خود در سامانه پیامکی نام و نوع موتور خود را به شماره فوق پیامک کنید.
   لطفا در هنگام کپی برداری مطالب و عکس ها منبع و لینک سایت ذکر شود.
   تبدیل فینگلیش به فارسی (بهنویس)

   قدرت گرفته از ویبولتین - طراحی قالب توسط وی بی ایران

 


کاربر گرامي؛

براي مشاهده انجمن پرشین موتور با امکانات کامل بهتر است از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد

  1. بستن این دسته بندی
برو بالا