PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان های کوتاه و پند آموز



صفحه ها : 1 [2]

amirw3x
08-09-1390, 10:44 قبل از ظهر
زنان ایرانی همه ملکه هستند



« چارلز دانشجوی انگلیسی با طعنه به دوست و همکلاسی ایرانی اش همایون می گوید :
چرا خانوماتون نمیتونن با مردا دست بدن یا لمسشون کنن؟؟ یعنی مردای ایرانی اینقدر کارنامه خرابی دارند و خودشون رو نمیتونن کنترل کنن؟؟
همایون لبخندی میزند و می گوید :
ملکه انگلستان میتونه با هر مردی دست بده ؟ و هر مردی می تونه ملکه انگلستان رو لمس کنه؟!
چارلز با عصبانیت می گوید :
نه! مگه ملکه فرد عادیه ؟!! فقط افراد خاصی می تونن با ایشون دست بدن و در رابطه باشن!!!
همایون هم بی درنگ می گوید :
خانوم های ایرونی همشون ملکه هستن!!! »


فحش دل نشین
دوستی تعریف میکرد که صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود مجبور شدم به بروجرد بروم… هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم… وسط پل به ناگاه به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم……. به سمت راست گرفتم ، موتوری هم به راست پیچید… چپ، موتوری هم چپ… خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روی موتور پرت شد تو رودخونه… وحشت زده و ترسیده، ماشین رو نگه داشتم و با سرعت رفتم پایین ببینم چه بر سرش اومد ، دیدم گردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده… با محاسبات ساده پزشکی، با خودم گفتم حتما زنده نمونده …
مایوس و ناراحت ([Only registered and activated users can see links])، دستم را گذاشتم رو سرم و از گرفتاری پیش آماده اندوهگین بودم… در همین حال زیر چشمی هم نیگاش میکردم،… باحیرت دیدم چشماش ([Only registered and activated users can see links])را باز کرد … گفتم این حقیقت نداره… رو کردم بهش و گفتم سالمی…؟ با عصبانیت گفت: ” په چونه مثل یابو رانندگی موکونی…؟ ” با خودم گفتم این دلنشین ترین فحشی بود که شنیده بودم… گفتم آقا تورو خدا تکون نخور چون گردنت پیچیده…. یک دفه بلند شد گفت: شی پیچیده ؟ شی موی تو ؟ هوا سرد بید کاپشنمه از جلو پوشیدم سینم سرما نخوره …. !!!


نهار با خدا

یک بچه ی کوچیک می خواست خدا رو ببینه.
اون میدونست که برای دیدن خدا راه درازی در پیش داره.
لوازمش رو برداشت و سفرش رو شروع کرد.
کمی که رفت ,با پیرزنی روبرو شد.پیرزن توی پارک نشسته بود
و به چند تا کبوتر زل زده بود.پسر کنار او نشست و کوله پشتیش رو باز کرد.
تازه می خواست جرعه ای از نوشیدنی ش رو بنوشه که احساس کرد پیرزن گرسنه س.
پسرک به اون تعارف کرد.
پیرزن با تشکر زیاد , قبول کرد و لبخندی زد.
لبخند او برای پسرک آن قدر زیبا بود که هوس کرد دوباره آن را ببیند
پس دوباره تعارف کرد و دوباره پیرزن به او لبخند زد. پسرک بسیار خوشحال بود.
آنها تمام بعدازظهر را به خوردن و تبسم گذراندند , بدون گفتن حرفی.
با تاریک شدن هوا پسرک احساس خسته گی کرد , بلند شد و آماده ی رفتن شد.
چند قدم که برداشت دوباره به سوی پیرزن دوید
و او را در آغوش گرفت و پیرزن هم لبخند بسیار بزرگی زد.
هنگامی که پسر به خانه اش برگشت , مادرش از چهره ی شاد او متعجب شد.
پرسید:” چی شده پسرم که این قدر خوشحالی؟ پسر جواب داد: من با خدا نهار خوردم.
و قبل از واکنش مادرش اضافه کرد:
“می دونی مادر, اون قشنگترین لبخندی رو داشت که من تا حالا دیده ام.”
و اما پیرزن نیز با قلبی شادمان به خانه اش بازگشت.
پسرش با دیدن چهره ی بشاش او پرسید:”مادر , چی تو رو امروز این جور خوشحال کرده؟”
و اون جواب داد:” من امروز با خدا غذا خوردم.”
و ادامه داد:”اون از اون چیزی که انتظار داشتم جوان تر بود.”
ما نمی دانیم خدا چه شکلی است.
مردم به خاطر دلیلی به زندگی ما وارد می شوند؛بله یک دلیل.

پس چشمان وقلبهای تان را باز کنید. ممکن است هر جا با خدا روبرو شوید.



دست بزنیم؟



یه روز تو دانشگاه سر یکی از کلاسهام دختری بود که همش به این و اون گیر میداد...
چندین بار تحدیدش کردم که میندازمش (درسشو)...
ولی باز هم از رو نمیرفت...
گذشت و گذشت تا یه روز تولدم بود...
اومدم سرکلاس تا وارد شدم با خنده دادزد: استاد تولدتونه دست بزنیم؟...



منم گفتم:




الآن سرکلاس جلو بچه ها درست نیست بعداً میدم قشنگ دست بزنی




فکر کنم درسشو با من حذف کرد





:retarded::happy4::20:

02109002
08-09-1390, 12:44 بعد از ظهر
امتحان کارشناسی ارشد ناپیوسته در رشته زبان و ادبیات اصفهانی

به همراه کلید حل سوالات

ابتدا سوالات را کامل خوانده و با در نظر گرفتن قواعد قلب، اقدام به پاسخ دادن نمایید.

1-کلمات زیر را معنی کنید.
1- بَلگ 2- حَسِجّلال 3- آلاشغال 4- سِگاسوتا
5- زِرزِمین 6- شبی چراغی 7- چُماله 8- حَج مَن باقر
9- وَلَحظا 10- آونگون 11- بولونی 12- بَلکی
13- چرکوندی 14- گودالی 15- قیلاگونی 16- سُکِّربیت
17- دَمادولا 18- حَبّاد 19- ورمالیدند 20- مادی
21- چیویلی 22- لا ماشین

2- اعضای زیر کدامیک از اعضای بدن انسانند؟

1- چَکی لُپ 2- گُرته 3- سَکاسینه 4- سَکاصورِت
5- گیسی 6- چَکاچیویل 7- ناقولوسی 8- گُلی کمر خنجر

3- امراض بیرونی و درونی زیر کدامند؟
1- کمرم شیت شد 2- سرم بانگس 3- دلم انقلابس 4- زیرو رو میزِنم
5- دلمالِش 6- توتولی

4- جملات دعایی زیر را معنا کنید.
1- الای آکِلِه بیگیری 2- بادی یامان بیگیری ایشالله 3- الای بالا پر بِزِنی
4- الای سه قلی بودی 5- تیری غیب بخوری ایشالله 6- تیری اَجل خورده
7- توپ تو شیکمد بِرِد 8- الای بُپُکی

5- جانداران زیر کدامند؟
1- قورباغر 2- خرخاسِکی سه پَلو 3- مالشتیمال 4- مالمالِک یا مالمالی 5- پاختِر

6- نسبت خانوادگی افراد زیر را مشخص کنید.
1- باخاجه 2- بُسوره 3- همریش 4- یاد 5- خارسو

7- اصطلاحات زیر را معنی کنید.
1- دَراومِد گفت 2- قو نیمیپِرِد 3- خَبِریش نیست 4- کَمَری راوِس هَنو
5- را نیمیبِرِد 6- مردی رِندیشس 7- سِگسارونس 8- آغولیاد واغلید؟
9- اِدِراوادِرِد میکونم 10- برادون کشیدن 11- دِرِزا چاق کردن 12- جخ هم رسوندند
13-بِلاگیری درو وُردن 14- آدمی نَیَرز 15- وا میدارم 16- هوا کیـفس
17- آ یکی اونم 18- چه خبِر اَتِر؟ 19- هوا تیفونس 20- دِ آره دِ
21- سُک نَزِن 22- وَقّی کردس 23- آدمی یه غازی

8- محله های زیر در کجای اصفهان قرار دارند؟
1- چارسو کوچیک 2- بازاری حَجاقا شجاع 3- پُشتی آشپِزی 4- کوجون 5- گورتون
6- جوزون 7- طوخچی 8- نجارباشی 9- جوق اِباد
10- مَچِّدلنبون 11- چاله حج میرزا 12- چارسو علی قولی آقا(آ ی کشیده)
13- چناردالبِتی 14- لَتیشا 15- باقوچخونه
16- کِرماکیلیچه 17- رودِرون 18- پارون

9- جملات زیر چه مواقعی به کار میروند؟
1- یار مبارِک پولِکی عروسا اووردن زورِکی
2- خارسو بیشین رو فشفشه بزا عروسد خوشش باشه
3- جیگِّر جیگِرس دیگِّر دیگِرس
4- مثلی سِگی تاتوره خورده میموند
5- شبا به چراغِس آ روزا به غِلاغ
6- اینقد کِریم پِشه بازی درنیار
7- قِرِشا قاشوق کردس

10- کدامیک گزینه واحد پول قدیمی در اصفهان بوده است؟
1- یه قاضی 2- یه قازی 3- یه غازی 4- عم قزی

11- تفاوت آآآقا با آ ی کشیده و آقا بدون آ ی کشیده در چیست؟

12- معنای کلمه گِلی را در هر ترکیب را بنویسید.
1- گِلی درخت 2- گِلی کوچا 3- گِلی هم 4- گِلی کوه

13- حالتهای مختلف کلمه اونسّانیا را بنویسید. (برای اشاره به هر چیزی)


موفق باشید

***

جوابها
1
1- بلگ: همان برگ است. قاعده تبدیل ر به ل (در لهجه اصفهانی "ر" معمولا به "ل" تبدیل میشود)
2- حَسِجّلال: حاج سید جلال (قاعده ادغام بنیادی).
3- آلاشغال: معرب آشغال بوده که به مرور اَل به آل تبدیل شده. مثال: بیا بریم ناهار بخوریم. وای نه یه زا آلاشغال خوردم تو دلم انقلابه.
4- سِگاسوتا: در اصطلاح به عده زیاد گفته می شود. دقت شود که سو در سگاسوتا کشیده خوانده شود. مثال وای خره نبودی بیبینی طرف سِگاسووووتاشم اوورده بود. یعنی اینکه هر چی آدم داشت برداشته بود اوورده بود.
5- زِرزِمین: زیرزمین
6- شبی چراغی: تا قبل از ساعت 12 شب، تا وقتی چراغها روشنند.
7- چُماله: همون مُچاله تهرونی
8- حَج مَن باقر: حاج محمد باقر. قاعده یرملون در زبان اصفهانی
9- وَلَحظا: از لحظه میاد. مثال: خِرندیده همِشا تو کوچا ولحظا میزِند. یعنی همش تو کوچه ها الاف میگرده. خِر همون خیره
10- آونگون: آویزون
11- بولونی: خمره. گاهی جهت ابراز محبت به دیگران هم به کار میزود. مثال: بولونی پَ کوجای پَ؟ (معادل عبارت "پس کجایی عزیزم؟" در تهران).
12- بلکی: شاید
13- چرکوندی: همان چرک است که بار تنفری زیادتری دارد. مثال: دِ آره دِ جونم مرگ شده با یه زا لباسی چرکوندی اومِده بود.
14- گودالی: چاله و گودال تحقیر شده
15- قیلاگونی: قیر و گونی. قیل همان قیر است. قاعده تبدیل ر به ل. مثال: این چای چرا قیله؟ یعنی چرا اینقدر چایی سنگینه که رنگش مثل قیر شده؟
16- سُکِّربیت: چوب کبریت
17- دَمادولا: نزدیکیها. مثال: لباسای من کو؟ همین دمادولاس
18- حَبّاد: حبیب آباد. مکانی نزدیک اصفهان. قاعده اضمحلال 5 حرف در یک تشدید
19- ورمالیدند: رفتند. مثال: چوریا ورمالیدن تو سیبه یعنی جوجه ها داخل بن بست رفتند. مثال: وَپِّریده پاچاشا ورمالیدس. یه اصطلاحیه در مورد شلوارای برمودا
20- مادی: جوی آب.. در اصفهان مواقعی که از واژه مادی استفاده نمیشود از واژه جوق یا جوقچی استفاده میشود.
21- چیویلی: چرکوندی
22- لا ماشین: در اصطلاح همان زیر ماشین است. حسن رفت لا ماشین یعنی ماشین بهش زد (تصادف کرد)


2
1- چَکی لُپ: دهان. مثال: هر چی از چکی لپش دراومد نثاری ما کرد.
2- گُرته (گُرده قاعده تبدیل د به ت): پشت و کمر
3-: سَکا سینه: سر و سینه با هم. سکا سینِم گرفتس.
4- سَکاصورت: صورت
5- گیسی: ماهیچه شانه و گردن. مثال: خره اینقدِه تا تو این گیسییام درد میکوند که اَلاَمانما بریدس... با گیسو اشتباه نشود.
6- چکاچیویل: صورت. مثال: آب اِز چکاچیویلش سرِزیرس عامو. (سرازیر)
7- ناقولوسی: نای و یا همان خرخره. مثال: اتوبوسِ تا تو ناقولوسیش پر کردس.
8- گُلی کمر خنجر: مهره های آخر ستون فقرات.. یه جمله معروف هم هست که میگه: اِگه این کارا بوکونی گلی کمر خنجرد میشکِنِد. یعنی انگار این کار برات خیلی سخته.

3
1- کمرم شیت شد: کمرم داغون شد. شیت احتمالا از واژه شِت فرنگی گرفته شده.
2- سرم بانگس: سرم درد میکنه. از بنگ میاد.
3- دلم انقلابس: همون تو دلم چمچماله یا وضعیت مزاجیم خوب نیست.
4- زیرو رو میزِنم: نوعی از انقلاب دل که پیشرفت کرده و اعضا مجاور را تحت تاثیر قرار داده.
5- دلمالِش: یه نوع خاصی از حالات نامساعد مزاجی که بیشتر در مواقع ازدواج پیش میاد.
6- توتولی: زگیل. من واقعا دیگه نمیدونم این واژه از کجا اومده شرمنده!!!

4
1- الای آکِله بیگیری: آکله به معنی: خوره. یعنی الهی مرض خوره بگیری.
2- بادی یامان بیگیری ایشالله: این دعا در مواقعی که کسی زیاد داد و فریاد میکند بکار میرود. یامان از یمن میاد. باد یمنی تبدیل شده به: باد یمانی, وبعد به باد یامان.. و آن مرضی باشد شبیه خناق که گلو باد میکند و راه نفس بسته میشود. در برخی مواقع یامان حذف می شود و داریم الای باد کنی.
3- الای بالا پر بِزِنی: یعنی بال بال کنی و بمیری یه چیزی شبیه خروس. الهی جون بکنی و بمیری.
4- الای سه قلی بودی: وقتی کسی یک مزه بیمزه میندازه به جای اینکه به طعنه بگن ماشالله چقدر تو خوشمزهای میگن ایشالله سه قلی (سه قلو) بودی یا به شکل مختصر شالّا سه قلی بودی. یعنی یه قل کمه برای اینکه همچین مزه هایی بریزه. در واقع نوعی تحقیر پشت پرده داره.
5- تیری غیب بخوری ایشالله: معنی واضح است امیدوارم هیچ وقت همچین تیری نخورین.
6- تیری اَجل خورده: در این جمله دعایی فرض بر این است که تیر به شما اصابت کرده.
7- توپ تو شیکمد برد: در مواقعی که فردی زیاد غذا بخورد بکار میرود. از دیگر جملات دعایی مشابه میتوان به الای کارت بخوری (کارت همان کارد است قاعده تبدیل د به ت) اشاره کرد.
8- الای بُپُکی: الهی بترکی. تقریبا در هر موقعیتی به کار میرود. نکته: دقت شود که اصولا در اصفهان (بد اصفهانیاشون البته)
نسبت جمله دعایی مثبت به جمله دعایی منفی تقریبا صفر است.

5
1- قورباغر: قورباغه. قاعده تبدیل ه به ر. مثال دیگر: مهتابی که میشود: مرتابی.
2- خرخاسِکی سه پ--لو: همان خرخاکی است و چون از هر طرف جلو عقب و پشت که نگاه کنی قیافه اش یکسان است به آن سه پهلو گویند.

3- مالشتیمال: بالشت مار بوده و به سوسکهای بزرگ و پهن گفته میشود که با چند تبدیل پیچیده و نادر تبدیل شده به: مالشتیمال. قواعد بکار رفته: 1- قاعده "ی" چسبان به مضاف 2- قاعده تبدیل ر به ل 3- پدیده نادر تبدیل ب به م.
مثالی دیگر از تبدیل ب به م: اسب میشود اسم.
4- مالمالِک یا مالمالی: مارمولک. قاعده تبدیل ر به ل
5- پاختِر: یاکریم. حیوانی خنگ شبیه کبوتر با بهره هوشی صفر

6
1- باخاجه: پدربزرگ یا مادربزرگ
2- بُسوره: پدر زن یا پدر شوهر
3- همریش: باجناق
4- یاد: جاری. نسبت همسر دو برادر
5- خارسو: مادر شوهر یا مادر زن.

7
1- دَراومِد گفت: برگشت گفت
2- قو نیمیپِرِد: خیلی خلوته
3- خَبِریش نیست: چیزی حالیش نیست. چیزی بارش نیست. به اوضاع بد اقتصادی هم گفته میشود. مثال اگر از یه اصفهانی بپرسند چه خبر از بازار؟ میگه خبریش نیست! ( مدت جواب 2 ثانیه).
دقت شود که در یک جمله، یه مفهوم به اون بزرگی بیان شد.... حالا اگه که این سوال را از یه تهرونی میپرسیدی جواب میشد: ببین میدونی چیه الان با توجه به سیاستای جهانی و این مالیاتایی که دولت گذاشته و ....و ....و .... در آخر .. وضع فروش زیاد خوب نیست.
(مدت جواب 5 دقیقه)
4- کَمَری راوِس هَنو: هنوز نصف راهم نیومده
5- را نیمیبِرِد: بلد نیست
6- مردی رِندیشه: خیلی آب زیرکاهه
7- سِگسارونه: شلوغه. متضاد قو نیمیپِرِد.
قاعده کلی: برای جاهای شلوغ معمولا از واژه سگ و برای جاهای خلوت از واژه قو استفاده میشود. مثال: بیا از اون فلان خیابون بریم. جواب: اصلا و ابدااا (بدون تنوین)... فلان خیابون این وقتی شب سِگسارونه
8- آغولیاد واغلید: راحت شدی؟ حالا خوب شد. مثال: آغولیاد واغولید اینو گفتی؟ (برای بیان احساس دلخوری) به معنی آبها از آسیاب افتاد هم هست. مثال: تا آغولیاش واغلید فکری رفتن به سرش زد. نوعی آسیاب درونی.
9- اِدِراوادِرد میکونم: ادراوادر به معنی تیکه پاره. ادراوادرد میکونم یعنی میکشمت.
10- برادون کشیدن: براتون آماده کردن. ولی در عمل وقتی استفاده میشود که کسی میخواهد به جایی برود که هیچ فایده ای نداره. مثال. فرد تهرونی: من میخوام برم با فلان مسوول درباره این مشکل صحبت کنم؟ مشاور اصفهانی: جَناب حتما این کارا بوکونید، اونجا برادون کشیدن.
11- دِرِزا چاق کردن: فرار کردن
12- جخ هم رسوندند: تازه پیدا کردند (بدون جخ هم بکار میرود).
مثال آقا جلیلا اینا یه بِچه هم رسوندند. یعنی یه بچه پیدا کردند، صاحب فرزند شدند.
13- بِلاگیری درو وُردن: شیطونی کردن. مثال: بِچه بلاگیری نکون. اسم فاعلش می شه بِلازِده به معنی شیطون. مثال: بِلازده هنچی نکون.
14- آدِمی نَیَرز: آدم بیخود
15- وامیدارم: وادار کردن. مثال: بووِر کن اِگه این کارا کردی وامیدارم علیِ ایاقدا جا بیارد. ترجمه: باور کن اگه این کارو کردی علی را وادارمیکنم حسابتو برسه.
16- هوا کیــفس: هوا ابریه
(کیف همون کیپ فرنگیه)
17- آیکی اونم: از این گذشته. مثال: آیکی اونم مثلا ایشون برا ما چیکار کردن؟
18- چه خبِر اَتِر؟: یعنی همون چه خبر. هنوز برای من روشن نشده که این اتر از کجا میاد و به چه معنیست؟
19- هوا تیفونه: هوا طوفانیه (تایفون فرنگی)
20- دِ آره دِ: آره دیگه
21- سُک نزِن: ناخنک نزن، فضولی نکن، اذیت نکن. مثال: اینقد سُک نزن به این جیگِّری من. یعنی اینقدر منو اذیت نکن.
22- وَقّی کردس: رنگش پریده، رنگش رفته. مثال: اُوی این لباس زرده را درش بیار که وَقّی کردس... به معنای بهت نمییادم بکار میره. اُوی این لباس زرده را درش بیار که تو تَنِد وَقّی کردس.. واقعا زبان در تعریف برخی از اصطلاحات الکنه. !!!!!!
23- آدمی یه غازی: همون آدمی نیرز

8
سوالات 8 و 10 جز واحد عملی محسوب میشوند.

9
1- یار مبارِک پولِکی عروسا اووردن زورِکی: کری خانواده داماد برای خانواده عروس در روز عروسی
2- خارسو بیشین رو فشفشه بزا عروسد خوشش باشه: کری خانواده عروس برای خانواده داماد در روز عروسی
3- جیگِّر جیگِرس دیگِّر دیگِرس: وقتی بخوای محبتتو نسبت به اونی که دوسش داری نشون بدی.
4- مثلی سِگی تاتوره خورده میموند: مواقعی که کسی خیلی شلوغ پلوغ میکنه و فعالیت داره. تاتوره گیاهی است که هنگامی که سگ آن را میخوره دل درد گرفته و هی دور خودش میچرخه.
5- شبا به چراغسا روزا به غِلاغ: یعنی طرف شبا بیداره و روزا میخوابه.
6- اینقد کِریم پِشه بازی درنیار: وقتی کسی هی مزه بریزه.
7- قِرِشا قاشوق کردس: وقتی یه نفر شیک کرده بهش اینو میگن.

11
آقا با مد روی آ یعنی شوهر- آقا بدون مد یعنی پدر مثال: سلام خُبین؟آـــقادون چیطورن؟با مد میشه شوهرتون چطوره؟
سلام خُبین؟ راسی آقادون حالش چیطورس؟بدون مد میشه باباتون چطوره؟



12

1- گِلی درخت: بالای درخت -
2-گِلی کوچا: در کوچه ها
3- گِلی هم: درهمو برهم
4- گِلی کوه: نوک کوه

13

اونِسّانیا: واژهای متداول مابین اصفهانیهای ساکن کره به معنی اوناهاش.
1- اونسّانیا 2- اونسّانیشا 3- اونسّانیشونا (برای احترام) 4- اونسّاشا 4- ایناهانیشا 5- اینسّانیشا 6- اینسّاشا
اگر اونسّانیا برای اشاره به انسان باشد ایناندا و ایناندشون و ایناندشونا را هم خواهیم داشت.

amirw3x
09-09-1390, 10:09 قبل از ظهر
راز یک جعبه کفش



زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روزپیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند . وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام.



