مرد یعنی کار و کار و کار و کار
یکسره در شیفت های بیشمار
مثل یک چیزی میان منگنه
روز و شب از هر طرف تحت فشار
مرد موجی است هی در حال دو
جان بر آرد تا برآرد انتظار
او خودش همواره در تولید پول
لیک فرزند و عیالش پول خوار
با چه عشقی دائما در چرخشند
گرد شهد جیب او زنبور وار
چون که آخر شب به منزل می رسد
خسته اما با لبانی خنده بار
جای چای و یک خدا قوت به او
می شود صد لیست در پیشش قطار
از کتاب و دفتر و خودکار ، تا
اسفناج و پرتقال و زهرمار
آن یکی می خواهد از او شهریه
این یکی هم کفش و کیفی مارک دار
هر چه می گوید که جیبم خالی است
هر چه می گوید ندارم ، ای هوار
نعره می آید : "به ما مربوط نیست
ما مگر گفتیم ماها را بیار"
مرد یعنی آن که با پول و پله
می شود در خانه ، صاحب اعتبار
مرد یعنی سکته ، یعنی سی سی یو
ختم مطلب ، مرد یعنی جان نثار
خلقتش اصلا به این درد بود
تا درآرد روزگار از وی دمار
---------- Post added at 09:33 PM ---------- Previous post was at 09:26 PM ----------
قربان دیدگانت، استاد جان خدا را
جانا محبتی کن این بنده ی خدا را
من مخلص تو هستم، اصلا فدای کفشت
با نمره ای بخندان این قوم بینوا را
لطفی نما و بر ما اندک عنایتی کن
باور نما نگویم با غیر، این ماجرا را
استاد جان کرم کن، بر ما مگیر خرده
کاین جزوه ای که گفتی، دق مرگ کرد ما را
چند اسم خارجی را با چند شکل و درهم
تحویلمان تو دادی آخر چه سود ما را ؟
هر وقت دیدمت من جسمم به لرزه افتاد
گویی که موش بیند آن گربه ی جفا را
آن صفر را که خر خوان ام خبائثش خواند
اما به دور گردان این صفر بی صفا را
یک ترم با تو بودم، رقصیده ام به سازت
شاباشمان بگردان آن نمره کذا را