سگی که ثابت کرد بهترین دوست انسان است







ارتباط میان سگ و صاحبش همیشه مثال زدنی بوده است و چندین کتاب و فیلم در اینباره ساخته شده است. سگ ها به غریزه ی خود بسیار متکی هستند و با انسان ها به خوبی کنار می آیند.
به تازگی داستان تازه ای در مورد عشق و وفاداری یکی از این موجودات پشم آلود به انسان به وقوع پیوسته است. این داستان در روستایی واقع در شرق چین حادث شده. در این داستان، عشق و محبت حتی از مرز مرگ هم می گذرد.
لئو پان ۶۸ ساله مرد مجردی بود ماه گذشته در گذشت. او در اتاقی روستایی نزدیک شهر کوئینگدائو در استان شانداگ زندگی می کرد و سگش تنها هم نشینی بود که در روزهای پایانی عمرش داشت. اما وقتی خانه ی او را تمیز کردند در کمال تعجب هیچ جا اثری از آن ندیدند.


[Only registered and activated users can see links]

کمی بعد این سگ زرد زیبا را بیرون روستا و در کنار گور لئو پان یافتند. او هنوز هم سعی داشت از صاحبش محافظت کند. روستائیان خیلی سعی کردند سگ را به روستا برگردانند تا به او غذا بدهند اما این حیوان از جایش تکان نخورد. گاهی به اطراف می رفت اما خیلی زود با چند تکه استخوان در دهانش بازمی گشت. به خاطر این عشق و وفادارای روستائیان لانه ای نزدیک گور برایش درست کردند.



مادر ، پدر

همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم
که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود…

ولی پدر ...
یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند
خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست
فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد …
بیایید قدردان باشیم ...

درس زندگی
دختر کوچولو و پدرش از رو پلي ميگذشتن.
پدر يه جورايي مي‌ترسيد، واسه همين به دخترش گفت: عزيزم، لطفا دست منو بگير تا نيوفتي تو رودخونه.
دختر کوچيک گفت: نه بابا، تو دستِ منو بگير
پدر که گيج شده بود با تعجب پرسيد: چه فرقی می‌کنه؟
دخترک جواب داد: اگه من دستت را بگيرم و اتفاقي برام بيوفته، امکانش هست که من دستت را ول کنم. اما
اگه تو دست منو بگيري، من، با اطمينان ميدونم هر اتفاقي هم که بيفته، هيچ وقت دستم رو ول نمي‌کني.
در هر رابطه دوستی‌ای، ماهیت اعتماد به قید و بندهاش نیست؛ به عهد و پیمان‌هاش هست. پس
دست کسی رو که دوست داری رو بگیر، به جای این که توقع داشته باشی اون دست تو رو بگیره.....!ا


نامه ایی به خدا در موزه گلستان

این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه طلبه ای در مدرسه مروی تهران بود و از آن طلبه های فقیر بود. آن قدر فقیر بود که شب ها می رفت دور و بر حجره های طلبه ها می گشت و از توی باقیمانده غذاهای آن ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد.یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.
مضمون این نامه :
([Only registered and activated users can see links])
نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید، مسجد خانه ی خداست.پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد امام در بازار تهران (مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در یک سوراخ قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه!
او نامه را پنجشنبه در مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که به قول پروین اعتصامی
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند ،دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:نامه ای که برای خدا نوشته بودند، ایشان به ما حواله فرمودند.پس ما باید انجامش دهیم و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود!

حاشیه
ما حاشيه نشين هستيم. مادرم مي گويد:پدرت هم حاشيه نشين بود، در حاشيه به دنيا آمد،در حاشيه جان کند،يعني زندگي کرد و در حاشيه مرد. من هم در حاشيه به دنيا آمده ام. ولي نمي خواهم در حاشيه بميرم. برادرم در حاشيه ي بيمارستان مرد. خواهرم هميشه مريض است. هميشه گريه مي کند،گاهي در حاشيه ي گريه کمي هم مي خندد
در مدرسه گفتند جا نداريم مادرم گريه کرد.مدير مدرسه گفت:آقاي ناظم اسمش را در حاشيه ي دفتر بنويس تا بب...ينم! من در حاشيه ي روز به مدرسه ي شبانه مي روم در حاشيه ي کلاس مي نشينم و توپ بازي بچه ها را نگاه مي کنم،چون لباسم همرنگ بچه ها نيست. من در حاشيه شهر زندگي مي کنم. من در حاشيه ي زمين زندگي مي کنم.بر لبه ي آخر دنيا!
من در مدرسه آموخته ام که زمين مثل توپ گرد است و مي چرخد.اگر من در حاشيه ي زمين زندگي مي کنم،پس چطور پايم به لبه ي زمين نمي لغزد و در عمق فضا پرتاب نمي شوم؟ زندگي در حاشيه ي زمين خيلي سخت است. حاشيه بر لب پرتگاه است،آدم هر لحظه ممکن است بلغزد و سقوط کند. من حاشيه نشين هستم. ولي معني کلمه ي حاشيه را نمي دانم.



:20:

02109002
09-09-1390, 08:31 بعد از ظهر
هر وقت یه فرشته دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده...

روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود ،تبرش افتاد تو رودخونه وقتی در حال گریه کردن بود یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت.
" آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: " نه
فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد : نه
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره. فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد...
یه روز وقتی هیزم شکن داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب.(ههههههههههههه!!!)
هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟
اوه فرشته، زنم افتاده توی آب ...فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟
هیزم شکن فریاد زد " آره "

فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. میدوونی، اگه به
جنیفر لوپز " نه" میگفتم تو میرفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به
کاترین زتاجونز "نه" میگفتم تو میرفتی و با زن خودم می اومدی و من هم میگفتم
آره . اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی
نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره...


نکته اخلاقی : اینه که هر وقت یه مرد دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده !!!

reza KTM
10-09-1390, 11:50 قبل از ظهر
تکراریه

02109002
10-09-1390, 08:26 بعد از ظهر
تکراریه
شرمنده رضا جون باید ببخشی:i'm sorry:


************************************************** ***********************************************


پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
دوستدار تو پدر


پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم





هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید

مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید

02109002
11-09-1390, 10:20 بعد از ظهر
گفتم: خسته‌ام
گفت: "لاتقنطوا من رحمة الله" از رحمت خدا ناامید نشید (زمر/53)

گفتم: انگار، مرا فراموش کرده ای!
گفت: "فاذکرونی اذکرکم" منو یاد کنید تا یاد شما باشم(بقره/152)

گفتم: تا کی باید صبر کرد؟
گفت: "و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا" تو چه می‌دانی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63)

گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای منِِِ کوچک، خیلی دوره! تا آن موقع چه کار کنم؟
گفت: "واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله" کارهایی که به تو گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کند (یونس/109)

[Only registered and activated users can see links] gXHCceGBwjHRUWHy8gJCcpLCwsFR4xNTAqNSYrLCkBCQoKDgwO Gg8PGikkHyQsLCwpLywsLCwsLCwsLSkpLCwsLCwsLCwsLCksKS wsLCwsLCwsLCwsLCwsLCwpKSwsLP/AABEIAMEBBQMBIgACEQEDEQH/xAAcAAABBQEBAQAAAAAAAAAAAAAAAQIDBAUGBwj/xABBEAABAwIDBQQJAgUCBQUAAAABAAIRAyEEMUEFElFhcSKBka EGEzJSscHR4fBC8QcUI3KCorIkM1OSwhVDYmNz/8QAGgEAAgMBAQAAAAAAAAAAAAAAAAMBAgQFBv/EAC8RAAIBAwMBBgUEAwAAAAAAAAABAgMRIQQSMUEFEyJRYfAyg aHB0SNxkeFCUvH/2gAMAwEAAhEDEQA/AOTp4Y03BwkELuqOFloPEA+KpbU2E4E9k25FbuzcNFGnPujyXj NRV3JM9jG0Vgz6uFUBpLZrUVQqUis0ZXLNlcNgJS9MqWUb8lex ZCVX2WZiHSrL6hVJ6fBDErkIpodRU7GKU07Ju40KBm1GKs6mtK pSVY002MjPViV2UFOxqG4e/wC6l9Rb7qzkZCVlRMq1OKSIVeqqJZJTGOum7l0NHNPDZTOCeSb DsWnhQAqWGYtLDMCz1GM4RbezslcXjQG4uieFRn+4LtKptpkuN 27aow8HN8nBM0vxWM9X4Tt8Q78sqZer+IdZZjisURsVdFTHGxX P1jdbuLyKxa2a30HgRWiUXqO6u0MG55ho6nQLoNmbCa3m45n6c FplVjBZM0aLmzj61c03tY4EF3lwU28j0pw+67Dv6A9xHyUZctF k4poySW2biTNcq+Mu09E41FFXf2T0KIrJRvBjoRKFuMh9YY/CA7wsN723Rlex/OuixKgEm0XJi9pMxfhK6XGkGZyGYy3xIkDj8zGi57H2cZubSZm 8Cbrymrgo8e/f1y+LHT0cm8Mz66ycW9aWIqLKxIk2WOB2Ioo1HJNFK+iQYIgqN 7bLQNSKdZQ02ypapUQMJy4GpWJ2MUlRghRMcnueqvkvcqVmqkX XVuqVWLE+ImpkkYnaJKRUjyi4jYVKrlXe5WMQFScnRyVcbEjXK Rp4KGm1TTClgWabrrQw1Wyx21L5K3h690qUQbNSq/PouR23d7Zy3h8Qt6rWXNbdq5EaX8E3TR8Rnqu0TuqhsFUepBVl o5gKKqFht0NUGVMU1VKWzS43sPMrSbSlTUGl3sD/ACPs9w/V1sOZyWiN4orNpj8FgAIAEBbFHBwFUwmDDMRTJuSysCSZJh1Aj pmbAAclq1nwEipLJRPoeb/xCoRTa4fpqPHnA+CxCV0np8QaD/7x5gH/AMly1J0saeQ+C7NDNFfM5Wp8NV/sh0qGq6x71IVFVNloSMkmZm8hNKFrM1z6uxGNu0i5JIpCR2XBw Ba8HLOCP0zH6gsrH1oeRpbMQchwTXlwqvY7/mE/1+yHNa0uaab6cX1tN7OLjZqz9s1t2s4W0ymJgSvIahtu3v3/AM6He09NKWPL8e/r1GYgpuyaQNdu9O62XmL2YN75AKm7Erb9GKbj62o0CQA0Tkd67 gOcN80qMcmyq9sGLitk4Z4/p1CCP/l8isOvsp4/U1wynI/Qro8aaL7VmbjuOXg4Lm9r4J7XtFCrO8HmHXAawCY73NV45dilK co9X8zLxWFc3MKg7NS4valZlqjD1Fx9R3hUKu1Wm4ha40pWNa1 K/wAi/TGil9XZZtDbTP1SOea06dcOEgz3qk4Sjyi8asZcMiOHSHCqffT vWKu5kpXZT9XCR1OVbc1RlqNw2ysUalFU6tNaVUKnUKfBmeoin dOL05xuoKoK0LJkk7EtMq3TtdZ1KpCu0qm9AFzpF1EkQpD6r1j 47BvrO3abS4/DqcguuwPo2596lhw1jmdFqtoNpt3aTR1i3Uau6+aUq6g/DllZU96szLp0Sxo3iBAAJmBlxKqjHsLg1nbJy3bt1uXC0Wi03W x/LbpL6hGRibkDPLIZchfxosw7GtybTZI0dvSJ3uZ0EnK6XFxY13 XAMoA3qGYvugdnw/Ues9ArzaczvGAN6I9oibzwOQ458gkogNB3ReSHPMi0kCDFzOQG UplTEgEuaJI/UYgC5Jacm3gnU6qrbYFqvVDa1HrUHjSa7X+xGLxaycfjO3SJMk VM8pmhUb8QocTi5U91e3vqyqw2YvpXW3qdUcQ09+X/AILlsJU/pt6fCy6PbdIuY/8At+G/9QuRwzux4rtaeK7uxyNW/wBT5fcumqmOqWVZyYQtCiYmyJyFGUJ9hJ9F06zTWAa7eYN8tqH eDqzHObvyR7WR7f690RG6qO2qk1n3nK8zbdEeUKtsbaQxFVzqb X027xNNga7daDmMoE8BYSYhNxNbee4njEHlmvGSvvdz2FKnZp+ hEXLoMMWto0qe9u1HB1UEH3uy0cHWZJ6rBpU954aIk2E5ToO82 70m3vSljsRUouADKTtym5ti31YDTB6gmOaZCDknYrXtuSNvFbe LRuYhoI0cLg/Qrlse7+q51BxIa1oi59skuHg1vig7fn+nXhzTk7j9CqFLCRvPp uLgXvO7mYYdwR1iU6nT25f9ClZYRXxnpI8khwE8+SysTtBr57O 6eOX3PfK06tSlUs+Wu4HIdJ68SqeL2G4CQA4W58e/gt9Pu49LMRU3tYd0YtTEOHMeafhcc4mxdYaTbwVlpDTGRn535r ZweJolrmuaBvCC4Re8gW+a0Tmor4bmanTbfxFXA7beLOh40ynx +q06O26ZsTunnl4j5rPrYVhMjTQ+Nj+aKtjMCYm/XMfX88Mrp05vyN0atWmsZOj/AJm0iCOIMhNfiVyLXuY6A4tdwkifqrLdqP8A1X55FLeka4Y+Ha EHiSsblSuqlTELPO0Z4qB2KVo0WglXi+GaBqXQ58qg2tzW/wCjeyDiHGZ3GxvHidGhTO0Fdib7hmydhvrns2YM3HLoOJXaYLY 9HDsk2GpN3O8L66WC0cDg4hrAAG2mOy3kBqeXjwOj6gNB3c9Xu 5XufOBYaQubUrObzwVlJRwjIwpc7eNRvq6fZ9WCAHOJEkkEzb3 YixN7JuJrNa07nOXHv4X8FbxmIjXfNp0aI1g5Xvqua2hjZdDoM z2WxHUjXM3sPiqxjuYyCfLGV643hEOIMkn9IIkxw75Kr+uEiZe 8FwGsezOsG4EEqtXr++Q0DITHPdOgt1sqlTEkzADQTOXaOeXjN 1sjTJbNHE7SgDeMjLdGpN8xcxGTeBVKviiReGgAw0Z8rizcuap tcTdoAHvGJyOvyEZJWdpxDWlxvLsgD0yAzzTlTSFuRHjscBuSI ux0ZANG8HdIC0MIBUALSCDwM+PBVMTs4Oe3ecDDTIkiSXOF4zA uIi/ctXYOz5cXQOxvs3gGtJncsQ0wI3ZI4u4ypqOKhdFY7lLJBj8B2 SPeY/yLPqV5jTfuyDoV7NtCjYf5gd9N5HwC8b2hRitUHBzviVq7PnuT TMPaCttaEOICT14UfqUeqXSsjl5Gl4QlNNCtdFLM9R2S/CswRc8CrUIPZs0tN47QE8EmxsYPVC0XNu9cds7ajyQ1sCbQBn4 Lrtp7Yo0KFNu6KlawDdLzZ0QZy5rz1ag4y25bbPXUdRGUN/RcnUejBnEB7o9XTa+q4n/6hLfB26f8eS4Xa2EDajiMnEmeBN11lbaf8vstzntg13CkAD/7bHdog8CRVXPYsU6tOWPuNDn4qKKcHfpwZ6rVVt/wYVao5kg5Z8UYHaz6YAkxH7qGvVMFjtSB538pUTxx8l01FNWaO a5uLvFmlU2gH5m/H6pv/qrhAkx5Rp8FkAxyUrHTz/PFHdRQd/Jmn/MgjtCTqR+0pWYdpEtcAY1PGdVQaz3TloruExNgHC3H75qko2WB sJ7n4h/rXtHaB1vw8FEzGkGxv+cPy61cK9hiCI4GDll2vr5qrisJM2kXu I7srn85JSkr2aHuErXiyk4NcTvNnmOEzp81IcIIG6/xM+M/ZQ+rOYPdw/JR6wjMeBv5JuejEprqhHUyMx3j8+qaKYOWfn4KVrvdPGxvyunM YDYjVTcrt8i3iNj7uCFW+8ahEnLdAb8J4Lu/QrChuDaMt51VxOpDXbs99oPBclja8bKpTPadJJMgxugd4k+a7v 0aeBQoRB7FQ21mq7j0XM1Mm6ef9mOpPx48jfpANYNAcmjW3wzy VHaWO3ImL2a0WM34fLim4nGRfei8Fx5yIb+c1ntw7qhkHhLpG9 d2QgRFhYQPBc5LzNMYZuzN2jiXOHa7DZyGd5HdIM6lZeIaYgNL W5k6mbRGZ6mNF0D8OG3b2gM3m+uQMcZsBOXEKhimMkk9p05E2n kOhzPFaoSSHGE9luwBp2shll5mzZzUAojgXEwIM7ttY+q0cS8n 27RMNHK13Rx4JlJhORDGxc8ZzIvnAN9Oa1KWCjRAzDzO84WMkA jeBGhiYyFhxV/C4R5E2YxvKDAAyBtGl/2MPgQ32GyRHbNyOBsLeGSv06YB7XacCIaTLZPm43mdIHCVSc/IEjJ2rTDadMsNQMipvRmcjJME2JJnKAQcxHSYPCClSawfpHfOZ 1OpOqo7VvQqkgAilXAysN1pi2Xsq8+vIlJqScoJerKpeJlXGn2 eTm+ZA+ZXkm3wG4ur1+Q+q9P2nioYSMxB8CD8l5d6XMjFVDxM/L5Lo9nR8T/YxdoO0E/X8lT1reISGqOIVBC7Pdo43eMuGoOISqkhTsRG9mxgKwaZN4V3Z 9d9areDuxugNbJe47tISBJO86c/0lZNPHkCN2metNhPjErt/wCHpD8TSqOZTAog1IawNl/s0Q6MzMuWSs1Ti5tHQpSc7U4v+zY/iTT3KeFwocJo0wXDnAHyd4rhKGIe02JWn6ZbTNTH1iTO6dz/ALRDv9W8sg1dUjTU3Gkk+uf5yRWmt7t0wSYmtJHefC3z8kgrTY 2ITBUkm05D5n4qN2dwVpS6CnLqSEcRPmgcrfVIwzl5/VKeYQBMzEEZj6qwCCLGDzVBo4GE5tYjMTz+6o434GRnbk0XFwv Fhr4cFPSxXB2RJvxMj6qPBVgWgh3LtCRnxCH0tS2RxEHvF0h24 ZrjdK6Lj6gcJInL8kdyp+pFtDkOFo71C1+6RB+eXPNSfzBzsY1 zP1UKLXBLmpcjHtOoB+idTMDX6WKaGg5W5H8n9lJB3DOgd5DVW ZReYYquf5Si3QnXI3bfqIy4Feh+i1X/AIalP/S05vq2HPRcLtzBblDCi0lotpdzjPW0Fek+hmFjC0LX9TTMcJdU PlPksGsadFNeb+5bTO03fyRoYTAAkFw3iLtbwBuJbplmYVurSA mSXOIyGUi4jj1torNJkNgGB7xzMWMT0PKwWbi8fu+zDRoTebXy uTlfKB0XK5NSbmynj6u7Z7t0QAQIjtSB+w8Vz2Nr9jLcaYzF3Q SZiZ3sjJOZJhLi9oh0+ruci4mXQJiSfZ6C91lOrg+0d4iwF+Oc Zk6TyW2lSsP4RNSdJ7A34iSSM888hrkrVJobeoQb5cSANTnEKl vkSSd3IACJvcZ2aTlr5qZlXsxTHa94zpaS6L5aJrQXL4cb70Mb umWw2b52BgWOZ1vknDFZtpgiM3TwmxcRpbzWV69oIklxk6yAXW nKTYjkmOxBhrT2W2kXJuSARkGySOMQo7u5Dkab3jcc3e3pD+na YRbjkmUsdNJh4sYfFoVBmLbPZECRJ4yHa/map4GsTRp8mtHgAPkr93jJTcrlnG15a7ofguH9LHTVDuLQfL7r sKjZXH+kzf8AlO4sjwW/SJKZg1zbgYKEIXWOICEIQBs7G2J69tR7qrKTabSSXSSYEw0DX6 helfw62b6vDOxNQQ2C/wDxYCG9wDT/ANy8r2fRL3NaM3OAHfF+5evelWPFDZRYy281lJo5GJ/0N81x+0HJ7aSfxP8AhHY0llF1EuFz79DzDG1RUe54sXEuI5kyf iod1RhyeasArelZWRznLc7sbTqeZJ+inFUkZz8VXIAHgkafzNT a4KViaeNlIHnKZVeSnMdfgVDRZSJC/j+fJOB/bJAPekDe5VLk9N8ZhWKWJMWMZfXMKC/G3K3xUbjqRfjr1S2rjlJxLr6k/pHUX+6haBeCR+eOiiY+1j4/bNPNQm5uOOfwUbbFnK5PTb71xxiVbLR6t0e67noAqVOpGRV5pO 5B4AeLgEqZop2ZrbTJq0mS1sYeAGxO81rK9VxJ0JbScIvJGi9C 9GSBhqM9kDD4ew/smL9YXl2L2gAao03CBIuC6nWYYvcH1ndAOkH0XBYgikxrRcMpA TpFNlzwXL1Sagl795NEIJzdjSxmPF5ILtGWIB4eE8guV2pjHPP aO87INF28Y4k6+C06lNzxmY4xdxFzA1yNrKu7Z3ZMCA6QXE9cp F9LZc7LLTtHLNaikc/Wk+0d0DhHdFobYfmajBOTRA4m0245k9OC1a9BjbNG869heM9NM 4veFl1qJntEzwGdouTk3S3Xu3QkmVaId8CAO0dJymRfd7u7d6p X4l2rt3kBLotMgZJtN7jIYyANSYMg68VA1rQ0zLu4xcZAZkWi/wAU5RXUS2SjE27Odu1nMXguOXRRveAO1eMtW8hxcJBMKQ03OA3 iReDIsZi0cfhdSU6YDhDXEgWykA2EcJibq10iMsbSc4xIgdmNL yZjlcJdm0v6Y5F48HuHyVunhjJc62UDWA4Z+fipdm4ezxwqVR/rcfmlymrMso5RA6iuT9K8PFKmeDqg8yu9NBch6ZM/4ccqrh4yUzSz/UQnVw/SZwyEIXdPOghCEAdT6EYLer75yZl1d9pW76f47fFKn7u87xsPI FZvo/iPVUgNT2j1MR5QsrbOML67jwgeH3lcrY6mo3vpwdmUo0tKodWU 4TXHLr907eTDn0Hx/ZbzkD5Sb3FJKJQTckaeB8UpUYUzJ6/gVWXQNdzVgG1xKrGLKRk8fkqtDIuxMSNPkfj+XQ6ev5zQak5j8 1UduP0VbDWx2+JuLpzDznrZRgkcwlaR0RYhMsscNRCutNheZLP 96pUmlXGP9n+5nzKRM2UiR2LLTWALb0xmJOZNuVjPcvScPRtBd AhkkmDApsnvPzXm1ak17KhOc02CCMiZcCM/dHeV65g6QNR5i++4N6gbs90HxXL1rSUffkbKN4uTfvLLLcEN0b zcsm6WkCe45KptCkBd0xHfbegkmwzNlrOMZG/HT7LC2tiYOQc74EERaf2subHLGwbbMfH+yWtbutM3M9Z4mwNlj VNwXHaOgMTaMo6jPjyV3aNYEkvyzAsXWBkg6Z6KtTJJMNt4eeu fkV0KashjK3qHuHat5nSIiwOmt1HTY39MCC2DMm/MmPnfmrppNJlxJ1tO7ABH+WZUtDC1DkN2QJBgge8AB3DTXvdvs hW0gGCm7zEaAmbQbm27l91NSbIApsscyLC4vBi/VWv5ZjRLyCOJgMmIGdu66kD3P9kQPecCB3Ms4/5bvelOd/eC1iH1AY0lzh7s5NHAXzPLNSYCgR6wkEBzy5s2MENzGlwbG6m9 UymN97rtF3vIG6OWQYOkLkNv/wAQwJZhhvH/AKjh2R/a0+11NuRU06c6rtBfPoLqVYUlebOg2ztilhmTUdBOTRdzug+eS 812x6QurF9oY4yG5xlJ6mAs3FYx1Rxc9xc45uJklQLtafSRpZe WcXUayVXCwhEIQtphBCEIA7BhGff4LAebmc1Xq497hDiY4ZDwC Y2qdCs9Ok4GmtWVTgtJJzUTa/FSNqA6q5nHABKkhLBQSIpWcj4qMu4pZHT4KGWRMXmLj87k0dY+ CUEgfRKSNR8j1VBhI2oRzSuqjUfJQbkXBTw8qLFlJj9bfnelni J81HIyiPunCdCgtctUgD7JUuIqloac+0P9plVg8a/T4q60S5vU/wC2Pmkyw8mqGVZFU44XYLDe3rxncE9SI10C9u2fWhpgx2nknOG hzvzuXiZwIdiaQ0c9gPTeC9U/nAGdo9nefPOTMdFze0Emo2NekjLxJ+htYnHjdgZZTx49c1zWOx zjMZ6n6lLUxBdc9w1g5Tw6KlWZPILBTgk8nQUbIg3r9oyelpjI DMz9VIXGO2Q0Xj3jpZvnrpZVX42DFNsuOp6GDBz65J7cMd7ekt 7w5+UQTkBrF/ktlvMWxKu06bZDKbqj5HtNI7RLgJlu9m13sttGiv0DVcBvbreJ if8AtZMDq4k8lVNelRBcS1nFxNzxubknzWFtL0+aJFFu8fedIb 3DM+StGlKpiEfmxM6saeZy+R1wYxnbcZIze8yQOps0dIC57a/8QKVORSHrXccmDvzPd4rhdpbbq1z/AFHl3AZNHRoss8grdS7PXNR3ObV7RfFNW9TR2v6Q1sSZqvkaNF mDoPmbrMLkpamrpxioqyRzJScneTuCEIVioIQhAAhCEACEqRAC hycHJiEATNqkZFTMxI1HgqaXeVdpNzSBB9k92qaWKjvKRtcjVV 2k3TLLWRkfOFKHnu5/VVW4riFYp1xoVVpl4tC77enwSg8DKHQc00NjJQSSB/EfnVKAOPdmmB5/L/dK0A/ZQyyZapvOokeKt0ndof5/FoVKkDNslbpe0OjviEiZspMs4MzjMP8A/o3yXbUnS1gMkuEtEA3iQTPS3Py4fZF8dR5OJ8GuPyXoWFomGim Dv7oE9OsgAE3MXy683WYa/b8nR0rxJ+v2RYbhdTmqeKprTxtdlFhfVeGtGbjYDkPpcnmvNvS H+IBeS3DDdb77gN4/2t/T336LJp6NSs/CsefQfW1EKSvJm9tDalKgO24N4DNx6AXPVcrtH00e6RSG4OJgu 8Mh5rnKlUuJc4kk5kmSe8qN1Tgu7S0cIZeWcStr5zxHC+pPiMU 55l7i48zJ+yrOemkpFtSsc9tvkeCnbyilOD1JA5xso0pKRSAIQ hAAhCEACEIQAIQhAAhCEACEIQAIlCEALKWU1CAJWVSMipm4viP BVZSgqrRN2XmYgHVTCCsxK2oRkVVxLKZs0mnTz+quYYdrIiG69 TqsWhtGPaHeFuYLFtcLGVlqppG/TyjJ8lv0ZoF+PYBnu1Y67jgPMr0jH7QpbPw2/VIkwIGb3RZjAdB5C5zXnfoljmUcY+tUMMpUajjxzY0AcSS4Acy uf9JfSOpjKxqVLDJjJsxugHPidSsdTTS1FVJ/Ckr/AIHLUKjTduW2L6RektXGVN6oYaPYYD2Wj5nif2WQXJpcmrrQgo LbFWRypzc3dilyRCEwoCEIQAIQhAAhCEACEIQAIQhAAhCEACEI QAIQhAAhCEACEIQAIQhAAhCEACWUiWEALKdTqlpkGCmQl3VBKv 0JauKJ78+agJUjafFSBjVF0i1nLkroU5pBNNHmp3IjayOEsJTS KaWlBFhEIQpIBCEIAEIQgAQhCABCEIAEIQgAKEIQABIhCAFQkQ gAShIhAAnhCEACUIQoJJqalpoQls0QHuULkIVUXnwRlIkQmCBU qEKCRQlQhQSRVExCExCZcgkKEKSAQhCABCEIAEIQgAQhCAP/2Q==


گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بنده‌ات هستم و ظرف صبرم کوچک است... یک اشاره‌ کنی تمامه!
گفت: "عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم" شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216)

گفتم: "انا عبدک الضعیف الذلیل..." اصلا چطور دلت میاد؟
گفت: "ان الله بالناس لرئوف رحیم" خدا نسبت به همه‌ی مردم (نسبت به همه) مهربان است (بقره/143)

گفتم: دلم گرفته
گفت: "بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا" باید به فضل و رحمت خدا شاد باشند (یونس/58)

[Only registered and activated users can see links]


گفتم: اصلا بی‌خیال! توکلت علی الله
گفت: "ان الله یحب المتوکلین" خدا آنهایی را که توکل می‌کنند دوست دارد (آل عمران/159)

گفتم: خیلی چاکریم! ولی این بار، انگار گفتی: حواست را خوب جمع کن!
گفت: "و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره" بعضی از مردم خدا را فقط به زبان عبادت می‌کنند. اگه خیری به آنها برسد، امن و آرامش پیدا می‌کنند و اگر بلایی سرشان بیاید تا امتحان بشوند، رو گردان میشوند. خودشان تو دنیا و آخرت ضرر می‌کنند (حج/۱۱)

گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم؛
گفت: "فانی قریب" من که نزدیکم (بقره/186)

گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد به تو نزدیک بشوم
گفت: "و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال" هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/205)

[Only registered and activated users can see links] cj8ag9TdlXJzGH7mpjf


گفتم: این هم توفیق می‌خواهد!
گفت: "ألا تحبون ان یغفرالله لکم" دوست ندارید خدا شما را ببخشد؟! (نور/22)

گفتم: معلومه که دوست دارم مرا ببخشی
گفت: "و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه" پس از خدا بخواهید شما را ببخشد و بعد توبه کنید (هود/90)

گفتم: با این همه گناه... آخر چه کاری می‌توانم بکنم؟
گفت: "الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده" مگر نمی‌دانید خداست که توبه را از بنده‌هایش قبول می‌کند؟! (توبه/104)

[Only registered and activated users can see links] lT8J5z75iXj428d7kaLEA



گفتم: دیگر روی توبه ندارم
گفت: "الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب" ولی) خدا عزیز و دانا است، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر/3)

گفتم: با این همه گناه، برای کدام گناهم توبه کنم؟
گفت: "ان الله یغفر الذنوب جمیعا" خدا همه‌ی گناه‌ها را می‌بخشد (زمر/53)

گفتم: یعنی اگر باز هم بیابم؟ بازهم مرا می‌بخشی؟
گفت: "و من یغفر الذنوب الا الله" [چرا که نه!] به جز خدا کیه که گناهان را ببخشد؟ (آل عمران/۱35)

گفتم: نمی‌دانم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتشم می‌زند؛ ذوبم می‌کند؛ عاشق می‌شوم! ... توبه می‌کنم
گفت: "ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین" [این را بدان که] خدا هم توبه‌کننده‌ها و هم آنهایی که پاک هستند را دوست دارد (بقره/222)

ناخواسته گفتم: "الهی و ربی من لی غیرک" ای خدا و پروردگار من! [آخر] من جز تو که را دارم؟
گفت: "الیس الله بکاف عبده" خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/36)

[Only registered and activated users can see links] AaP7xahGrKY741RV6T7Tw



گفتم: در برابر این همه مهربانیت چه کار می‌توانم بکنم؟
گفت: "یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما" ای مؤمنین! خدا را زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشته‌هایش بر شما درود و رحمت می‌فرستند تا شما را از تاریکی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیاورند. خدا نسبت به مؤمنین مهربان است. ( احزاب/42)

گفتم: هیچ کسی نمی‌داند تو دلم چه می‌گذرد
گفت: "ان الله یحول بین المرء و قلبه" خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24)

گفتم: غیر از تو کسی را ندارم
گفت: "نحن اقرب الیه من حبل الورید" ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم (ق/16)







با خودم گفتم: خداوند!... خالق هستی!... با فرشته‌هایش!...







به ما درود می‌فرستند تا هدایت شویم؟! ...
پس باید ثابت کنم که شایسته‌ی سلام و درود عرشیانم.
باید گوهر درونم را از هرچه زنگار پاک کنم...

reza KTM
12-09-1390, 12:26 قبل از ظهر
کاشکی میتونستم چند بار تشکر کنم تا بفهمی که چقدر خوشم اومد از این متنت
بسیار بسیار زیبا

02109002
12-09-1390, 12:31 قبل از ظهر
رضا جون منت میذاری سر ما:29dz8zk:

amirw3x
12-09-1390, 01:41 قبل از ظهر
قضاوت


مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و باشکوه ترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها،ر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند!
اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛
در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!

تلخند



اغلب جاهای ایران داره برف میاد
ما تو فکر برف بازی هستیم
غافل از اینکه




[Only registered and activated users can see links]

02109002
12-09-1390, 01:56 قبل از ظهر
گرگ گرسنه‌ای برای تهیة غذا به شکار رفت. در کلبه‌ای در حاشیة دهکده پسر کوچکی داشت گریه می‌کرد و گرگ صدای پیرزنی را شنید که داشت به او می‌گفت :
«اگر دست از گریه و زاری برنداری تو را به گرگ می‌دهم.»

گرگ از آن‌جا رفت و نشست و منتظر ماند تا پسر کوچولو را به او بدهند. شب فرا رسید و او هنوز انتظار می‌کشید. ناگهان صدای پیرزن را شنید که می‌گوید :
«کوچولو گریه نکن، من تو را به گرگ نمی‌دهم. بگذار همین که گرگ پیر بیاید او را می‌کشیم.»

گرگ با خود گفت:
«انگار این‌جا آدم‌هایی پیدا می‌شوند که چیزی می‌گویند اما کار دیگری می‌کنند.»

و بلند شد و روستا را ترک گفت.

02109002
13-09-1390, 12:45 قبل از ظهر
روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟
فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.
مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر”

حسـن
13-09-1390, 01:43 بعد از ظهر
اگر کمی زودتر ([Only registered and activated users can see links])با اینکه رشته‌اش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ می‌زد. همه دوستانش متوجه این رفتار او شده‌بودند. اگر یک روز او را نمی‌دید زلزله‌ای در افکارش رخ می‌داد؛ اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود. می‌خواست حرف بزند. می‌خواست بگوید که چقدر دوستش دارد. تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد. شاخه گلی خرید و مثل همیشه در انتظار ([Only registered and activated users can see links]) نشست. تمام وجودش را استرس فرا‌ گرفته‌بود. مدام جملاتی را که می‌خواست بگوید در ذهنش مرور می‌کرد. چه می‌خواست بگوید؟ آن همه شوق را در قالب چه کلماتی می‌خواست بیان کند؟در همین حال و فکر بود که ناگهان تمام وجودش لرزید. چه لرزش شیرینی بود. بله خودش بود که داشت می‌آمد. دیگر هیچ کس و هیچ چیزی را جز او نمی‌دید. آماده شد که تمام راز دلش را بیرون بریزد. یکدفعه چیزی دید که نمی‌توانست باور ([Only registered and activated users can see links]) کند. یعنی نمی‌خواست باور کند.[Only registered and activated users can see links]
کنار او، کنار عشق ([Only registered and activated users can see links])ش، شانه به شانه اش شانه یک مرد بود. نه باور کردنی نبود. چرا؟ چرا زودتر حرف دلش را نزده بود. در عرض چند ثانیه گل درون دستش خشک شد. دختر و پسر گرم صحبت و خنده از کنارش رد شدند بی‌آنکه بدانند چه به روزش آورده‌اند. نفهمید کی و چگونه از دانشگاه خارج شده‌است.وقتی به خودش آمد روی پل هوایی بود و داشت به شاخه گل نگاه می کرد. شاخه گل را انداخت و رفت. تصمیم گرفت فراموشش کند. تصمیم سختی بود. شاید اگر کمی تنها کمی به شباهت این خواهر و برادر دقت می‌کرد هرگز چنین تصمیم سختی نمی‌گرفت.

02109002
13-09-1390, 10:05 بعد از ظهر
[Only registered and activated users can see links]


خدمتکاری به خانم خانه ای که در آنجا کار می کرد،تقاضای افزایش حقوق داد.

خانم خانه که خیلی از این موضوع ناراحت بود، تصمیم گرفت با خدمتکار صحبت کند.

خانم خانه پرسید:

«ماریا، چرا می خوای حقوقت افزایش پیدا کنه؟»

ماریا جواب داد:

«خوب، می دونید خانم، سه دلیل برای اینکه حقوق من باید افزایش پیدا کنه وجود داره!!!»

«اولین دلیل اینه که من بهتر از شما اتو می کنم!»

خانم خانه پرسید:

« کی گفته که تو بهتر از من اتو می کنی؟»

ماریا جواب داد:

«همسرتون این طور می گه!»

خانم خانه گفت:

«اوه!!!»

ماریا ادامه داد:

«دلیل دوم اینه که من بهتر از شما آشپزی می کنم!!!»

خانم خانه با اندکی ناراحتی گفت:

«مزخرفه! کی گفته آشپزی تو بهتر از منه؟؟؟»

ماریا گفت:

«همسرتون این طور می گه!!!»

خانم خانه گفت:

«اوه!!!»

ماریا ادامه داد:

«دلیل سوم اینه که من برای عشقبازی بهتر از شما هستم!!!»

خانم خانه با عصبانیت زیاد فریاد کشید:

«آهان!!! این رو هم حتماً همسرم گفته، آره؟؟؟»

ماریا پاسخ داد:

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

«نه خانم! راننده ی شخصی تون این طوری می گه!!!»

خانم خانه پاسخ داد:

«آهان، باشه، باشه. راستی چقدر دوست داری به حقوقت افزوده بشه؟؟؟»

02109002
15-09-1390, 11:56 بعد از ظهر
[Only registered and activated users can see links]


معنی واقعی عشق !!!


سرباز قبل از اینكه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت: ((پدر و مادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم كه می خواهم او را با خود به خانه بیاورم)).

پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ((ما با كمال میل مشتاقیم كه او را ببینیم)).

پسر ادامه داد : ((ولی موضوعی است كه باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یك دست و یك پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم اجازه دهید او با ما زندگی كند)).

پدرش گفت: ((ما متاسفیم كه این مشكل برای دوست تو به وجود آمده است. ما كمك می كنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا كند)).

پسر گفت: ((نه؛ من می خواهم كه او در خانه ما زندگی كند)). آنها در جواب گفتند: ((نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش كنی)).

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع كرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

چند روز بعد پلیس نیویورك به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان در سانحه سقوط از یك ساختمان بلند جان باخته و آنها مشكوك به خودكشی هستند.

پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورك پرواز كردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشكی قانونی مراجعه كردند.

با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حركت ایستاد.

پسر آنها یك دست و پا نداشت.

حتی زمانی كه تردید داریم قلب ما در یقین است.

02109002
16-09-1390, 10:27 بعد از ظهر
روزی روزگاری درختی بود ….

و پسر کوچولویی را دوست می داشت .

پسرک هر روز می آمد برگ هایش را جمع می کرد از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .

از تنه اش بالا می رفت از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد و سیب می خورد با هم قایم باشک بازی می کردند .

پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .

او درخت را خیلی دوست می داشت خیلی زیاد و درخت خوشحال بود اما زمان می گذشت پسرک بزرگ می شد و درخت اغلب تنها بود تا یک روز پسرک نزد درخت آمد

درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ، سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . »

پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست . می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم . من به پول احتیاج دارم می توانی کمی پول به من بدهی ؟

درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم »

من تنها برگ و سیب دارم . سیبهایم را به شهر ببر بفروش آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد . پسرک از درخت بالا رفت سیب ها را چید و برداشت و رفت . درخت خوشحال شد .

اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت …

و درخت غمگین بود تا یک روز پسرک برگشت درخت از شادی تکان خورد

و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش »

پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ، زن و بچه می خواهم و به خانه احتیاج دارم می توانی به من خانه بدهی ؟

درخت گفت : « من خانه ای ندارم خانه من جنگل است . ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری و برای خود خانه ای بسازی و خوشحال باشی . »

آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد و درخت خوشحال بود

اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت

و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت : « بیا پسر ، بیا و بازی کن »

پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم . قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟

درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی و خوشحال باشی .

پسر تنه درخت را قطع کرد قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد . و درخت خوشحال بود

پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگین :

درخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو

پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام

و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟

درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند و سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند …

دوستان خوبم ، آیا شرح داستان ، چیزی به یاد ما نمیآورد ؟

اکثر ما شبیه پسرک داستان هستیم و با والدین خود چنین رفتاری داریم

درخت همان والدین ماست ، تا وقتی کوچکیم دوست داریم با آنها بازی کنیم

تنهایشان میگذاریم و دوباره زمانی به سویشان بر میگردیم که نیازمند هستیم و گرفتار

برای والدین خود وقت نمیگذاریم ، آیا تا به حال به این فکر کرده ایم که پدر و مادر برای ما

همه چیز را فراهم میکنند تا ما را شاد نگه دارند و با مهربانی چاره ای برای رفع مشکل ما پیدا میکنند

و تنها چیزی که در عوض از ما می خواهند این است که تنهایشان نگذاریم به والدین خود عشق بورزیم ، فراموششان نکنیم

برایشان زمان اختصاص دهیم همراهیشان کنیم شادی آنها در دیدن ماست

هر انسانی میتواند هر زمان و به هر تعداد فرزند داشته باشد...

ولی پدر و مادر فقط یک بار ….

02109002
17-09-1390, 08:59 بعد از ظهر
تا حالا قفسهء سینه را که دیدید؟! اگر ندیدید، اینبار دقت کنید! چرا که این قفسهء سینه یک حکمتی دارد...!
خدای مهربانم وقتی آدم را آفرید، سینه اش قفسه نداشت! تنها یک پوست نازک بر روی دلش بود!
یک روز آدم عاشق دریا شد! آنقدر که با تمام وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که دارد، به دریا بدهد!!
پوست سینه اش را درید و قلبش را کند و به دریا انداخت! موجی آمد و دیگر نه دلی ماند و نه آدمی...! خدای مهربانم دل آدم را از دریا باز پس گرفت و دوباره در سینه اش گذاشت! آدم دوباره آدم شد!!!
ولی...! امان از دست این آدم!
دو روز بعد، آدم عاشق جنگل شد! دوباره پوست نازک تنش را پاره کرد و دلش را به میان جنگل پرتاب کرد! و باز نه دلی ماند و نه آدمی...! خدای مهربانم دیگر کم کم داشت عصبانی می گشت! یک بار دیگر دل آدم را برداشت و سر جایش در سینهء او گذاشت!!!
اما...! اما مگر این آدم، آدم می گشت؟؟!
این بار سرش را که بالا کرد، یک دل که داشت هیچ، با صد دلی که نداشت، عاشق آسمان شد! همهء اخم و عصبانیت خدای مهربانم را از یاد خود برد و دوباره پوست سینه اش را پاره کرد و دلش را به میان آسمان پرتاب نمود! دل آدم به مانند یک سیب سرخ قل خورد و قل خورد تا به دامان خدای مهربانم افتاد...!
خدای مهربانم گفت: نه دیگر! این دل دیگر برای آدم دل نمی شود!!!
آدم دراز به دراز، چشم به آسمان، بر روی زمین افتاده بود...!
خدای مهربانم اینبار که دل را سرجایش گذاشت، از آن جهت که بسیار از دست آدم ناراحت بود، یک قفس کشید که دیگر...! بله! دیگر بس است!!
آدم که به خودش آمد، دید که ای دل غافل! چقدر نفس کشیدن برایش سخت شده است! چقدر آن پوست لطیف روی سینه اش سفت گشته...!
بر روی سینه اش دست کشید! و هنگامی که فهمید چه شده است، آهی کشید...! آهی کشید...! آنچنان که از آهش رنگین کمانی درست شد...!
و بعد آدم بی امان گریه کرد! آسمان گریه کرد...! روزها و روزها گذشت! آدم با آن قفس سنگین، خسته و تنها، بر روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت!
آدم بیچاره، دانه دانه اشکاهایش را که بر روی زمین می ریخت و شکل مروارید می گشت، را با دستانش برمی داشت و به سمت خدای مهربانم، در آسمان پرتاب می کرد! تا شاید دل خدای مهربانم برای او بسوزد و قفس را بردارد!! و اینگونه بود که آسمان پر از ستاره شد...!!
اما خدای مهربانم دلش برای آدم نسوخت!!!
یک شب آدم تصمیم خودش را گرفت! چاقویی برداشت و پوست سینه اشرا پاره کرد! و دید که خدا در زیر پوستش میله های محکمی گذاشته است!! دلش را دید که طفلک مانند یک گنجشک در آن زیر می زد و تاپ تاپ می تپید...! انگشتاش را در زیر همان میله ای که درست بر روی سینه اش بود، کرد و با همهء توانی که داشت آن را از جا کند!!
آآآآآآخ خ خ...!!! آنقدر برایش دردناک بود که دیگر هیچ چیز نفهمید و پخش زمین گشت!!
خدای مهربانم از آن بالا همه چیز را نظاره می کرد و دلش برای آدم سوخت...! استخون را برداشت و به آسمان و جنگل و دریا مالید! ناگهان همان تکه استخوان در هوا چرخید و چرخید، رقصید و رقصید...!! و بعد آسمان رعد و برق زد! دریا پر شد از موج و توفان! درختان جنگل شروع به رقصیدن کردند...!
همان تکه استخوان، آرام ارام شکل گرفت و یک فرشته شد! یک فرشته با چشمان سیاه به مانند شب آسمان!
فرشته جلو آمد و بر روی چشمان بستهء آدم دست کشید! آدم که چشمانش را باز می کرد ، ابتدا هیچ چیز نفهمید! دائما" چشمانش را مالید و مالید و نگاه کرد!! فرشته را که دید، با همان یک دلی که نداشت، نه! با صد تا دلی هم که نداشت عاشق فرشته شد!!! همان قدر که عاشق آسمان و جنگل و دریا شده بود! نه....! خیلی بیشتر...!!!
بر روی پاهایش ایستاد و فرشته را نگاه کرد! دستش را بر روی دلش گذاشت! همان جا که استخون را کنده بود! و خواست دلش را در بیارود و به فرشته بدهد!! اما دل آدم که از میان آن میله ها درنمی آمد...! باید دو، سه تای دیگر از آنها را هم از جای خود جدا می کرد! وقتی دستش را به زیر استخون قفسهء سینه اش برد، فرشته آرام ارام جلو آمد! دستانش را باز کرد و آدم را بغل کرد...!!!
سینه اش را به سینهء آدم چسباند!! خدای مهربانم با یک لبخند بر روی لبانش از آن بالا فقط نگاه می کرد!!!
آدم فرشته را بغل کرد! دل آدم آرام آرام نصف گشت و آرام آرام به درون سینهء فرشته خانم خزید! فرشته سرش را بالا آورد و به چشمان آدم نگاه کرد...! آدم با چشمانش می خندید!! فرشته سرش را بر روی شانهء آدم گذاشت و چشمانش را بست...!
آدم پنهانی به آسمان نگاه کرد و از اعماق دلش دست خدای مهربانم را بوسید...!!
آنجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد....! خدا پردهء آسمون را کشید و آدم را با فرشته اش تنها گذاشت...!!!
من هم همهء آدم ها را با فرشته اشون تنها می گذارم...! خوش به حال آدم و فرشته اش!!

Aka
18-09-1390, 07:14 قبل از ظهر
اون موقع خوبه گشت ارشاد نبوده ، وگرنه کسی نبوده بیاد ضامن فرشته شه :d

شهرام
18-09-1390, 12:07 بعد از ظهر
سلام محد جان.واقعا عالی هستش.

---------- Post added at 12:07 PM ---------- Previous post was at 11:56 AM ----------

بابا عجب چیزی بود این داستان خدمتکار. خیلی خوب بود.

ZORRO
18-09-1390, 02:47 بعد از ظهر
حيايى غريب از سگ

مرحوم آقاى بلادى فرمود يكى از بستگانم كه چند سال در فرانسه براى تحصيل توقف داشت در مراجعتش نقل كرد كه در پاريس خانه اى كرايه كردم و سگى را براى پاسبانى نگاهداشته بودم ، شبها درب خانه را مى بستم و سگ نزد در مى خوابيد و من به كلاس درس مى رفتم و برمى گشتم و سگ همراهم به خانه داخل مى شد.
شبى مراجعتم طول كشيد و هوا هم به سختى سرد بود به ناچار پشت گردنى پالتو خود را بالا آورده گوشها و سرم را پوشاندم و دستكش در دست كرده صورتم را گرفتم به طورى كه تنها چشمم براى ديدن راه باز بود، با اين هيئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل در را باز كنم سگ زبان بسته چون هيئت خود را تغيير داده بودم و صورتم را پوشيده بودم ، مرا نشناخت و به من حمله كرد و دامن پالتومرا گرفت و فورا پشت پالتو را انداختم وصورتم را باز كرده صدايش زدم تا مرا شناخت با نهايت شرمسارى به گوشه اى از كوچه خزيد در خانه را باز كردم آنچه اصرار كردم داخل خانه نشد به ناچار در را بسته و خوابيدم .
صبح كه به سراغ سگ آمدم ديدم مرده است ، دانستم از شدت حيا جان داده است . اينجاست كه بايد هر فرد از ما به سگ نفس خود خطاب كنيم كه چقدر بى حياييم ، راستى كه چرا از پروردگارمان كه همه چيزمان از او است حيا نمى كنيم وملاحظه حضور حضرتش را نمى نماييم .



گريه امام صادق (ع ) بر غيبت امام زمان (عج ) سدير صيرفى مى گويد

من با سه نفر از صحابه محضر امام صادق رسيديم ، ديديم آن بزرگوار بر روى خاك نشسته و مانند فرزند مرده جگر سوخته گريه مى كرد. آثار حزن و اندوه از چهره اش نمايان است و اشك ، كاسه چشمهايش را پر كرده بود و چنين مى فرمود:

سرور من غيبت (دورى ) تو خوابم را گرفته و خوا***هم را بر من تنگ كرده و آرامشم را از دلم ربوده .
آقاى من غيبت تو مصيبتم را به مصيبتهاى دردناك ابدى پيوسته است . گفتم :
خدا ديدگانت را نگرياند اى فرزند بهترين مخلوق ! براى چه اين چنين گريانى و از ديده اشك مى بارى ؟
چه پيش آمدى رخ داده كه اين گونه اشك مى ريزى ؟
حضرت آه دردناكى كشيد و با تعجب فرمود:
واى بر شما، سحرگاه امروز به كتاب ((جفر)) نگاه مى كردم و آن كتابى است كه علم منايا و بلايا و آنچه تا روز قيامت واقع شده و مى شود در آن نوشته شده ، درباره تولد غائب ما و غيبت و طول عمر او دقت كردم .
و همچنين دقت كردم در گرفتارى مؤ منان آن زمان و شك و ترديدها كه به خاطر طول غيبت او كه در دلهايشان پيدا مى شود و در نتيجه بيشتر آن ها از دين خارج مى شوند و ريسمان اسلام را از گردن برمى دارند.... اينها باعث گريه من شده است .

02109002
18-09-1390, 05:56 بعد از ظهر
مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشـی خارج شد، دختری را دید که روی جـدول خیابان نشستـه بود و هق هق گریـه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: دختر خوب، چرا گریه می کنی؟
دختر در حالی که گریه می کرد، گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت دارم در حالی که گل رز 2 دلار می شود. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا، من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ می خرم.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند، مرد به دختر گفت: "مادرت کجاست؟ می خواهی تو را برسانم؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت، طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.

ZORRO
22-09-1390, 01:03 قبل از ظهر
دختری را که در تصویر می بینید ، کتی کرکپاتریک نام دارد؛‌
کتی ۲۱ ساله به همراه نامزد ۲۳ ساله خود نیک برای جشن عروسی شان آماده می شوند. [Only registered and activated users can see links] این عکس تنها چند دقیقه قبل از مراسم عروسی این دو جوان ، در روز ۱۱ ژانویه ۲۰۰۵ گرفته شده است. [Only registered and activated users can see links] کتی مبتلا به سرطان است و بیماری وی در بدترین وضعیت خود قرار دارد؛
وی مجبور است هر روز ساعاتی زیر نظر پزشک و دستگاه های مخصوص قرار بگیرد.
در این عکس ، نیک منتظر است تا کتی یکی دیگر از شیمی درمانی هایش به پایان برساند. [Only registered and activated users can see links] کتی علیرغم تمام درد و رنج ناشی از بیماری سرطان ، ضعف بدنی ، شوک های ناشی از تزریق پی در پی مورفین ، قصد دارد مراسم عروسی خود را بدون هیچ عیب و نقصی برپا کند . وی به خاطر بیماری اش همیشه در حال کاهش وزن است ، به همین خاطر مجبور شد هر چه به روز عروسی اش نزدیک تر می شود ، لباس عروسی اش را کوچک تر و کوچک تر کند. وی مجبور بود در طول مراسم عروسی اش کپسول تنفسی اش را به دنبال خود داشته باشد . در این تصویر پدر و مادر نیک را می بینید. آنها از اینکه می بینند پسرشان با عشق دوران دبیرستان خود ازدواج می کند بسیار خوشحال هستند.
[Only registered and activated users can see links] کتی در ویلچیر خود نشسته و به ترانه ای که نیک و دوستانش می خوانند گوش می دهد.
طی مراسم عروسی ، کتی مجبور می شد برای لحظاتی استراحت کند. او به خاطر ضعف و درد نمی توانست به مدت طولانی بایستد. [Only registered and activated users can see links] کتی تنها پنج روز بعد از مراسم عروسی اش فوت کرد. دیدن زنی که علیرغم بیماری سرطان و آگاهی به عمر کوتاه مدت اش ، ازدواج می کند و تمام مدت لبخند بر لب دارد ما را به این فکر می برد که خوشبختی دست یافتنی است ، مهم نیست چقدر دوام می آورد. [Only registered and activated users can see links] اندکی در این تصاویر و داستان واقعی تامل کنید… ابتدا به اعماق قلب خود رجوع کنید و حالا دوباره فکر کنید…
باید از منفی بافی دست برداریم ؛ زندگی آنقدرها هم که فکر می کنیم پیچیده نیست.

زندگی کوتاه است
بسرعت ببخش
با صداقت عاشق شو و با حرارت ببوس
همیشه بخند
هیچ وقت لبخند را از لب هایت دریغ نکن
مهم نیست زندگی چقدر عجیب است
زندگی همیشه آنطور که ما فکر می کنیم پیش نمی رود
اما تا زمانی که هستیم ، باید بخندیم و سپاسگذار باشیم

02109002
22-09-1390, 06:28 بعد از ظهر
یک روز پسری دوازده ساله که لاک پشت مرده ای را که ماشین از رویش رفته بود را با نخ می کشید وارد یکی از خانه های "فساد" اطراف آمستردام شد و گفت:
- من می خواهم با یکی از خانم ها ***داشته باشم. پول هم دارم و تا به مقصودم نرسم از اینجا نمی روم
گرداننده آنجا که همه "مامان" به او می گفتند و کاری با اخلاقیات و اینجور حرفها نداشت اندکی فکر کرد و گفت:
- باشه یکی از دخترها رو انتخاب کن
پسر پرسید: هیچکدامشان بیماری مسری که ندارند؟
"مامان" گفت: نه ندارند
پسر که خیلی زبل بود گفت:
- تحقیق کردم و شنیدم همه آنهایی که با لیزا میخوابند بعدش باید یک آمپول بزنند. من هم لیزا را میخواهم
اصرار پسرک و پول توی دستش باعث شد که "مامان" راضی بشه. در حالی که لاک پشت مرده را می کشید وارد اتاق لیزا شد . ده دقیقه بعد آمد بیرون و پول را به "مامان" داد و می خواست بیرون برود که "مامان" پرسید:
- چرا تو درست کسی را که بیماری مسری آمیزشی دارد را انتخاب کردی؟
پسرک با بی میلی جواب داد:
- امروز عصر پدر و مادرم میروند رستوران و یک خانمی که کارش نگهداری بچه هاست و بهش کلفت میگیم میاد خونه ما تا من تنها نباشم.. این خانم امشب هم مثل همیشه حتما با من خواهد خوابید و کارهای بد با من خواهد کرد. در نتیجه این بیماری آمیزشی به او هم سرایت خواهد کرد
بعدا که پدر و مادرم از رستوران برگشتند پدرم با ماشینش کلفت را به خونه اش میرسونه و طبق معمول تو راه خوش خواهند بود !! و بیماری به پدرم سرایت خواهد کردوقتی برگشت آخر شب پدرم و مادرم با هم اختلاط خواهند کرد و در نتیجه مادرم هم مبتلا خواهد شد. فردایش که پستچی میاد طبق معمول مادرم و پستچیه قاطی همدیگر خواهند شد هدفم مبتلا کردن این پستچی پست فطرت هست که با ماشینش روی لاک پشتم رفت و اونو کشت!!![Only registered and activated users can see links]

ARSH
26-09-1390, 01:33 قبل از ظهر
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.

همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را

روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود،

چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.

چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف

روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید.

گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد،

تا اینکه ? معجزه! ? رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.

خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را

که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید،

اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند،

شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت.

دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:

یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.

و بر بال دیگرش نوشتند:

هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.

منبع : داستان آموزنده چنگیز خان مغول و شاهین

02109002
26-09-1390, 01:39 قبل از ظهر
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای صبحانه را برای شب درست کند. و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن
یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود. در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب
تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم که ببینم
آیا هیچ کسی متوجه شده است! با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت
دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روز ام در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم
گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد.
وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد. و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت:
((عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم.)) بعداً همان شب، رفتم که

بابام را برای شب بخیر ببوسم و از او سوال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت:

((مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و او خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!))
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و افراد دارای کاستی هست. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم، و روز های تولد و سالگرد ها را
درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام این است که یاد گیری پذیرفتن عیب های همدیگر–

و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های یکدیگر– یکی از مهمترین را ه حل های ایجاد روابط سالم، فزاینده و پایدار می باشد.
و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به خدا واگذار کنی.
چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر نخواهد شد.
ما می توانیم این را به هر رابطه ای تعمیم دهیم. در واقع، تفاهم اساس هر روابطی است، شوهر-همسر یا والدین-فرزند یا برادر-خواهر یا دوستی!
((کلید دستیابی به شادی تان را در جیب کسی دیگر نگذارید- آن را پیش خودتان نگهدارید.))
بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آره، از نوع سوخته حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.!

02109002
26-09-1390, 06:05 بعد از ظهر
تصور کنید حساب بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واریز می گردد و شما فقط تا اخر شب فرصت دارید تا همه پول ها را خرج کنید چون اخر وقت حساب شما خود به خود خالی می شود.

در این صورت شما چه خواهید کرد ؟

البته سعی می کنید تا اخرین ریال را خرج کنید!

هر یک از ما یک چنین حساب بانکی داریم ؛ حساب بانکی زمان!
هر روز صبح در بانک زمان شما 86400 ثانیه واریز و تا پایان شب به پایان می رسد .
هیچ برگشتی در کار نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود.
ارزش یک سال را دانش اموزی که مردود شده ، می داند.
ارزش یک ماه را مادری که فرزند نارس به دنیا اورده ، می داند.
ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته نامه می داند.
ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را می کشد.
ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده .
ارزش یک ثانیه را ان که از تصادفی مرگبار جان به در برده ، می داند.
باور کنیدهر لحظه گنج بزرگی است !
گنجتان را اسان از دست ندهید!

به یاد داشته باشید:
زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند!

فراموش نکنید:
دیروز به تاریخ پیوست.
فردا معما است.

ZORRO
05-10-1390, 05:12 بعد از ظهر
پسر نابینا
پسری نابینا بدلیل مشکلات زندگی گدایی می کرد .کنار خیابان نشسته بود و کلاهی جلوی پاهای خود گذاشته بود . همراهش یک تخته سیاه بود که روی آن نوشته شده بود:"نابینا هستم، کمکم کنید!"
یک روز گذشت،اما فقط چند سکه در کلاه پسر انداخته شد.پسر با این سکه ها یک نان کوچک برای خودش خرید و روز دوم همچنان در کنار خیابان نشست
معلم دانشگاه از کنارش گذشت، با همدردی در کلاه پسر پولی انداخت. وقتی که نگاهش به جمله روی تخته سیاه افتاد، چند دقیقه با خود فکر کرد و جمله قبلی را پاک کرد و کلمات دیگری نوشت
بعد از آن، پسر نابینا متوجه شد که افراد بیشتری به او برای تهیه غذا لباس و غیره کمک می کنند .روز دوم با شنیدن صدای قدم زدن مرد صدای پایش را شناخت و از او پرسید:جناب آقا، می دانم شما کیستید ؟ دیروز به من کمک کردید. از شما تشکر می کنم. اگر ممکن است بگویید چه اتفاقی افتاده است ؟
مرد خندید و گفت:تغییرات کوچکی روی تخته سیاه دادم و نوشتم :
"امروز روز زیبایی است.اما من نمی توانم آن راببینم"

amirw3x
10-10-1390, 01:47 بعد از ظهر
ل
لطفا لباس قرمز تنم کن
به عنوان فردی دوشغله، یعنی هم معلم و هم مربی بهداشت، با کودکان بسیاری سروکار داشته ام که به ویروس ایدز مبتلا بودند. ارتباط با این کودکان، نعمتی بود که خداوند نصیبم کرد. آن ها چیزهای زیادی به من آموختند. یکی از آن ها که از همه کوچکتر بود و تایلر نام داشت، درس بزرگ شجاعت را به من یاد داد.

مادر تایلر ایدز داشت و کودک نیز با همین ویروس متولد شد و درست از لحظه تولد تحت معالجه قرار گرفت تا بتواند به زندگی خود ادامه دهد. پنج ساله بود که در عمل جراحی، لوله ای را از طریق رگ وارد سینه اش کردند. داروها را از طریق همین لوله به بدنش می رساندند. در فاصله تزریق داروها، باید ماسک اکسیژن را روی بینی او می گذاشتند تا بتواند نفس بکشد.

تایلر ابدا قصد نداشت لحظات شیرین دوران کودکی اش را به دست این بیماری کشنده بسپارد، بنابراین وقتی او را می دیدم که با لباس بلند بیمارستان و کپسول اکسیژن این طرف و آن طرف می دود، تعجب نمی کردم. ما که تایلر را می شناختیم، از نشاط و سر زندگی و نیرویی که به ما می داد، مهبوت می ماندیم. مادر تایلر اغلب با او شوخی می کرد و می گفت چون او خیلی تند می دود و ممکن است گم شود، مجبور است لباس قرمز تنش کند. می گفت که وقتی لباس قرمز تن اوست، می تواند او را از بالای پنجره، میان صدها بچه تشخیص دهد.
این بیماری ترسناک حتی کودک سرزنده و فعالی چون تایلر را از پا در آورد. او و مادرش به تدریج در اثر ویروس ایدز از پا در آمدند. وقتی مشخص شد که تایلر دیگر نمی تواند به زندگی خود ادامه دهد، مادرش درباره ی مرگ با او حرف زد و گفت که او هم دارد می میرد و در دنیای دیگر همدیگر را ملاقات خواهند کرد.
تایلر چند روز پیش از مرگش، ار من خواست که به بیمارستان بروم و در گوش من آهسته گفت: «من دارم می میرم. ولی اصلا نمی ترسم. وقتی مردم، لباس قرمز تنم کن، مامان قول داده پیش من بیاید. وقتی او بیاید، من دارم بازی می کنم و می خواهم مطمئن باشم که بین دیگران می تواند پیدایم کند.»




صدای برادر
اکثر مردم در زندگی منبع الهامی دارند.شاید این منبع الهام صحبت با کسی باشد که به او احترام می گذارید یا شاید تجربه ای باشد.الهام هر چه باشد،سبب می شود دیدگاه شما از زندگی تغییر کند.من از خواهرم،ویکی که دختر مهربان و دلسوزی است الهام گرفتم.او به تحسین و تمجید و سوژه ی روزنامه ها شدن اهمیت نمی داد.او فقط به یک چیز فکر می کرد:عشقش را با کسانی که دوست شان داشت تقسیم می کرد،با خانواده و دوستانش.
تابستان پیش از قبولی من در دانشگاه،پدرم به من تلفن کرد و گفت که ویکی در بیمارستان بستری است.سمت راست بدنش فلج شده بود.علائم ابتدایی نشان می داد که او دچار حمله ی عصبی شده است.اما آزمایش ها نشان می داد مسئله جدی تر است.
غده ی بدخیمی باعث فلج شدن او شده بود.دکترش احتمال می داد که حداکثر تا سه ماه دیگر زنده بماند.یادم می آید به این فکر می کردم که چطور چنین چیزی ممکن است.روز قبل حال ویکی خوب بود.اکنون زندگی او در اوج جوانی داشت به پایان می رسید.
پس از مدتی توانستم با این موضوع کنار بیایم،احساس کردم ویکی احتیاج به امید و دلگرمی دارد.او به کسی نیاز داشت که او را متقاعد کند که می تواندبا این مشکل کنار بیاید.من مربی ویکی شدم.ما هر روز تصور می کردیم که غده کوچک تر می شود و فقط در مورد مسائل مثبت حرف می زدیم.من کاغذی به در اتاق بیمارستان او چسبانده بودم که روی آن نوشته بودم:«اگر افکار منفی دارید،آن ها را بیرون بگذارید.»
می خواستم به ویکی کمک کنم با غده اش کنار بیاید.من و او با هم پیوندی بستیم که نام آن را 50 _50گذاشتیم.هر کدام از ما پنجاه درصد مبارزه را انجام می دادیم.
ماه اوت فرا رسید و من باید سال اول دانشگاه را آغاز می کردم.نمی دانستم باید بروم یا نزد ویکی بمانم.به او گفتم ممکن است به دانشگاه نروم و او عصبانی شد و گفت که نگران نباشم،حال او خوب خواهد شد.ویکی بیمار روی تخت بیمارستان خوابیده بود و به من می گفت نگران نباشم.متوجه شدم اگر بمانم به این معنی است که او دارد می میرد و من نمی خواستم او چنین فکری کند.ویکی باید باور می کرد که می تواند با غده اش مبارزه کند.
آن شب سخت ترین کار ترک کردن ویکی بود،زیرا دائم با خود فکر می کردم شاید آخرین باری باشد که او را می بینم.روزهایی کهدانشگاه بودم،هرگز سهم پنجاه درصدی ام را فراموش نکردم.هر شب پیش از خواب با ویکی صحبت می کردم و آرزو می کردم کاش ویکی صدایم را می شنید.
چند ماه گذشت و او هنوز طاقت آورده بود.روزی داشتم با دوستم حرف می زدم که او حال ویکی را از من پرسید.گفتم حال ویکی مدام بدتر می شود،اما هنوز مبارزه می کند.دوستم سوالی پرسید که مرا به فکر واداشت.او گفت:«فکر نمی کنی او هنوز ادامه می دهد،زیرا نمی خواهد تسلیم شود و تو را ناراحت کند؟»
آیا ممکن است حق با او باشد؟آیا خودخواهانه بود که ویکی را تشویق می کردم مبارزه کند؟
آن شب پیش از خواب به ویکی گفتم:«ویکی من می فهمم که تو خیلی زجر می کشی و شاید بخواهی مبارزه را متوقف کنی.اگر این طور است،من هم می خواهم تو همین کار را بکنی.ما نباختیم،چون تو هرگز تسلیم نشدی.اگر می خواهی به مکان بهتری بروی،من درکت می کنم.ما باز هم با هم خواهیم بود.دوستت دارم و همیشه در کنارت خواهم بود.»

صبح روز بعد مادر تلفن زد و گفت که ویکی در گذشت.

ZORRO
12-10-1390, 04:55 بعد از ظهر
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.
در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت.
گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی كمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه كشكی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یك غلطی كردیم
غلط زیادی كه جریمه ندارد.

02109002
12-10-1390, 05:53 بعد از ظهر
شگفت انگیزترین معجزات عددی در قرآن مجید



[Only registered and activated users can see links]


دکتر طریق السوادان آیاتی را در قرآن مجید پیدا کرده‌ است
که قید می‌کند موضوعی برابر با موضوعی دیگر است، مثلاً مرد برابر است با زن.

گرچه این مسئله از نظر صرف‌و‌نحو دستوری بی‌اشکال است
اما واقعیت اعجاب‌آور این است که تعداد دفعاتی که کلمه مرد در قرآن دیده می‌شود
۲۴ مرتبه و تعداد دفعاتی که کلمه زن در قرآن دیده می‌شود هم ۲۴ مرتبه است،
درنتیجه، نه تنها این عبارت از نظر دستوری صحیح است،
بلکه از نظر ریاضیات نیز کاملاً بی‌اشکال است، یعنی ۲۴=۲۴
با مطالعه بیشتر آیات مختلف، او کشف نموده‌است که این مسئله درمورد همه
چیزهایی که در قرآن ذکر شده این با آن برابر است، صدق می‌کند .
به کلماتی که دفعات به‌کار بستن آن در قرآن ذکر شده، نگاه کنید:
دنیا ۱۱۵ / آخرت ۱۱۵
ملائک ۸۸ / شیطان ۸۸
زندگی ۱۴۵ / مرگ ۱۴۵
سود ۵۰ / زیان ۵۰
ملت (مردم) ۵۰ / پیامبران ۵۰
ابلیس ۱۱ / پناه جستن از شر ابلیس ۱۱
مصیبت ۷۵ / شکر ۷۵
صدقه ٧٣ / رضایت ٧٣
فریب خوردگان (گمراه شدگان) ۱۷ / مردگان (مردم مرده) ١٧
مسلمین ۴١ / جهاد ۴١
طلا ۸ / زندگی راحت ٨
جادو ۶٠ / فتنه ۶٠
زکات ٣٢ / برکت ٣٢
ذهن ۴٩ / نور ۴٩
زبان ٢۵ / موعظه (گفتار، اندرز) ٢۵
آرزو ٨ / ترس ٨
آشکارا سخن گفتن (سخنرانی) ١٨ / تبلیغ کردن ١٨
سختی ١١۴ / صبر١١۴
محمد (صلوات الله علیه) ۴ / شریعت (آموزه های حضرت محمد (ص) ۴
مرد ٢۴ / زن ٢۴
همچنین جالب است که نگاهی به دفعات تکرار کلمات زیر در قرآن داشته باشیم:
نماز ۵، ماه ١٢، روز ٣۶۵
دریا ٣٢، زمین (خشکی) ١٣
دریا + خشکی = ۴۵=۱۳+۳۲
دریا = %۱۱۱۱۱۱۱/۷۱= ۱۰۰ × ۴۵/۳۲
خشکی = % ۸۸۸۸۸۸۸۹/۲۸ = ۱۰۰ × ۴۵/۱۳
دریا + خشکی = % ۰۰/۱۰۰
دانش بشری اخیراً اثبات نموده که آب ۱۱۱/۷۱% و خشکی ۸۸۹/۲۸ % از کره زمین را فراگرفته است.
آیا همه اینها اتفاقی است؟
سوال اینجاست که چه کسی به حضرت محمد (صلوات الله علیه) اینها را آموخته است؟
قرآن هم دقیقاً همین را بیان می‌کند. . .

nazamm
14-10-1390, 08:55 بعد از ظهر
گاهی وقتا .......

5393

گاهی وقتا نفر اول شدی اما به جایگاه دیگران حسادت می کنی
گاهی وقتا باید به خاطر جایی که هستی شاد باشی
گاهی وقتا متوجه جایی که هستی نیستی
گاهی وقتا نگاه دیگران خیلی مهم تر از نگاه خودت به زندگی میشه
گاهی وقتا صدای دیگران نمیگذارد آنچه را که باید بشنوی
گاهی وقتا میبازی اما شاید که به هدف نزدیکتر شده باشی...

02109002
15-10-1390, 09:53 بعد از ظهر
[Only registered and activated users can see links]

گفتار های دونالد والترز خیلی کوتاه است گاهی به یک خط هم نمیرسد.

اما اگر هر یک از آنها را برای چند بار در روز بخوانید اثر عمیقی در روح شما خواهد داشت.

هر گفتار برای یک روز است .یکی از روزهای زندگی شما که با تکرار این جملات و ورود مفهموم شان به ضمیر ناخود آگاه شما خیلی زیبا تر خواهد شد .

در هر حالی که هستید به خصوص پیش از خواب یکی از گفتار ها را تکرار کنید .ابتدا با صدای بلند و کم کم به شکل زمزمه .

آری به همین سادگی...







1. راز عشق در تواضع است .


این صفت به هیچ وجه نشانه تظاهر نیست.


بلکه نشان دهنده احساس و تفکری قوی است.


میان دو نفری که یکدیگر را دوست دارند،


تواضع مانند جویبار آرامی است که چشمه محبت


آنها را تازه و با طراوت نگه میدارد.






2. راز عشق در احترام متقابل است.


احساسات متغیر اند، اما احترام دو طرف ثابت می ماند .


اگر عقاید شریک زندگی ات با عقاید تو متفاوت است ،


با احترام به نظریاتش گوش کن .


احترام باعث می شود که او بتواند خودش باشد .






3. راز عشق در این است که به یکدیگر سخت نگیرید .


عشقی که آزادانه هدیه نشود اسارت است .






4. راز عشق در این است که هر روز کاری کنی که شریک زندگی ات راخوشحال کند ،کاری مثل دادن هدیه ای کوچک ،تحسین ،


لبخندی از روی محبت .


نگذار که جویبار محبت از کمی باران ، بخشکد.






5. راز عشق در این است که رابطه تان را مانند یک باغ ، با محبت تزئین کنید .


بذر علاقه ها و عقیده های تازه رابکار که زیبایی بروید .


ضمنا فراموش نکن که باغ را باید هرس کرد ، مبادا


غنچه های گل پوشیده از علف های هرز عادت شود .


برای اینکه عشق همواره با طراوت بماند فباید به آن


مثل هنر خلاقانه نگاه کرد .






6. راز عشق در خوش مشربی است .


شوخی با دیگران را فراموش نکن ، در ضمن


مراقب شوخی هایت هم باش .


شوخی نا پسند نکن . شوخی باید از روی حسن


نیت باشد ،نه نیشدار .






7. راز عشق در این است که


حقیقت اصلی عشق ، یعنی تفکر را از یاد نبری .


آیا یک رابطه دراز مدت ، مهم تر از اختلافات


کوچک و زود گذر نیست ؟






8. راز عشق در این است که


مانع بروز هیجانات منفی در وجودت شوی ،


و صبر کنی تا خون سردی را دوباره به دست آوری .


با این که احساس جلوه الهام است ، اما شخص


عصبانی نمی تواند چیز ها را با وضوح درک کند .


قلبت را آرام کن .


تنها به این وسیله است که می توانی چیز ها


را آنگونه که هستند ، در یابی .






9. راز عشق در این است که


طرف مقابلت را تحسین کنی .


هر گز با فرض این که خودش این چیز ها را


می داند ،از تحسین غافل نشو .


مشکلی پیش نخواهد آمد اگر بار ها با خلوص نیت


بگویی : دوستت دارم .


گر چه احساسات بشری به قدمت نسل بشر


است ، اما کلمات همواره تازه و جوان خواهند ماند .






10. راز عشق در این است که


در سکوت دست یکدیگر را بگیرید .


کم کم یاد می گیرید که بدون کلام رابطه برقرار کنید .






11. راز عشق در توجه کردن به لحن صدا است


برای تقویت گیرایی صدا ، باید آنرا از قلب برآورید ،


سپس رهایش کنید تا بلند بشود وبه سمت پیشانی برود


تار های صوتی را آرام و رها نگه دار .


اگر احساسات قلبی ات را به وسیله صدا بیان کنی ،آن


صدا باعث ایجاد شادی در دیگری خواهد شد .






12. راز عشق در این است که بیشتر با نگاه حرف بزنی ،


زیرا چشم ها پنجره های روح هستند .


اگر هنگام صحبت کردن از نگاه استفاده کنی ،


مثل آن است که


پنجره ها را با پرده های زیبایی بیارایی


و به خانه گرما و جذابیت ببخشی.






13. راز عشق دراین است که


از یکدیگر انتظارات بیجا نداشته باشید ،


زیرانقص همواره جزء لا ینفک انسان است


ذهنت را بر ارزشهایی متمرکز کن


که شما را به یکدیگر نزدیک تر میکند


نه بر مسائلی که بین شما فاصله می اندازد .






14. راز عشق در این است که


حس تملک را از خود دور کنی .


در حقیقت هیچ کس نمی تواند مال کسی شود .


شریک زندگی ات را با طناب نیاز مبند .


گیاه هنگامی رشد میکند که آزادانه از هوا و نور آفتاب


استفاده کند.






15. راز عشق در این است که


شریک زدگی ات را در چار چوبی که خودت می پسندی


حبس نکنی .عیبجویی باعث تباهی می شود .


همه چیز را همان طور که هست بپذیر ،


تا هر دو شاد باشید .قانون طلایی این است :


نقاط قوت را تقویت کن ،


و ضعف ها را نه تقویت کن نه تقبیح .


هرگز سعی نکن با سوزاندن ،


جلوی خونریزی زخم را بگیری .






16. راز عشق در این است که


هنگام سوء تفاهم ، فقط به این فکر نکنی که


طرف مقابل چگونه ناراحتت کرده است .


در عوض به راه حلی فکر کنی که در آینده


از بروز چنین سوء تفاهم هایی جلو گیری کنی .






17. راز عشق در این است که


وقتی پیشنهادی به ذهنت می رسد ، به نیاز خودت


برای بیان آن فکر نکنی ،


بلکه به علاقه دیگری به شنیدن آن فکر کنی .


اگر لازم بود ، حتی ماه ها صبر کن


تا آمادگی شنیدن آنچه را میخواهی بگویی پیدا کند .






18. راز عشق در آرامش است ، زیرا


آرامش باعث تکامل عشق می شود .


عشق ، هوای نفس و احساست شدید نیست .


عشق انسان ها نسبت به یکدیگر بازتابی از عشقازلی


است خداوندگار آرامش کاملاست









19. راز عشق در این است که


در وجود یکدیگر عاشق خدا باشید ،


تا همواره علی رغم همه اشتباهات ،


تشنه رسیدن به کمال باشید ،


چرا که بشر همواره علی رغم موانع فراوان ،


سعی میکند به سمت آرمان های جاودانه حرکت کند .






20. راز عشق در این است که


محبت تان را بسط دهید تا تبدیل به عشق واقعی


میان دو انسان شود


سپس آن عشق را که دست پرورده پروردگار است


بسط دهید تا بشریت و کل مخلوقات را در بر گیرد .






21. راز عشق در این است که


به دیگری لذت ببخشی ، و لی عشق را برای لذت


نخواهی .زیرا عشق حقیقی هوا و هوس نیست .


هر چه نفس قوی تر باشد ، تقاضاهایش بیشتر می شود


و هر چه تقاضا های نفس قوی تر باشد ،


خودپرستی را در تو بیشتر و بیشتر تقویت میکند .


عشق چهره واقعی خود را در ملایمت و مهربانی آشکار


میکند ،نه در لذت جویی .






22. راز عشق در مراعات حال دیگری است .


هر قدر که ملاحظه حال دیگران را می کنی ،


کسی را که دوست داری بیشتر ملاحظه کن .






23. راز عشق در این است که


جاذبه های خود را با دیگری قسمت کنی .


جاذبه نیرویی لطیف و نافذ است که


از دیگری دریافت می کنی .

nazamm
16-10-1390, 03:08 بعد از ظهر
جالبه ....

محققان ایرانی براین باورند که
72361987نفردرایران مبتلا به تنبلی مفرط و... هستند...
چون که حاظرنیستندحتی این عدد روهم کامل بخونن
شما چی کامل خوندی؟
نخوندی؟

"دلم خواست" چیست ؟؟؟
قطعی ترین و منطقی ترین دلیل
برای کاری که در آن ریدید!
هیچ چیز بدتر از اون لحظه نیست که
وسط بحث متوجه میشی که حق با طرفت هست و تو رسما داری زر میزنی ...!








---------- Post added at 03:08 PM ---------- Previous post was at 02:56 PM ----------

یک داستان غم انگیز از یک دانشجوی مهندسی.

یک دانشجوی مهندسی عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود
بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد
اما دختر خانوم داستان ما عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد. بعدم پسر رو تهدید کرد که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه، به حراست میگه
روزها ازپی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت " من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت
"اگر منو بخشیدی بیا و باهام صحبت کن و دیگه ترکم نکن.
ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد.
چهار سال آزگار کذشت و هر دو فارغ التحصیل شدند. اما پسر دیگه طرف دختره نرفت.!!
نتیجه اخلاقی این ماجرا...... .
نه اين كه پسر از حرف دختر خانم ناراحت شده باشه نه فقط وفقط !!!!!

پسرها هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند.!!!

nazamm
17-10-1390, 10:54 بعد از ظهر
فقط دو چيز وجود داره كه نگرانش باشي: اينكه سالمي يا مريضی.


اگر سالم هستي، ديگه چيزي نمونده كه نگرانش باشي؛

اما اگه مريضي، فقط دو چيز وجود داره كه نگرانش باشي: اينكه دست آخر خوب مي شي يا مي ميري.

اگه خوب شدي كه ديگه چيزي براي نگراني باقي نمي مونه؛

اما اگه بميري، دو چيز وجود داره كه نگرانش باشي: اينكه به بهشت بري يا به جهنم.


اگر به بهشت بري، چيزي براي نگراني وجود نداره؛

ولي اگه به جهنم بري، اون قدر مشغول احوالپرسي با دوستان قديمي مي شي كه وقتي براي نگراني نداري!

پس در واقع هيچ وقت هيچ چيز براي نگراني وجود نداره!!

ZORRO
17-10-1390, 11:30 بعد از ظهر
داستان سیگار در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: «فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟»
ماکس جواب می دهد: «چرا از کشیش نمی پرسی؟»
جک نزد کشیش می رود و می پرسد: «جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.»
کشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.
ماکس می گوید: «تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»
ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم ؟»
کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: «مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.»


يكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟"
پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..."
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:
" اي كاش من هم يك همچو برادري بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد."
پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :
" اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد ... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."
پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند. برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند

amirw3x
21-10-1390, 01:06 بعد از ظهر
بچه ها اگه داستانها تکراری ببخشید


گرگ مکار و شتر


آورده اند که گرگی و شتری خانه یکی شدند و قرار گذاشتند که از آن پس جدایی از میان برداشته شود
و دو خانواده ، یکی بشمار رود و مابین کودکان آنها هم تفاوتی نباشد.

روزی شتر برای تلاش معاش به صحرا رفت. گرگ یکی از بچه های او را خورد و در گوشه ای خزید. چون
سروکله ی شتر از دور پیدا شد ، گرگ پیش دوید و گفت : ای برادر بیا که یکی از بچه هایمان نیست.

شتر بیچاره نگران شد و پرسید: یکی از بچه های من یا بچه های تو؟

گرگ پاسخ داد : رفیق بازهم من و تویی کردی؟ یکی از آن پاپهن ها!!!

___________________________________________
زندگی


تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا
نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.

سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند
و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.

اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است
و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد… فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟"

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا
نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟

آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم. وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن
آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم… چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.

پس به یاد داشته باش، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن

علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند.



___________________________________________


طعم هدیه


روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.

آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش
که پیر قبیله بود ببرد.

مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.

پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال
بسیار قدردانی کرد.

مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.

اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید
و گفت: آب بسیار بد مزه است.

ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود.

شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟

استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از
عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.

7thRING
21-10-1390, 03:27 بعد از ظهر
کوتاهترین و موثر ترین جمله ای که می تونم بگم= چشم هارا باید شست جور دیگر باید دید

02109002
21-10-1390, 05:54 بعد از ظهر
به خاطر دارم وقتی در دبیرستان بودم با یکی از همکلاسی هام حسابی دعوام شد. موضوع دعوا را به یاد نمی اورم. ولی یادم هست که هر دو اصرار داشتیم حق با خودمونه و دیگری اشتباه میکند.

بحث ادامه داشت تا وقتی معلم میخواست درس را شروع کند. ولی با آن وضع نمیشد درس داد .
معلم من و همکلاسی را برد سر میز خودش. من را سمت راست نشاند و او را سمت چپ میز. یک شی را بین ما دونفر گذاشت و پرسید که این شی چه رنگی است ؟ من گفتم سفید و او بلافاصله گفت سیاه.

دوباره دعوایمان بالا گرفت که تو همیشه همینطوری هستی . میخواهی لج کنی !
معلم با ارامی گفت که جاهایتان را عوض کنید. من سمت چپ نشستم و او سمت راست.
معلم پرسید : این شی چه رنگی است؟ و من دیدم که طرف دیگر شی سیاه است و باید میگفتم سیاه . و او هم باید میگفت سفید.. هر دو ساکت بودیم ..

معلممان گفت : تا جای یک نفر دیگر نباشی و از دید او نبینی نمیتوانی درست قضاوت کنی. پس هرگز در قضاوت عجله نکن. :)

nazamm
26-10-1390, 12:05 قبل از ظهر
Stresssssss


مامانم از صبح رفت خونه ی خاله م،منم از خدا خواسته دوست دخترمو آوردم!
شب که مامانم اومد؛حس کردم یکمی باهام سرسنگینه!
بعدش دوست دخترم زنگ زد و گفت:
ببین ترو خدا شاکی نشیا!من یه چیزی خونه تون جا گذاشتم!
جا خوردم،گفتم :چــی؟؟! حتما مامانم همونو دیده تحویلم نمیگیره!
ولی قطع کرده بود!
رفتم با استرس همه جا رو گشتم...
روی تخت،زیر تخت،تو حموم،کفِ آشپزخونه،رو کاناپه ی هال،
یادم افتاد موقع نشون دادن عکسای کامپیوتر یه بارم .....
خلاصه اونجارم زیرو رو کردم چیزی نبود!
زنگ زدم بهش میگم: جونِ مادرت یکمی فکر کن ببین کجا گذاشتی،اصلا چی جا گذاشتی؟
صداشو لوس کرده میگه:یعنی تو نمیدونی؟
میگم:نه والا! بگو زود باش...
میگه : قلبـــــــــــــــــمو ..!
یعنی میخواستم خرخره شو بجوام!!
بعد که خیالم راحت شده رفتم به مامانم میگم:
چرا واسم قیافه گرفتی؟
میگه:این سوال داره مرد خرسِ گنده!!! توام شدی مثلِ بابات!
صبح تا شب نبودم یه زنگ نزدی حالمو بپرسی!!!


:25r30wi:

nazamm
08-11-1390, 10:45 بعد از ظهر
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! عابد گفت: نه، بریدن درخت اولویت دارد مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است؛ عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:کجا؟ عابد گفت:تا آن درخت برکنم؛ گفت : دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند. در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!

عابد گفت: دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟ ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.


منبع: کیمیای سعادت

nazamm
09-11-1390, 10:34 بعد از ظهر
o fall in love
عاشق شدن

To laugh until it hurts your stomach
.آنقدر بخندي كه دلت درد بگيره

To find mails by the thousands when you return from a
vacation.
بعد از اينكه از مسافرت برگشتي ببيني
هزار تا نامه داري

To go for a vacation to some pretty place.
براي مسافرت به يك جاي خوشگل بري

To listen to your favorite song in the radio.
به آهنگ مورد علاقت از راديو گوش بدي

To go to bed and to listen while it rains outside.
به رختخواب بري و به صداي بارش بارون گوش بدي

To leave the Shower and find that
the towel is warm
از حموم كه اومدي بيرون ببيني حو له ات گرمه !

To clear your last exam.
آخرين امتحانت رو پاس كني

To receive a call from someone, you don't see a
lot, but you want to.
كسي كه معمولا زياد نمي بينيش ولي دلت
مي خواد ببينيش بهت تلفن كنه

To find money in a pant that you haven't used
since last year.
توي شلواري كه تو سال گذشته ازش استفاده
نمي كردي پول پيدا كني

To laugh at yourself looking at mirror, making
faces.
براي خودت تو آينه شكلك در بياري و
بهش بخندي !!!

Calls at midnight that last for hours.
تلفن نيمه شب داشته باشي كه ساعتها هم
طول بكشه

To laugh without a reason.
بدون دليل بخندي

To accidentally hear somebody say something good
about you.
بطور تصادفي بشنوي كه يك نفر داره
از شما تعريف مي كنه

To wake up and realize it is still possible to sleep
for a couple of hours.
از خواب پاشي و ببيني كه چند ساعت ديگه
هم مي توني بخوابي !

To hear a song that makes you remember a special
person.
آهنگي رو گوش كني كه شخص خاصي رو به ياد شما
مي ياره

To be part of a team.
عضو يك تيم باشي

To watch the sunset from the hill top.
از بالاي تپه به غروب خورشيد نگاه كني

To make new friends.
دوستاي جديد پيدا كني

To feel butterflies!
In the stomach every time
that you see that person.
وقتي "اونو" ميبيني دلت هري
بريزه پايين !

To pass time with
your best friends.
لحظات خوبي رو با دوستانت سپري كني

To see people that you like, feeling happy
.كساني رو كه دوستشون داري رو خوشحال ببيني

See an old friend again and to feel that the things
have not changed.
يه دوست قديمي رو دوباره ببينيد و
ببينيد كه فرقي نكرده

To take an evening walk along the beach.
عصر كه شد كنار ساحل قدم بزني

To have somebody tell you that he/she loves you.
يكي رو داشته باشي كه بدونيد دوستت داره

remembering stupid
things done with stupid friends.
To laugh .......laugh. ........and laugh ......
يادت بياد كه دوستاي احمقت چه كارهاي
احمقانه اي كردند و بخندي
و بخندي و ....... باز هم بخندي

These are the best moments of life....
اينها بهترين لحظه‌هاي زندگي هستند
Let us learn to cherish them.
قدرشون رو بدونيم

"Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed"
زندگي يك هديه است كه بايد ازش لذت برد
نه مشكلي كه بايد حلش كرد
چاپلين مي گويد :
وقتي
زندگي 100 دليل براي گريه كردن
به تو نشون ميده
تو 1000 دليل براي خنديدن
به اون نشون بده

nazamm
11-11-1390, 10:36 بعد از ظهر
هیشکی راضی نیس

6699

nazamm
12-11-1390, 12:31 بعد از ظهر
نامه غضنفر از آلمان
روزی غضنفر برای کار و امرار معاش قصد سفر به آلمان میکنه و همسرش و نوزده بچه قد و نیم قد رو رها کنه خلاصه همسرغضنفر گفت :حال ما چه طور از احوال تو با خبر بشیم؟؟؟؟ غضنفر گفت: من برای تو نامه مینویسم.... همسرش گفت: ولی نه تو نوشتن بلدی و نه من خوندن !!!!!!!!!!!!!!!!! غضنفر گفت من برای تو نقاشی میکنم ... تو که بلدی نقاشی های منو بخونی مگه نه ؟؟؟؟؟؟ خلاصه غضنفر به سفر رفت و بعد از دو ماه این نامه به دست زنش

[Only registered and activated users can see links]








من که نفهمیدم این نامه رو فقط همسر غضنفر میفهمه چی نوشته شده حال ترجمه از زبان همسرش خط اول :حالت چه طوره زن ؟ خط دوم :بچه ها چه طورن ؟ خط سوم : مادرت چه طوره ؟ خط چهارم :شنیدم سر و گوش ت می جنبه!!! خط پنجم : فقط برگردم خونه.... خط ششم : می کشمت خط هفتم :غضنفر از آلمان

Sination
13-11-1390, 09:42 بعد از ظهر
چه خوش گفت فردوسی پور در نود / که قرمز به آبی برنده شود میازار اس اس که کیسه کش است / که دل دارد و بر همینش خوشست چو شش تا بخوردست از روزگار / دگر آبیان را نماندست قرار تو کز محنت دسته سه بی غمی / سرافراز و سرخی، بخندا همی توانا بود هرکه قرمز بود / ز شیشتا دل شیر غران بود ! پایان رنگ آبی شبی سیاه و تار است عشق به رنگ« قرمز» همیشه افتخار است..

ضمن تسلیت به تاجی ها .. این هم از داستان کوتاه و پند آموز من ..

reza KTM
13-11-1390, 10:39 بعد از ظهر
چه خوش گفت فردوسی پور در نود / که قرمز به آبی برنده شود میازار اس اس که کیسه کش است / که دل دارد و بر همینش خوشست چو شش تا بخوردست از روزگار / دگر آبیان را نماندست قرار تو کز محنت دسته سه بی غمی / سرافراز و سرخی، بخندا همی توانا بود هرکه قرمز بود / ز شیشتا دل شیر غران بود ! پایان رنگ آبی شبی سیاه و تار است عشق به رنگ« قرمز» همیشه افتخار است..

ضمن تسلیت به تاجی ها .. این هم از داستان کوتاه و پند آموز من ..
در ادامه :
می نویسم بر فراز آسمان پرسپولیس زیبا ترین اسم جهان
مینویسم بر سر کوه بلند پرسپولیس فرمانروایی سر بلند

و در نهایت هم صدا میشوم با سینا و دیگر پرسپولیسیان که
پایان رنگ آبی شبی سیاه و تار است عشق به رنگ قرمز همیشه افتخار است

02109002
13-11-1390, 11:18 بعد از ظهر
آخر این هفته، جشن ازدواج ما به پاست / با حضور گرم خود، در آن صفا جاری کنید

ازدواج و عقد یک امر مهم و جدی است / لطفاً از آوردن اطفال، خودداری کنید

بر شکم صابون زده، آماده سازیدش قشنگ / معده را از هر غذا و میوه ای عاری کنید

تا مفصل توی آن جشن عزیز و با شکوه / با غذا و میوه ی آن جشن افطاری کنید

البته خیلی نباید هول و پرخور بود ها / پیش فامیل مقابل آبروداری کنید

میوه، شیرینی، شب پاتختی مان هم لازم است / پس برای صرفه جویی اندکی یاری کنید

گر کسی با میوه دارد می نماید خودکشی / دل به حال ما و او سوزانده، اخطاری کنید

موقع کادو خریدن، چرب باشد کادوتان / پس حذر از تابلو و ساعات دیواری کنید

هرچه باشد نسبت قومی تان نزدیک تر / هدیه را هم چرب تر، از روی ناچاری کنید

در امور زندگی، دینار اگر باشد حساب / کادو نوعی بخشش است، آن را سه خرواری کنید

گرم باید کرد مجلس را، از این رو گاه گاه / چون بخاری بهر تنظیم دما، کاری کنید

ساکت و صامت نباشید و به همراه موزیک / دست و پا را استفاده، آن هم ابزاری کنید

لامبادا، تانگو و بابا کرم یا هرچه هست / از هنرهاتان تماماً پرده برداری کنید

البته هرچیز دارد مرزی و اندازه ای / پس نباید رقص های نابه هنجاری کنید

حرکت موزون اگر در کرد از خود، دیگری / با شاباش و دست و سوت از او طرفداری کنید

کی دلش می خواهد آخر در بیاید سی دی اش؟ / با موبایل خود مبادا فیلمبرداری کنید

در نهایت، مجلس ما را مزین با حضور / بی ادا و منت و هر گونه اطواری کنید

---------- Post added at 11:18 PM ---------- Previous post was at 11:07 PM ----------


حقیقتی کوچک برای آنانی که می خواهند زندگی خود را صد در صد بسازند





لطفا با دقت مطالعه فرمایید

اگر
A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z
برابر باشد با
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26

آیا برای خوشبختی و موفقیت تنها تلاش سخت كافیست؟
تلاش سخت (Hard work)
H+A+R+D+W+O+R+K
8+1+18+4+23+15+18+11= 98 %

آیا دانش صد در صد ما را به موفقیت می رساند؟
دانش (Knowledge)
K+N+O+W+L+E+D+G+E
11+14+15+23+12+5+4+7+5= 96 %

عشق چگونه ؟
عشق (Love)
L+O+V+E
12+15+22+5= 54 %

خیلی از ما فکر می کردیم که اینها مهمترین باشند، مگه نه ؟!
پس چه چیز 100 % را می سازد ؟؟؟

پول ؟
پول (Money)
M+O+N+E+Y
13+15+14+5+25= 72 %

نه
اینها كافی نیستند، پس برای رسیدن به اوج چه باید كرد؟!
.
.
.
نگرش (Attitude)
A+T+T+I+T+U+D+E
1+20+20+9+20+21+4+5= 100 %


آری !
اگر نگرشمان را به زندگی، گروه و کارمان عوض کنیم
زندگی 100% خواهد شد
نگرش، همه چیز را عوض می کند
نگاهت را تغییر بده و چشمهایت را دوباره بشوی
همه چیز عوض می شود

nazamm
18-11-1390, 09:25 بعد از ظهر
ناهید نوری :



به نام خدایی که زن آفرید / حکیمانه امثال ِ من آفرید


خدایی که اول تو را از لجن / و بعداً مرا از لجن آفرید !



برای من انواع گیسو و موی / برای تو قدری چمن آفرید !



مرا شکل طاووس کرد و تورا / شبیه بز و کرگدن آفرید !



به نام خدایی که اعجاز کرد / مرا مثل آهو ختن آفرید



تورا روز اول به همراه من / رها در بهشت عدن آفرید



ولی بعداً آمد و از روی لطف / مرا بی کس و بی وطن آفرید



خدایی که زیر سبیل شما / بلندگو به جای دهن آفرید !



وزیر و وکیل و رئیس ات نمود / مرا خانه داری خفن آفرید



برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب / شراره ، پری ، نسترن آفرید



برای من اما فقط یک نفر / براد پیت من را حَسَنْ آفرید !



برایم لباس عروسی کشید / و عمری مرا در کفن آفرید



به نام خدایی که سهم تو را / مساوی تر از سهم من آفرید









پاسخ نادر جدیدی :


به ‌نام خداوند مردآفرین / که بر حسن صنعش هزار آفرین


خدایی که از گِل مرا خلق کرد / چنین عاقل و بالغ و نازنین



خدایی که مردی چو من آفرید / و شد نام وی احسن‌الخالقین



پس از آفرینش به من هدیه داد / مکانی درون بهشت برین



خدایی که از بس مرا خوب ساخت / ندارم نیازی به لاک، همچنین



رژ و ریمل و خط چشم و کرم / تو زیبایی‌ام را طبیعی ببین



دماغ و فک و گونه‌ام کار اوست / نه کار پزشک و پروتز، همین !



نداده مرا عشوه و مکر و ناز / نداده دم مشک من اشک و فین!



مرا ساده و بی‌ریا آفرید / جدا از حسادت و بی‌خشم و کین



زنی از همین سادگی سود برد / به من گفت از آن سیب قرمز بچین



من ساده چیدم از آن تک‌ درخت / و دادم به او سیب چون انگبین



چو وارد نبودم به دوز و کلک / من افتادم از آسمان بر زمین




و البته در این مرا پند بود / که ای مرد پاکیزه و مه‌جبین



تو حرف زنان را از آن گوش گیر / و بیرون بده حرفشان را از این




که زن از همان بدو پیدایش‌ات / نشسته مداوم تو را در کمین !

nazamm
20-11-1390, 11:57 بعد از ظهر
گفتی چو خورشید زنم سوی تو پر
چون ماه شبی میکنم از پنجره سر
اندوه که خورشید شدی تنگ غروب
افسوس که مهتاب شدی وقت سحر

نیما نادری
21-11-1390, 12:07 قبل از ظهر
o fall in love
عاشق شدن

To laugh until it hurts your stomach
.آنقدر بخندي كه دلت درد بگيره

To find mails by the thousands when you return from a
vacation.
بعد از اينكه از مسافرت برگشتي ببيني
هزار تا نامه داري

To go for a vacation to some pretty place.
براي مسافرت به يك جاي خوشگل بري

To listen to your favorite song in the radio.
به آهنگ مورد علاقت از راديو گوش بدي

To go to bed and to listen while it rains outside.
به رختخواب بري و به صداي بارش بارون گوش بدي

To leave the Shower and find that
the towel is warm
از حموم كه اومدي بيرون ببيني حو له ات گرمه !

To clear your last exam.
آخرين امتحانت رو پاس كني

To receive a call from someone, you don't see a
lot, but you want to.
كسي كه معمولا زياد نمي بينيش ولي دلت
مي خواد ببينيش بهت تلفن كنه

To find money in a pant that you haven't used
since last year.
توي شلواري كه تو سال گذشته ازش استفاده
نمي كردي پول پيدا كني

To laugh at yourself looking at mirror, making
faces.
براي خودت تو آينه شكلك در بياري و
بهش بخندي !!!

Calls at midnight that last for hours.
تلفن نيمه شب داشته باشي كه ساعتها هم
طول بكشه

To laugh without a reason.
بدون دليل بخندي

To accidentally hear somebody say something good
about you.
بطور تصادفي بشنوي كه يك نفر داره
از شما تعريف مي كنه

To wake up and realize it is still possible to sleep
for a couple of hours.
از خواب پاشي و ببيني كه چند ساعت ديگه
هم مي توني بخوابي !

To hear a song that makes you remember a special
person.
آهنگي رو گوش كني كه شخص خاصي رو به ياد شما
مي ياره

To be part of a team.
عضو يك تيم باشي

To watch the sunset from the hill top.
از بالاي تپه به غروب خورشيد نگاه كني

To make new friends.
دوستاي جديد پيدا كني

To feel butterflies!
In the stomach every time
that you see that person.
وقتي "اونو" ميبيني دلت هري
بريزه پايين !

To pass time with
your best friends.
لحظات خوبي رو با دوستانت سپري كني

To see people that you like, feeling happy
.كساني رو كه دوستشون داري رو خوشحال ببيني

See an old friend again and to feel that the things
have not changed.
يه دوست قديمي رو دوباره ببينيد و
ببينيد كه فرقي نكرده

To take an evening walk along the beach.
عصر كه شد كنار ساحل قدم بزني

To have somebody tell you that he/she loves you.
يكي رو داشته باشي كه بدونيد دوستت داره

remembering stupid
things done with stupid friends.
To laugh .......laugh. ........and laugh ......
يادت بياد كه دوستاي احمقت چه كارهاي
احمقانه اي كردند و بخندي
و بخندي و ....... باز هم بخندي

These are the best moments of life....
اينها بهترين لحظه‌هاي زندگي هستند
Let us learn to cherish them.
قدرشون رو بدونيم

"Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed"
زندگي يك هديه است كه بايد ازش لذت برد
نه مشكلي كه بايد حلش كرد
چاپلين مي گويد :
وقتي
زندگي 100 دليل براي گريه كردن
به تو نشون ميده
تو 1000 دليل براي خنديدن
به اون نشون بده



عذر میخوام این چیه ؟

راهنمای انگلیسی در سفر :)

nazamm
21-11-1390, 10:36 بعد از ظهر
عذر میخوام این چیه ؟

راهنمای انگلیسی در سفر :)


آقای نادری ماشا الله شما که سخن ورید در تاپیک های تخصصی

چاپلين مي گويد : در انتهای پست هستش


:icon_pf _99_::icon_pf _99_::hanghead:

---------- Post added at 10:36 PM ---------- Previous post was at 10:35 PM ----------

دوستان ما که از آقای نادری تشکر کردین

دستتون درد نکنه



اما چرا تشکر کردین من نفهمیدم

:khak:

نیما نادری
21-11-1390, 10:46 بعد از ظهر
اختیار دارین درس پس میدیم
دوستان قبل تشکر کردن همه جوانب رو بسنجن

چاپلین بیچاره این همه حرف تو دلش بود تو فیلماش حرف نمیزد

بمیرم م م م م

چارلی مادررررر

nazamm
21-11-1390, 10:51 بعد از ظهر
در کل تاریخ انسان ها 4 5یا مورد از اقایان حرف های درست حسابی واسه زدن داشتن که اونام زیر سلطه بقیه نادیده گرفته شدن

اختیار دارین ممنون از تذکرتون آقای نادری

:28:

MR.K
22-11-1390, 11:19 قبل از ظهر
تاپیک خیلی جدی شده بود :icon_pf _99_: ...گاهی اوقات یک مقدار طنز لازم...و یک مقدارٍ بیشتر جنبه....و ممنون از لطف شما :vahidrk:

nazamm
23-11-1390, 12:09 بعد از ظهر
تاپیک خیلی جدی شده بود :icon_pf _99_: ...گاهی اوقات یک مقدار طنز لازم...و یک مقدارٍ بیشتر جنبه....و ممنون از لطف شما :vahidrk:


داستان پند اموز يه كم تلخه شما جوك بزاريد استفاده كنيم

nazamm
24-11-1390, 07:21 بعد از ظهر
کتاب فیس بوک اول دبستان ۲۰۱۲

ای پیج تو بهترین سر آغاز.... بیvpn فیس بوک کی کنم باز..؟ای پست تو مونس روانم.... جز لایک تو نیست در توانم...هم پست های نانموده دانی.... هم کامنت نا نوشته خوانی...از این انتظار رهاییم ده..... با لایک خود آشناییی ام ده...!

Babak
24-11-1390, 07:35 بعد از ظهر
اما چرا تشکر کردین من نفهمیدم

خوب راست میگه آدم یاده کتاب انکلیسی در سفر جلد 1 و 2 می افته:28:

nazamm
24-11-1390, 09:43 بعد از ظهر
یه بازاریابِ جارو برقی درِ یه خونه ای رو میزنه،
و تا خانمِ خونه در رو باز میکنه قبل از اینکه حرفی زده بشه،
بازاریاب میپره تو خونه و یه کیسه کود گاوی رو روی فرش خالی میکنه و میگه:
اگه من قادر به جمع کردن و تمیز کردنِ همه ی اینها با این
جاروبرقی قدرتمند نباشم حاضرم که تمامِ این گُـــه ها رو بخورم!
خانوم: سُــسِ سفید میخوای یا قرمز؟
بازاریاب: چــــرا؟
خانوم: چند وقته قبض را پرداخت نکردیم، برقِ خونه مون قطعه ..!


---------- Post added at 09:43 PM ---------- Previous post was at 09:40 PM ----------


در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگررا حفظ کنند.


وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد بخاطر همین تصمیم گرفتند ازهم دور شوند ولی بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند.

ازاینرو مجبور بودند برگزینند یا خارها ی دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان از روی زمین بر کنده شود.

دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که، با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد، زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتراست.

و این چنین توانستند زنده بمانند.
درس اخلاقی : بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید.

amirw3x
26-11-1390, 01:38 بعد از ظهر
خب آقای nazammبرای اینکه تاپیک بیاد روی فرم


کاربردهای اصلی خندانکهای یاهو مسنجر:

۱-وضعیت کلی کاربران اینترنتی ایران با توجه به کیفیت و سرعت اینترنت=[Only registered and activated users can see links]

۲-وضعیت کاربران ایرانی شاکی از کندی اینترنت در زمانهای خاص و فیلترینگ فله ای!=[Only registered and activated users can see links]
۳-وقتی بلاگری میخواهد وارد بلاگ خودش بشود و می بیند فیلتر شده است!=[Only registered and activated users can see links]
۴-وضعیت کاربران ایرانی وقتی موفق به عبور از فیلتر (زبانم لال!) می شوند!=[Only registered and activated users can see links]
۵-وقتی منتظر رسیدن ساعت دانلود رایگان هستند=[Only registered and activated users can see links]
۶-وقتی یک نرم افزار ۱۰۰۰ دلاری را کرک میکند و مورد استفاده رایگان قرار می دهند=[Only registered and activated users can see links]
۷-وقتی همینجوری کاملاً اتفاقی به یک مطلب بالای ۱۸ سال برخورد می کنند!=[Only registered and activated users can see links]
۸-وقتی همزمان دارند با چند نفر چت میکنند=[Only registered and activated users can see links]
۹-وقتی سرعت اینترنت را در بلاد کفر می بینند!=[Only registered and activated users can see links]
۱۰-وقتی کتابهای درسی را باز میکند=[Only registered and activated users can see links]
۱۱-کسری از ثانیه بعد از بستن کتاب و ورود به فیسبوک=[Only registered and activated users can see links]
۱۲-وقتی مزخرفات پ نه پ دیگران را میخواند و خودش هم چند پ نه پ سر هم می کند=[Only registered and activated users can see links]
۱۳-وقتی یک پ نه پ خطرناک و سیاسی می بینند!=[Only registered and activated users can see links]
۱۴-وقتی در حال بازدید از سایتهای همیشگی خود هستند و مادرشان و یا بدتر همسرشان از راه میرسد!=[Only registered and activated users can see links]
۱۵-وقتی توجیهات صد من یک غاز مسئولان در مورد برخورد لنگر کشتی و جویدن فیبر نوری توسط کوسه ها را می شنوند!=[Only registered and activated users can see links]
۱۶-وقتی یک فایل سنگین را با سرعت زپرتی دانلود می کنند=[Only registered and activated users can see links]
۱۷-وقتی پاسخ مسئولان محترم را در نهایت احترام می دهند!=[Only registered and activated users can see links]
۱۸-وقتی وی پی ان و فیلترشکن مجانی پیدا می کنند!=[Only registered and activated users can see links]
۱۹-وقتی موقتاً سیستم فیلرینگ از کار می افتد و همه سایتها در دسترس هستند=[Only registered and activated users can see links]
۲۰-وقتی در اینترنت با یک دختر که عکس یاهوی زیبایی دارد آشنا می شوند=[Only registered and activated users can see links]
۲۱-وقتی عاشق می شوند و از زندگی و درس و همه چیز می افتند!=[Only registered and activated users can see links]
۲۲-وقتی فکر کردن همینجوری دارند تریپ لاو می ترکونند!=[Only registered and activated users can see links]
۲۳-وقتی دارند امکانات و موفقیتهای خودشان را صادقانه توضیح میدهند!=[Only registered and activated users can see links]
۲۴-وقتی شکست عشقی میخورند!=[Only registered and activated users can see links]
۲۵-وقتی میفهمند که آن دختر در یاهو مسنجر در واقع پسر عمه خودش بوده است!=[Only registered and activated users can see links]
(تازه کلی شارژ ایرانسل و …هم واسش خریده بوده!!!)
۲۶-وقتی شایعه ملی شدن اینترنت را می شنود!=[Only registered and activated users can see links]
۲۷-وقتی خبر شیرین ملی شدن اینترنت به گوشش میرسد!=[Only registered and activated users can see links]
۲۸-وقتی به اینترنت ملی ابراز علاقه می کند=[Only registered and activated users can see links]
۲۹-وقتی پیشنهاد استفاده از تبیان به جای فیسبوک میرسد!=[Only registered and activated users can see links]
۳۰-وقتی یک ایمیل یا اس ام اس اشتباهی برای کسی ارسال می شود و خیلی هم خفن است!=[Only registered and activated users can see links]
۳۱-وقتی آنقدر علاف بوده اند که تا اینجای نوشته را خوانده اند!=[Only registered and activated users can see links]

Babak
26-11-1390, 01:51 بعد از ظهر
آقای nazamm

:25r30wi::25r30wi::25r30wi:

02109002
26-11-1390, 02:42 بعد از ظهر
:25r30wi::25r30wi::25r30wi:

:25r30wi::25r30wi::25r30wi:
منم میخندم ولی برا آواتارت

دمت گرم بابکی با آواتارات :25r30wi::25r30wi::25r30wi:

aliz
27-11-1390, 10:24 بعد از ظهر
---------- Post added at 10:22 PM ---------- Previous post was at 10:17 PM ----------

غضنفر رو میفرستن دنبال نخود سیاه پیداش میکنه!

---------- Post added at 10:24 PM ---------- Previous post was at 10:22 PM ----------

گفتم تو شیرین منی ................گفتی تو فرهادی مگر ؟
گفتم خرابت میشوم ................گفتی تو آبادی مگر ؟
گفتم ندادی دل به من ..............گفتی تو جان دادی مگر ؟
گفتم ز کویت می روم................گفتی تو آزادی مگر ؟
گفتم فراموشم مگن .................گفتی تو در یادی مگر ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ZORRO
30-11-1390, 12:36 قبل از ظهر
نوزاد پسری که تازه متولد شده بود به دکتر گفت : دکتر ! شما موبایل داری ؟
دکتر گفت : دارم ولی برای چی میخوای ؟
نوزاد گفت : یه SMS بزن به خدا بگو من سالم رسیدم ! دوست دخترم رو که قول دادی میفرستی بفرست!


از اونجایی كه ما هیچ كسی رو نداریم برایِ وَلنتاین براش كادو بخریم!! در یك اقدام خداپسندانه برا بالشت خودم یك روكش جدید خریدم!!


نسلی هستیم که از پشت ِ قابهای ِ شیشه ای مانیتور یکـدیگـر را در آغوش کشیدیم !!!

٣تا اُسکول دير به قطار ميرسن دنبال قطار ميدون ، ٢تاشون با هر بدبختى سوار ميشن ، سومى نمیرسه شروع ميكنه به خنديدن
ميگن: چرا ميخندى؟
ميگه: آخه اون ٢ تا واسه بدرقه من اومده بودن !!!


راستی بچه ها این تاپیک جک وsms کجاست چی شده؟

aliz
30-11-1390, 12:41 قبل از ظهر
زن غضنفر : بازم جلو جمع به من گفتی احمق؟

غضنفر : ببخشید عزیزم! نمی دونستم این راز باید فقط بین من و تو باقی بمونه !!

قاصد
04-12-1390, 12:54 قبل از ظهر
سلام به بروبچز من اومدم با جوکهای جدید بفرمائید :
اختراعی جدید از غیور مردان لر دو سیم کارت در دو گوشی ! سونی لریکسون
ترکه با لره دعوا میکرده میگن دعوا سر چیه؟ترکه میگه ساعت دیواری خونه رو اوردم بفروشم لره رفته روش میگه بگو من چند کیلو هستم
لره میره کتابخونه کتابشو پس بده میگه:کتابتون شخصیت زیاد داشت ولی داستان نداشت! کتابدار میگه:پس توی الاغ بودی که دفتر تلفن مارو بردی
چیرمرده به زنش میگه بیا یاد قدیما کنیم من تو پارک باهات قرار میذارم تو بیا پیرمرده میره پارک 2ساعت صبر میکنه پیرزنه نماید میره خونه میبینه نشسته داره گریه میکنه میگه چی شده میگه بابام نذاشت بیام!!!
معلمه سر کلاس م ی گ و ز ه برای اینکه ضایع نشه میگه ساعت چنده؟یکی از شاگردها میگه شما برای ساعت چند کوک کرده بودین؟
زنه به شوهرش میگه تو اصلا با من عشق بازی کردی؟شوهر یک نگاه به 5تا بچش میکنه میگه پ ن پ این کره خرارو از گوگل دانلود کردم
لره با خرش میره قاچاق بیاره نزدیک پاسگاه مرزی خرش عرعر میکنه میگه بخدا از همون اول فهمیدم مامورهستی
به مشهدیه میگن بیا منطقی صحبت کنیم میگه باشه ولی هرچی موگفتم
لره رو برق میگیره میمیره فامیلاش از ترس تا چهلمش با فازمتر سر قبرش فاتحه میخوندن
لره به پسرش:پاشو برو مسجد هم نماز بخون هم کفشاتو عوض کن
قزوینیه داشته تو استخر به رشتیه شنا یاد میداده بعد از 2ساعت رشتیه میگه آووو برار تو مطمئنی اگر انگشتتو از کونم در بیاری خفه میشم؟!!!

amirw3x
07-12-1390, 02:05 بعد از ظهر
قدرت بیان


جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتنپس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت:یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت.در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.جک از او پرسید: چی شده؟جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتمو ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم،اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد.به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم.فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم.واقعم عصبانی شدم. جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشیشکایت می کرد و غر می زد که او مرد بی ادبی است.جک در حالی است که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد.بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشدو بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت …وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می خواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم.
صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت: بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.
وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود ؟
جک خندید و به دوستش گفت: دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی منطق می رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می شود.




باد و خورشید
روزی خورشید و باد هر دو در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری احساس برتری می کرد . باد به خورشید می گفت : من از تو قوی ترم خورشید هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم . خوب حالا چگونه ؟ دیدند مردی در حال عبور است و کتی به تن دارد. باد گفت من می توانم کت آن مرد را از تنش در آورم. خورشید گفت پس شروع کن. باد وزید و وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت مرد می کوبید. در این هنگام که مرد دید ممکن است کتش را از دست بدهد ، دکمه ی کتش را بست و با دو دستش محکم آن را چسبید. باد هر چه کرد نتوانست کت را از تنش خارج کند و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت عجب آدم سرسختی بود ، هر چه سعی کردم موفق نشدم .مطمئن هستم که تو هم نمی توانی . خورشید گفت تلاشم را می کنم وشروع کرد به تابیدن . پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد .
مرد که تا چند لحظه قبل سعی در حفظ کت خود داشت ، متوجه شد که هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست . دید از آن باد خبری نیست ، احساس آرامش و امنیت کرد . با تلاش مداوم و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست . بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود . به آرامی کت را از تن به در آورد و به روی دستانش قرار داد. باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر مهر و محبت که پرتوهای خویش را بی منت به دیگران می بخشد از او که به زور می خواست کاری را انجام دهد بسیار قوی تر است .





گاهی باید نشنید
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.

دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش

بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟


معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.

—————————————

ما چقدر فقیر هستیم
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.


در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟

پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آن ها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آن ها بی انتهاست!

با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!


خرید طوطی
مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.

مشتری: چرا این طوطی اینقدر گران است؟
صاحب فروشگاه: این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.

مشتری: قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌
صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینکه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد. و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: ۴۰۰۰ دلار.


مشتری: این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟
صاحب فروشگاه جواب داد:‌ صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند.

——————————

جواب دندان شکن
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .

بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و … محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .

زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید.





:clap::pm1::clap:

mohamad javad
13-12-1390, 02:29 بعد از ظهر
سم الله الرحمن الرحیم سلام
امروز میخوام قوی ترین فیلتر شکن دنیا رو به شما معرفی کنم ولی قبلش باید به شما انواع فیلترهایی رو که هست معرفی کنم و اینکه اصولا فیلتر به چه دردی می خوره. خب اگه نگاهی به دیکشنری بیاندازید معنی لغوی فیلتر رو این چنین مشاهده می کنید{(اسباب تصفیه ى آب و گاز و هوا) پالونه ، صافی ، پا لایه ، پالاگر، هر ماده ای که برای پالایین یا صافی کردن به کار می رود مثلا: کاغذ به شکل قیف ، شن و ماسه ، غشاء، پنبه ، زغال ، نمد، پارچه ، توری و...}خب دیدید که فیلتر گوناگونی زیادی داره ولی فیلتری که مورد بحث منه اون فیلتریه که از دیدن چیزهایی که دیدنش و یا شنیدنش و یا گفتنش و یا حتی انجام دادنش برای ما مجاز نشده و باعث ویرانی روح و جسم ما می شه. فیلترهایی که در این زمینه وجود دارند به نظر من بر دو نوع اند : دسته اول فیلترهای کنترل کننده و اصلی دسته دوم فیلترهای اجرا کننده.اول دومی رو میگم , دسته دوم فیلترها عبارتند از پلک ها فقط برای دیدن خوبی ها و وظایف خوب ،لب ها و دندانها فقط برای گفتن خوبی ها و تکالیف خوب و.... واما دسته اول که فیلتر های اصلی هستند و همردیف و ملازم همدیگرندعبارتند از دین و عقل و نفس لوامه و.. آری این ها کنترل کننده فیلترهای اجرایی هستند .


همه این فیلترها نعمت اند آره تعجب نکید . این فیلترها از جانب بهترین و مهربانترین دوست ماست و اون کسی نیست جز خداوند باری تعالی. ولی برای محک زدن ما و رسیدن به عدل الهی ، خدای مهربون , قوی ترین فیلتر شکن دنیا رو که همون نفس اماره انسانه رو در دنیا قرار داده و اگه از فیلترها درست استفاده نکیم و نفس سرکشمون قدرت بدیم لجامش میوفته بدست شیطان رجیم. و این است همون اختیار انسان که بعضیا بهش معتقد نیستند.


آره دوستان عزیزم اگه از این فیلتر شکن قوی استفاده کنیم و بهش قدرت بدیم می تونیم اکثر فیلترهای دنیا رو بشکنیم واز اشرفیت به اسفل السافلینی برسیم ولی اگه با استفاده از این فیلترها و رهنمودهای پیامبران و امامان معصوم به این دنیا کانتک بشیم اونوقته که میشیم مصداق این شعر که میگه : رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند * بنگر که تا چه حد است مقام آدمیت. اون وقت دیگه همیشه با خوبی ها کانکت می مونیم و و هیچ گاه از فیض و رحمت خدا دیسکانکت نمی شیم.اگه خوب دقت کنیم میبینیم که خداوند خیلی به ما لط داره اونقدری که حتی از عهده شکرش بر نمیایم ، این همه فیلتر و این همه نعمت و لذت حلال در دنیا در مقابل تنها یک فیلتر شکن که اونهم با رهنمودهای الهی و قدرت اختیار انسان قابل کنترله ؛ ان شاء الله .

امیدوارم با کمک خدا همیشه با استفاده از این فیلترها کانکت بشیم.



منبع: راسخون

nazamm
12-01-1391, 09:23 بعد از ظهر
پالتو پوست

زن پالتو پوست گرون قیمتی که تازه اون روز صبح از فروشگاه خریده بود رو پوشیده بود و مشغول تماشای خودش تو آینه بود

دختر نوجوان که تازه از مدرسه برگشته بود نگاهی به مادرش انداخت و با خشم گفت :
مامان میدونی به خاطر اینکه تو بتونی این پالتو پوست رو بپوشی و باهاش به دیگران فخر بفروشی یه حیوون معصوم و بی دفاع و بدبخت و بیچاره چه زجری رو متحمل شده ؟
مادر نگاهی خونسردانه به دخترش کرد و گفت :


خجالت بکش ، این حرفها چیه پشت سر بابات میگی

nazamm
13-01-1391, 03:31 بعد از ظهر
طلبه جوان و دختر فراری

شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود كه به ناگاه دختري وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره کرد که سكوت كند و هيچ نگويد. دختر پرسيد: شام چه داري ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر كه شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌اي از اتاق خوابيد.
صبح که دختر از خواب بيدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاع ندادي و ....
محمد باقر گفت : شاهزاده تهديد کرد که اگر به کسي خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقيق شود که آيا اين جوان خطائي کرده يا نه؟ و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد چطور توانستي در برابر نفست مقاومت نمائي؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه ديد که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسيد. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه مي نمود. هر بار که نفسم وسوسه مي کرد يکي از انگشتان را بر روي شعله سوزان شمع مي‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از
سر شب تا صبح بدين وسيله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شيطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ايمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهيز کاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده را به عقد مير محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وي به عظمت و نيکي ياد کرده و نام و يادش را گرامي مي دارند. از مهمترين شاگردان وي مي توان به ملا صدرا اشاره نمود.







نكته درسي:



اگر شب در حال درس يا مطالعه بوديد حتما درب را باز بگذاريد و در اطاقتان هم حتما شمع داشته باشيد



چون برق با كسي شوخي ندارد










نکته اخلاقی: چرا یک مرد نمی تواند در اتاقی که یک خانم هم حضور دارد مثل آدم کپه مرگش را بگذارد و بخوابد تا با 10 تا انگشت سوخته صبح نکند؟؟!؟!؟



نکته کنکوری: اگر پس از سوزاندن 10 تا انگشت هنوز صبح نشده بود، چه جای دیگری را باید می سوزاند؟؟؟!!!؟؟

---------- Post added at 03:31 PM ---------- Previous post was at 03:30 PM ----------


داستان مرد خوشبخت

پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ یک ندانست.


:تنها یکی از مردان دانا گفت
.که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند
،اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید
پیراهنش را بردارید
،و تن شاه کنید
.شاه معالجه می شود. شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
.ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند
.حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد
.آن که ثروت داشت، بیمار بود
،آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد
.یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت
.یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند
،خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
.که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید
« .شکر خدا که کارم را تمام کرده ام
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟» پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
،و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند


!!!اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت



(۱۸۷۲)



لئو تولستوی

aban
13-01-1391, 08:07 بعد از ظهر
نکته اخلاقی: چرا یک مرد نمی تواند در اتاقی که یک خانم هم حضور دارد مثل آدم کپه مرگش را بگذارد و بخوابد تا با 10 تا انگشت سوخته صبح نکند؟؟!؟!؟
نکته کنکوری: اگر پس از سوزاندن 10 تا انگشت هنوز صبح نشده بود، چه جای دیگری را باید می سوزاند؟؟؟!!!؟؟

1.. این دیگه بر میگرده به اون غرایضی که خدا در وجود مخلوقاتش گذاشته... اون آخوندک هم میدونست اگه به غریضش گوش کنه فرداش باید با دست خودش طناب دارشو گره بزنه
2.. بعد از سوزوندن 10 انگشتش دلش داش میسوخت که دیگه صبح شد...

nazamm
13-01-1391, 10:09 بعد از ظهر
داداشی به نظر تو زندگی بعد از تولد وجود داره؟


آیا تو به وجود مامان اعتقاد داری؟


-

-


-

نه من به این اراجیف اعتقادی ندارم؛ من یک روشنفکرم


مگه تا حالا مامان رو دیدی؟



[Only registered and activated users can see links]

نیما نادری
13-01-1391, 10:28 بعد از ظهر
طلبه جوان و دختر فراری

شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود كه بهناگاه دختري وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشارهکرد که سكوت كند و هيچ نگويد. دختر پرسيد: شام چه داري ؟؟ طلبه آنچه راکه حاضر کرده بود آورد و سپس دختر كه شاهزاده بود و به خاطر اختلاف بازنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌اي از اتاق خوابيد.
صبح که دختر از خواب بيدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم راهمراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاعندادي و ....
محمد باقر گفت : شاهزاده تهديد کرد که اگر به کسي خبر دهم مرا به دستجلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقيق شود که آيا اين جوان خطائي کردهيا نه؟ و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد چطور توانستي در برابر نفستمقاومت نمائي؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه ديد که تمامانگشتانش سوخته و ... علت را پرسيد. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفساماره مرا وسوسه مي نمود. هر بار که نفسم وسوسه مي کرد يکي از انگشتان رابر روي شعله سوزان شمع مي‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از
سر شب تا صبح بدين وسيله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شيطاننتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ايمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهيز کاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده رابه عقد مير محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمامعلم دوستان از وي به عظمت و نيکي ياد کرده و نام و يادش را گرامي ميدارند. از مهمترين شاگردان وي مي توان به ملا صدرا اشاره نمود.




(۱۸۷۲)



لئو تولستوی



میرداماد خیلی مهم هستن

اگر میرداماد میتونست بین ولیعصر (عج) و دکتر شریعتی مساوات بر قرار کنه مادر نمیرفت سمت دکتر شریعتی !!!

نکته اینه

nazamm
13-01-1391, 10:38 بعد از ظهر
تنها باشي
روز تعطيل باشد
غروب باشد
باران هم ببارد
احساس ميكني
بلاتكليف ترين آدم دنيا هستي...!!


[Only registered and activated users can see links]

کوروش
13-01-1391, 10:41 بعد از ظهر
این کاربر نازمم برگشت باز این تاپیک ها جون گرفت :happy4:

nazamm
13-01-1391, 10:56 بعد از ظهر
این کاربر نازمم برگشت باز این تاپیک ها جون گرفت :happy4:

ممنون کاربر کوروش اختیار دارین

---------- Post added at 10:48 PM ---------- Previous post was at 10:42 PM ----------


پدرآمرزی



در روزگار گذشته مردی بود که کفن مردگان می دزدید و نان زن و فرزند خویش می داد و عمری به این کار مشغول بود و همه این سالها، به لعنت خلق گرفتار!

در بستر مرگ فرزند را صدا کرد که فرزندم، من عمری به این کار مشغول بودم و سالهاست که به لعنت خلق گرفتارم ، بیا و بعد از من تو کاری کن که آمرزشی باشد برای پدرت.

پدر مُرد و پسر چندی بعد شغل پدر را دنبال کرد. با این تفاوت که کفن مردگان را که می دزدید هیچ، در ماتحت آنها چوبی طویل نیز فرو می برد ! مردم انگشت به دهن جملگی می گفتند که:

خدا پدرش را بیامرزد که فقط کفن می دزدید ، اینکه هم کفن می دزدد وهم از خجالت مردگان بدر می آید !

و پسر خوشحال که وصیت پدر را بجای آورده است .













---------- Post added at 10:56 PM ---------- Previous post was at 10:48 PM ----------


. یه افسر پلیس ماشین پرسرعتی رو متوقف می کنه.

افسر می گه : من سرعت 80 مایل در ساعت رو برای ماشینتون ثبت کردم

راننده می گه: خدای من، من ماشینو رو سرعت 60 مایل کروز کرده بودم. فکر کنم رادارتون نیاز به تنظیم داره.

همسر مرد درحالی که داره بافتنی می بافه و سرش پایینه می گه: عزیزم لوس نشو. خودت می دونی که این ماشین سیستم کروز نداره

افسر که شروع می کنه به نوشتن جریمه می کنه راننده رو می کنه به زنش و زیر لب می غره که:

برای یه بارم که شده نمی تونی دهنتو بسته نگه داری؟

زن درحالی که محجوبانه می خنده می گه: عزیزم باید خوشحال باشی که دستگاه راداریابت( دستگاهی که رادار سرعت سنج پلیس رو پیدا می کنه و خبر میده) خاموش شد وگرنه سرعتت از اینم بیشتر می شد

افسر که شروع می کنه جریمه دوم رو بابت دستگاه راداریاب غیرقانونی بنویسه مرد از بین دندونای بستش به زنش می غره که: زن، نمی تونی دهنتو بسته نگه داری؟

افسر اخم می کنه و میگه : متوجه شدم که کمربند هم نبستید اینم اتومات یه جریمه 75 دلاریه

راننده می گه: آره. من بسته بودمش ولی وقتی شما به من گفتی بزنم کنار بازش کردم تا بتونم مدارکمو از جیب پشتم دربیارم

زنش می گه: نه عزیزم تو خودت خوب می دونی که کمربندت بسته نبود. تو هیچ وقت موقع رانندگی کمربند نمی بندی

افسر که شروع می کنه به نوشتن جریمه سوم مرد رو می کنه به زنش و با فریاد منفجر می شه:چرا لطفا خفه نمی شی؟

افسر به زن نگاه می کنه و می گه: خانوم همسرتون همیشه با شما اینطوری صحبت می کنه ؟
عاشق این قسمتشم ........ زن: فقط وقتی مسته

amirw3x
15-01-1391, 12:54 بعد از ظهر
موفقیت در هر سنی چه معنی میده؟!!




[Only registered and activated users can see links] ([Only registered and activated users can see links])





در ٤ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... کثیف نکردن شلوار

در ٦ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پیدا کردن راه خانه (از مدرسه)

در ١٢ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... داشتنِ دوست (یافتن)

در ١٨ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... گرفتن گواهى نامه رانندگى

در ٢٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... برقرارى رابطه

در ٣٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پول داشتن

در ٤٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پول داشتن

در ٥٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پول داشتن

در ٦٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... برقرارى رابطه

در ٦٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... تمدید گواهى نامه رانندگى

در ٧٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... داشتنِ دوست (تنهایی)

در ٧٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پیدا کردن راه خانه (از هر کجا)

در ٨٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... کثیف نکردن شلوار [Only registered and activated users can see links]

Aka
16-01-1391, 05:57 قبل از ظهر
این کاربر نازمم برگشت باز این تاپیک ها جون گرفت :happy4:

آره کوروش جان ، مدیرای سایت پسورد این آی دی یادشون رفته بود :))

mehdi asadshoar
16-01-1391, 12:27 بعد از ظهر
حدود ساعت 5 صبح مورخه 7 فروردین بود که حرکت کردم به سمت سمنان و بعد دامغان.جاده باریکی هست که از دل کویر به سمت استان یزد رد میشه که زیبایی خاص خودش را داره.بعد از 270 کیلومتر دیگر هیچ گیاه و پستی و بلندی وجود ندارد.دشت کاملا صاف که چشم را خیره میکند. وقتی به سطح افق نگاه میکنی گویا در آسمان داری حرکت میکنی.اطراف فقط رمل و شن خیلی ریز وجود داره که با وزش باد وارد جاده میشه و رنگ آسفالت هم همرنگ کویر میشه.فقط دعا میکردم موتورم مشکلی برام پیش نیاره.در همین افکار بودم که به علت سرعت حدود 145 کیلومتر سر یک پیچ نتونستم موتورم را جمع کنم مجبور شدم از جاده خارج بشم و وارد رمل شدم و ضربه ای به زیر موتورم وارد شد.با کلی دردسر موتور را بیرون کشیدم و دوباره سوار شدم.استارت میزدم روشن میشد ولی میخواستم حرکت کنم خاموش میشد.با خودم میگفتم خدایا خودت کمک کن.نه کسی رد میشد و نه مبایل آنتن میداد.کم کم هوا تاریک میشد.نشستم کلی فکر کردم و زیر موتور را نگاه کردم دیدم کلید قطع کن روی جک نصب شده که در اثر ضربه له شده.با انبر دست سیم را بریدم و یکسره کرده.با یک صلوات استارت زدم موتور روشن شد و حرکت کردم.کم کم هوا کاملا تاریک شده بود. از طرفی نور چراغ جلو کافی نبود و از طرف دیگه بدون کلاه نمیشد حرکت کرد و طلق جلوی کلاه من کاملا دودی بود.30 کیلومتری رفته بودم که احساسم بهم گفت جلوتر مانعی وجود داره.شروع کردم معکوس کشیدن.یکدفعه دیدم وسط جاده یک مانعی مثل تپه هست .جلوتر که رسیدم دیدم یه شتر بزرگ نشسته وسط جاده.شنیده بودم که شتر همیشه به سمت نور حرکت میکنه و با دیدن نور موتور اومده بود تو جاده.کم کم نور یه آبادی چشمم را نوازش کرد. بله جایی که بودم منطقه مصر بود که جایگاه صحرانوردان و ستاره شناسان بود.شب را آنجا موندم و صبح تازه فهمیدم که چه طبیعتی داره.اینجا باید بگم که خداوکیلی این موتور یکی از بهترین هاست و تو هیچ شرایطی راکبش را اذیت نمیکنه.سفر خوبی بود و امیدوارم حتما این نقاط منحصر به فرد را که کمتر جایی از دنیا دیده میشه را دیدن کنید.

nazamm
16-01-1391, 09:11 بعد از ظهر
آره کوروش جان ، مدیرای سایت پسورد این آی دی یادشون رفته بود :))

کاربر aka چرا جو میدید

ای بابا:24:

---------- Post added at 09:11 PM ---------- Previous post was at 08:38 PM ----------



يارو میره دكترمیگه آقای دكترمن فراموشی گرفته‌ام. دكتر میگه: چندوقته این بیماری رو دارین؟



میگه: كدوم بیماری؟



تاپیک جک نداریم نمیدونم اینارو چیکار کنم رؤسا توجه!!!

Aka
17-01-1391, 03:41 قبل از ظهر
شما که دسترسی داری ، تاپیکشو بزن !
ها ؟!
بد میگم ؟!

salahshor
17-01-1391, 03:59 قبل از ظهر
الان تو دل خودشون به ریش خلق الله میخندن !
البته الان که خوابن فکر کنم فردا بخندن !!
کنجی دس وردار !!

matrixaidin
25-01-1391, 11:34 بعد از ظهر
خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه های

یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت بعد از کلی فشار...و خم و راست شدن،


بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روی میز، بعد روی زمین بلاخره باهزار جابجایی و فشار چکمه ها


رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که ...


هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه ميگه این چکمه ها لنگه به لنگه است .


خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه نیفته هرچه تونست کشید


تا بلاخره بوتهای تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآورد .


گفت ای بابا و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه


ولی با چه زحمتی که بوت ها به پای بچه نمیرفتن و با فشار زیاد بلاخره موفق شد که بوت ها رو پای این کوچولو بکنه


که بچه ميگه این بوتها مال من نیست.


خانم جوان با یه بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبانگیرش شده. با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت آخه چی بهت بگم. دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو در آورد.

وقتی تمام شد پرسید خب حالا بوت های تو کدومه؟ بچه گفت همین ها بوت های برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم....


مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره این بوتهایی رو که به پای این بچه نمیرفت به پای اون کرد یک آه طولانی کشید وبعد گفت

خب حالا دستکشهات کجان؟
توی جیبت که نیستن. بچه گفت توی بوتهام بودن دیگه!!!!!!!!!!
:25r30wi::icon_pf _99_::25r30wi:

salahshor
25-01-1391, 11:48 بعد از ظهر
ادرس این خانمو بذارید
با تشکر:afro:

amirw3x
27-01-1391, 11:03 بعد از ظهر
توجه توجه !!!!!!!

اعراب به ما آموختند که آنچه را که میخوریم "غذا" بنامیم و حال آنکه در
زبان عربی غذا به "پس آب شتر" گفته میشود.

اعراب به ما آموختند که برای شمارش جمعیّتمان کلمۀ "نفر" را استفاده کنیم
و حال آنکه در زبان عربی حیوان را با این کلمه میشمارند و انسان را با
... کلمۀ "تن" میشمارند؟ شما ۵ تن آل عبا و ۷۲ تن صحرای کربلا را بخوبی
میشناسید.

اعراب به ما آموختند که "صدای سگ" را "پارس" بگوئیم و حال آنکه این کلمه
نام کشور عزیزمان میباشد؟

اعراب به ما آموختند که "شاهنامه آخرش خوش است" و حال آنکه فردوسی در
انتهای شاهنامه از شکست ایرانیان سخن میگوید.

آیا بیشتر از این میشود به یک ملّت اهانت کرد و همین ملّت هنوز نمیفهمد
که به کسانی احترام میگذارد که به او نهایت حقارت را روا داشته اند و
هنوز با استفادۀ همین کلمات به ریشش می خندد.

آیا در کتاب سفینه البهار نمیخوانیم که بالاترین ایرانی از پست ترین عرب
پست تر است؟!!!!

حد اقلّ بیائید با یک انقلاب فرهنگی این کلمات و این افکار (حقارت پذیری)
را کنار بگذاریم.

بجای "غذا" بگوئیم "خوراک"

بجای "نفر" بگوئیم "تعداد" و یا "تن"(هرچند عربیست)

بجای "پارس سگ" بگوئیم "واق زدن سگ"

بجای " شاهنامه آخرش خوش است " بگوئیم "جوجه را آخر پائیز میشمارند"و.....

matrixaidin
30-01-1391, 01:44 قبل از ظهر
سوتی وحشتنــــــــاک

چن سال پيش با يه دختري توي اينترنت دوست شده بودم که
فقط عکس همو ديده بوديم و چن باري هم تلفني حرف زده بوديم ولي با وجود نديدن
کلي از من دلبري کرده بود!جوريکه خيلي مشتاق بودم زودتر ببينمش.

يه روز دو تاييمون رو مود اس.ام.اس بازي بوديم و 2 ساعتي ميشد که اس.ام.اس ميداديم
و ميگرفتيم! کم کم کار به جاهاي حساس رسيد و صحبتها 18+ شد و ....

يه ساعت ديگه هم پيرامون همين موضوع شيرين! گفت و گو کرديم و ديگه
به قول معروف حسابي آمپر چسبونده بوديم!
تا اينکه من اس ام اس دادم :
ااااااه پس کي مياي خونه ي من؟ ديگه دارم منفجر ميشم!!!
ولي ...
از شانس گند من همون موقع دختر دايي چاق و لوس و ازخودراضي بنده
که قرار بود براش تحقيق دانشگاهش رو آماده کنم اس ام اس داد:
من جمعه دارم ميام اونجا. آماده ش کردي؟
من که هوش و حواس از سرم رفته بود جواب دادم:
من هميشه آماده م عزيزم!! توي توانايي من شک نکن!همين الان هم بياي کاملا آماده م!
فقط هر موقع خواستي بياي يه دست لباس اضافه هم با خودت بيار!
چون اونقدر صبر ندارم که لباسات رو در بياري. ميخوام خودم پاره شون کنم !!
منتظر جواب بودم که يهو اس.ام.اس دوست دخترم اومد:
تو بيا پيش من!!! من اکثرا تنهام! اينجوري راحت ترم!!
اولش هنگ کرده بودم و نميفهميدم چرا جواب من رو دو بار داد و دوتا چيز مختلف گفت.
فکرم هم اينقدر مشغول بود که درست نميتونستم درک کنم چه گندي زدم.
رفتم قسمت اس.ام.اس هاي ارسالي رو چک کردم و برق از سه فازم پريد!
يخ کرده بودم و نميدونستم چه غلطي کنم!
عين خلها همينطور به گوشيم زل زده بودم که گوشيم زنگ خورد...
داييم بود،بقيه شو نگم بهتره..! چون الان داييم پدر زنِ عزيزِ بنده ست

nazamm
04-02-1391, 09:11 بعد از ظهر
چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.
آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش.

جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش...
آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل...
دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!
آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن...
حاج مرشد، پیرمرد 50 ، 60 ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه...

*

زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد.
زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان... رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند...

*

حاج مرشد!
جانم آقا سید؟
آنجا را می‌بینی؟ آن خانم...
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.
استغفرالله ربی و اتوب‌الیه...
سید انگار فکرش جای دیگری است...
حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند:
حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب... یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟
سبحان الله...
سید مکثی می‌کند.
بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.
به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله می‌گوید.
- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه می‌افتد.
حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!...
زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش...
دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران:
حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم...
سید؛ ولی مشتری بود!
پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:
این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است...
تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نه ایست!...
سید به حاجی ملحق می‌شود و دور...
انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد...

*

چندسال بعد...نمی‌دانم چندسال... حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد،
نگاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.
مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی.
زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد
که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت...
آقا سید! من دیگر... خوب شده‌ام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است...

سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه 40 تهران ـ یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند،

به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.
زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت...




به افتخار مردانی که از هر نگاه هرزه وبدن نمایانی برای رسیدن به خدا و نه رسیدن به هوس استفاده می کنند.

nazamm
04-02-1391, 10:55 بعد از ظهر
Interview with god

گفتگو با خدا

I dreamed I had an Interview with god
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم.

So you would like to Interview me? "God asked."
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی؟

If you have the time "I said"
گفتم : اگر وقت داشته باشید.

God smiled
خدا لبخند زد

My time is eternity
وقت من ابدی است.

What questions do you have in mind for me?
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی؟
What surprises you most about humankind?
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟

Go answered ....
خدا پاسخ داد ...

That they get bored with childhood.
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند.

They rush to grow up and then long to be children again.
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.

That they lose their health to make money
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.

And then lose their money to restore their health.
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند.

By thinking anxiously about the future. That
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند.

They forget the present.
زمان حال فراموش شان می شود.

Such that they live in neither the present nor the future.
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال.

That they live as if they will never die.
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد.

And die as if they had never lived.
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.

And then I asked ...
بعد پرسیدم ...

As the creator of people what are some of life's lessons you want them to learn?
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند؟

God replied with a smile.
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد.

To learn they cannot make anyone love them.
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد.

What they can do is let themselves be loved.
اما می توان محبوب دیگران شد.

learn that it is not good to compare themselves to others.
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.

To learn that a rich person is not one who has the most.
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد.

But is one who needs the least.
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد

To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love.
یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم.

And it takes many years to heal them.
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.

To learn to forgive by practicing forgiveness.
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرند.

To learn that there are persons who love them dearly.
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند.

But simply do not know how to express or show their feelings.
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند.

To learn that two people can look at the same thing and see it differently.
یاد بگیرند که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

To learn that it is not always enough that they are forgiven by others.
یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند.

They must forgive themselves.
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.

And to learn that I am here.
و یاد بگیرند که من اینجا هستم.

matrixaidin
04-02-1391, 11:28 بعد از ظهر
خداوندا
من از تنهایی و برگ ریزان پاییز، من از سردی زمستان
من از تنهایی و دنیای بی تو میترسم

خداوندا
من از دوستان بی مقدار، من از همراهان بی احساس
من از نارفیقیهای این دنیا میترسم

خداوندا
من از احساس بیهوده بودن، من از چون حباب آب بودن
من از ماندن چو مرداب میترسم

خداوندا
من از مرگ محبت، من از اعدام احساس به دست دوستان دور یا نزدیك میترسم

خداوندا
من از ماندن میترسم، من از رفتن میترسم

خداوندا
من از خود نیز میترسم


خداوندا پناهم ده


----------------------------------------------


بعضـی ها را هرچه قدر بـخوانی ... خسته نمیشوی !


بعضـی ها را هرچه قدر گوش دهی ... عادتــــ نمیشوند !


بعضـی ها هرچه تکرار شوند ... باز بکرند و دستــ نـخورده !


دیده ای ؟!


... شنیده ای ؟!
بعضـــی ها بی نهایتــــــند !

---------- Post added 04-24-2012 at 12:01 AM ---------- Previous post was 04-23-2012 at 11:59 PM ----------






عجب صبری خدا دارد!






اگر من جای او بودم ،همان یك لحظه اول





كه اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان، جهان را با همه زیبایی و زشتی به روی یكدگر ویرانه می كردم.









عجب صبری خدا دارد!





اگر من جای او بودم





كه می دیدم یكی عریان و لرزان،دیگری پوشیده از صد جامه رنگین،زمین و آسمان را واژگون مستانه می كردم.









عجب صبری خدا دارد!





اگر من جای او بودم





به گرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان





سراپای وجود بی وفا معشوق را پروانه می كردم



---------- Post added at 12:04 AM ---------- Previous post was at 12:01 AM ----------

(بچه که بودیم بهمون میگفتن.هر آدمی یه ستاره ای داره

تو آسمون.هروقت اون ستاره بیفته.اون آدم میمیره.)




…………

خیلی وقت پیشا فکر کنم یه جایی تو آسمونا بودم

جای خوبی بود.از اون بالا زمین شما خیلی کوچیک بود.مثل یه نقطه

همه آدما مجبور به حبس بودن

پشت میله هایی که میگفتنش پنجره.زمین به دور خودش میچرخید.یه دور هم به سمت خورشید

شما هم به دور خودتون….گاهی یه نگاه به اون بالا نکردین که بدونین هرکدومتون یه ستاره دارین…

شاید من سهم یه ادم خوب بودم…یه آدم مهربون.با یه دل کوچیک و شکستنی…

آدمی که گاهی یه نگاه میکرد به بالای سرش…منو نمی دید….گاهی یه ارزو میکرد

ولی نمیدونست من میبینم آرزوش رو…من دلم از مهتاب و ستاره گرفته بود

از خورشید دلزده..دلم هوای اون میله های آهنی رو کرده بود….میخواستم بدونم ایستادن پشت اون میله ها چه حسی داره…نگاه به اون آسمون چه حسی؟

چرخیدن بدور خودم چه حسی؟

شیطونی کردم اومدم پایین…هرچی به اون بالا نگاه میکردم ستاره خودم رو نمیدیدم

عجب !!!چه زود یادم رفته بود..من خودم یه ستاره بودم

دیگه کدوم ستاره ای میشد که مال من بشه….

روزها پشت پنجره نشستم

شبها به آسمون خیره شدم….دیگه حتی اون ادم مهربون رو یادم رفت…

همش غصه خوردم….که پس کو ستاره من…..؟؟

خاصیت این سیاره گرد این بود که وقتی دور خودت میچرخی…گذشته ات رو یادت میره

اینکه یه روزی از کجا اومدی…واسه چی اومدی؟

الان کی هستی؟.بالاخره کجا میری؟

همش رو یادم رفت….یه ستاره خاموش….

دیگه نگاه به آسمون فایده نداشت

دیگه دلتنگی فایده نداشت…اون بالا که بودی یه ستاره بودی

واسه یه آدم مهربون….این پایین دیگه اون آدم مهربون تورو گم کرده

داره به اون دوردستهای آسمون نگاه میکنه..میخواد تورو پیدا کنه

بازم باید رفت..به اوج همون آسمون….اینجا که باشی فکر میکنی ستاره ات افتاده به زمین و


تو مردی…......

این پایان یک ستاره نیست

این شروع یک عشق دوباره است…..

رفتن به اوج عزیز…از این دنیای غریب

دنیایی که سایه ها همسایه آب نیستن

و همدم آیینه……این پایان یک سراب است

سراب ستاره ای خاموش


---------- Post added at 12:28 AM ---------- Previous post was at 12:04 AM ----------

اگــــــــــــــر . . .

هـدفــی بــرای زنــدگــــی . . .

دلـــی بــــرای دوسـت داشـتـــن . . .

و خـــدایـی بــرای پـــرستـــش داری . . .

خــــــــــو شـــــبــــــَـــــخـــــ ـــــتـــــــــــــــی

matrixaidin
05-02-1391, 10:16 بعد از ظهر
[Only registered and activated users can see links] 5bQMAxNH2VS3Bg&pid=3&fid=Inbox&inline=1&appid=YahooMailNeoCL ([Only registered and activated users can see links])





خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد.

خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.

قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!

خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.

آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.

قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.

خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.

بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.

خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.

آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.

خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.

قابل توجه خواننده های خانم؛ اینجا پایان این داستان بود. لطفاً ادامه را نخوانید! و کلی با خودتون کیف کنید اما !..

..

...

..

..

..

..

..

..

..
مرد دچار حمله قلبی ۱۰ برابر خفیف تر از همسرش شد

nazamm
06-02-1391, 07:50 بعد از ظهر
قصابخانه بشریت!

در زمان سلطان محمود می‌کشتند که شیعه است،
زمان شاه سلیمان می‌کشتند که سنی است،
زمان ناصرالدین شاه می‌کشتند که بابی است،
زمان محمد علی شاه می‌کشتند که مشروطه طلب است،
زمان رضا خان می‌کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است،
زمان پسرش می‌کشتند که خراب‌کار است ،
امروز توی دهن‌اش می‌زنند که منافق است و فردا وارونه بر خرش می‌نشانند و شمع‌آجین‌اش می‌کنند که لا مذهب است. اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزی عوض نمی شود : تو آلمان هیتلری می کشتند که یهودی است،
حالا تو اسرائیل می‌کشند که طرف‌دار فلسطینی‌ها است،
عرب‌ها می‌کشند که جاسوس صهیونیست‌ها است
، صهیونیست‌ها می‌کشند که فاشیست است،
فاشیست‌ها می‌کشند که کمونیست است‌،
کمونیست‌ها می‌کشند که آنارشیست است،
روس ها می‌کشند که پدر سوخته از چین حمایت می‌کند،
چینی‌ها می‌کشند که حرام‌زاده سنگ روسیه را به سینه می‌زند،
و می‌کشند و می‌کشند و می‌کشند....
و چه قصاب خانه‌یی است این دنیای بشریت." -
احمد شاملو

---------- Post added at 07:50 PM ---------- Previous post was at 07:47 PM ----------


برق رفته بود و بهیاری که برای کمک به زائو آمده بود ناچار شد از دختر سه ساله زائو کمک بگیره.

دخترک سه ساله چراغ قوه را نگه داشت و با چشم های گردشده شاهد تولد برادرش بود.
بهیار بچه را از دوپا گرفت و زد توی پشتش و بچه گریه کرد.



بهیار از دخترک پرسید: راجع به چیزی که دیدی چی فکر می کنی؟


بچه گفت: اون از اول هم نباید می رفت اونجا. دوباره بزن در *** ش.

Mohammad62
06-02-1391, 08:45 بعد از ظهر
چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد.

از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت،

خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد.

ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند.

در حال مستاصل شد...

از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت:

اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم.

قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت.

گفت:

اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي.

نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم...

قدري پايين تر آمد.

وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت:

اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟

آنهار ا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دم.

وقتي كمي پايين تر آمد گفت:

بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.

وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت:

مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟

ما از هول خودمان يك غلطي كرديم

غلط زيادي كه جريمه ندارد

.:ALIREZA NADERI:.
07-02-1391, 09:19 بعد از ظهر
هیچ وفت به رایانه و امثال این اطمینان نکنید

matrixaidin
08-02-1391, 01:46 قبل از ظهر
شایدآن روزكه سهراب نوشت : تا شقایق هست زندگی بایدكرد

خبری ازدل پر دردگل یاس نداشت،

باید این گونه نوشت

هرگلی هم باشی

چه شقایق چه گل پیچك و یاس زندگی اجبار است.

matrixaidin
08-02-1391, 05:22 بعد از ظهر
پسرک فقیر

در زمانهای قدیم پسرک فقیری در شهری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر خجالت زده و دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد!

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.

پسر با دقت و آهستگی شیر را سر کشید و پس از تشکر گفت : “چقدر باید به شما بپردازم؟ ” دختر پاسخ داد: “چیزی نباید بپردازی، مادرم به ما آموخته که نیکی ما به دیگران ازائی ندارد”پسرک گفت: “پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم”

سالهای سال از این ماجرا گذشت تا اینکه آن دختر جوان که حالا برای خودش خانمی شده بود به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر دیگری فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین بهتری نسبت به درمان او اقدام کنند.

دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن بیمارش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.

سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.

از آن روز به بعد آن زن بیمار را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی و تیم بزشکی بیمارستانش گردید.

آخرین روز بستری شدن زن جوان در بیمارستان بود. به درخواست دکتر صورتحساب پرداخت هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. آن پزشک گوشه صورتحساب چند کلمه ای نوشت و آنرا درون پاکتی گذاشت و برای آن زن جوان ارسال نمود.

زن جوان از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آنرا زیر لب خواند : “بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است ""امضاء. دکتر هوارد کلی""

M@hy@r
08-02-1391, 06:38 بعد از ظهر
سلام خدمت دوستان
من قبلا یه وبلاگ در زمینه داستان داشتم به لطف عزیزان مسدود شد
اگه طرفدار داشته باشه هرچندتا داستان بخواید میزارم
داستانی نیست که نشنیده باشم
این یکی رو فعلن توی یه پوشه پیدا کردم میذارم:




درس زندگی
در زمان های گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل -مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد .
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه ، بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند . بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد .
حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ...
با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت .
نزدیک غروب ، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد .
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد . ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا بود. او یک یاد داشت پیدا کرد . پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد .



یه وقت دیدی رفتم تو جاده تخته سنگ بود وقتی زدمش کنار دیدم احـــ ــ ـ ـمــ ـ ـ ـ د ی نـ ـ ژ اد زیرش یه cbr-1000 برام گذاشته بود
پ ن : اون وقت بهش میگ آخه یـ ـ ـا بـ ـ ـــو ، کدوم جانداری سی بی آر میذاره زیر تخته سنگ؟

M@hy@r
09-02-1391, 04:24 بعد از ظهر
شام آخر

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد: می‌بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد. کار را نیمه‌تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا کند. روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.




کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می‌آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.
گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند: دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه وخودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه‌برداری کرد. وقتی کارش تمام شد، گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشم‌هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: من این تابلو را قبلاً دیده‌ام. داوینچی با تعجب پرسید: کی؟ سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که دریک گروه همسرایی آواز می‌خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی ازمن دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم. (پائولو کوئیلو - برگرفته از کتاب شیطان و دوشیزه پریم)

matrixaidin
12-02-1391, 12:51 قبل از ظهر
یه كشتی داشت رو دریا می‌رفت، ناخدای كشتی یهو از دور كشتی دزدای دریایی رو دید. سریع به خدمه‌اش گفت: برای نبرد آماده بشین، ضمناً اون پیراهن قرمز من رو هم بیارین. خلاصه پیراهنه رو تنش كرد و درگیری شروع شد و دزدای دریایی شكست خوردن!

كشتی همینطوری راهشو ادامه می‌داد كه دوباره رسیدن به یه سری دزد دریایی دیگه! باز دوباره ناخدا گفت واسه جنگ آماده بشینو اون پیراهن قرمز منم بیارین تنم كنم!! خلاصه، زدن دخل این یكی دزدا رو هم آوردنو باز به راهشون ادامه دادن.

یكی از ملوانا كه كنجكاو شده بود از ناخدا پرسید: ناخدا، چرا هر دفعه كه جنگ می‌شه پیراهن قرمزتو می‌پوشی؟ ناخدا می‌گه: خوب برای اینكه توی نبرد وقتی زخمی می‌شم، پیراهن قرمزم نمی‌ذاره خدمه زخمای منو خونریزیمو ببینن در نتیجه روحیه‌شون حفظ می‌شه و جنگ رو می‌بریم.

خلاصه، همینطوری كه داشتن می‌رفتن، یهو 10 تا كشتی خیلی بزرگ دزدای دریایی رو كه كلی توپ و تفنگ و موشكو تیر كمونو اكلیل سرنج و از این چیزا داشتن می‌بینن. ناخداهه كه می‌بینه این دفعه كار یه كم مشكله، داد می‌زنه: خدمه سریع برای نبرد آماده بشین ضمنا پیراهن قرمز منو با شلوار قهوه‌ایم بیارین!!

nazamm
14-02-1391, 10:06 بعد از ظهر
از کارتون توی یک اداره مدرن راضی نیستین؟

[Only registered and activated users can see links]

پس این چی؟
[Only registered and activated users can see links]

هنوز هم فکر می کنید وعده های غذایی تون تکراری شدن؟

[Only registered and activated users can see links]

پس این چی...؟؟؟؟؟؟؟؟

[Only registered and activated users can see links]

از خواب توی تخت خواب سفتتون خسته شدین....؟؟؟؟؟

[Only registered and activated users can see links]

!!!!!

[Only registered and activated users can see links]

از پیاده روی های روزانه تون خسته شدین....؟؟؟؟؟؟

[Only registered and activated users can see links]

[Only registered and activated users can see links]


;;;

همیشه به یاد داشته باش:
وقتی از وضعیت زندگیت شکایت میکنی،مردمانی هستن که برای داشتن زندگی مثل زندگی تو و بودن به جای تو هرکاری حاضرن بکنن....
همچنین وقتی از وضع غذات شکایت میکنی، انسان هایی هستن که از نداشتن تکه نانی میمیرند....
پس....

از آنچه هستی شادمان باش....

و به خاطر آنچه داری شکرگذار.....

Mohammad62
16-02-1391, 08:04 بعد از ظهر
یه روز یه ایرانی میره یه بانک معتبر توی آمریکا و می گه:
من به 250 دلار وام فوری نیاز دارم!!
(توضیح اینکه هر شهروند می تونه تا 300 دلار وام فوری بگیره اما باید یه وثیقه بگذاره)

کارمند بانک می گه:
وثیقه چی می خوای بزاری ؟

ایرانیه میگه:
ماشین فراری آخرین مدلم رو...
الانم جلوی در بانک پارکه!

کارمند اسناد رو چک می کنه و ماشین رو تحویل می گیرند
و ایرانی پول رو می گیره و میره!

بعد از 10 روز برمیگرده
و پول وام رو بعلاوه 1 دلار و 16 سنت کارمزدش پس میده
و سوئیچ ماشینش رو تحویل می گیره که بره..

یه دفعه رئیس بانک صداش می کنه میگه:
آقا ببخشید یه سوال داشتم ؟

ایرانی می گه :
بفرمائید؟

رئیس بانک میگه:
بعد از اینکه شما رفتید، ما حسابها و اموال شما رو بررسی کردیم
و دیدیم شما یه میلیاردر ایرانی هستید با کلی سرمایه !!
موندیم چرا معطل 250 دلار پول بودید!؟

ایرانی با خنده جواب میده:
کدوم پارکینگ رو می شناسی که 10 روز ماشینت رو توش پارک کنی
فقط 1 دلار و 16 سنت پول بدی؟

Mohammad62
17-02-1391, 09:16 بعد از ظهر
[Only registered and activated users can see links]


سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشا یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا...! :25r30wi:

M@hy@r
18-02-1391, 02:00 بعد از ظهر
همه چیز آنگونه که می بینیم نیست

روزي روزگاري دو فرشته کوچک در سفر بودند. يک شب به منزل فردي ثروتمند رسيدند و از صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را در آنجا سپري کنند . آن خانواده بسيار بي ادبانه برخورد کردند و اجازه نداند تا آن دو فرشته در اتاق ميهمانان شب را سپري کنند و در عوض آنها را به زيرزمين سرد و تاريکي منتقل کردند . آن دو فرشته کوچک همانطور که مشغول آماده کردن جاي خود بودند ناگهان فرشته بزرگتر چشمش به سوراخي در درون ديوار افتاد و سريعا به سمت سوراخ رفت و آنرا تعمير و درست کرد . فرشته کوچکتر پرسيد : چرا سوراخ ديوار را تعمير کردي . فرشته بزرگتر پاسخ داد : هميشه چيزهايي را که مي بينيم آنچه نيست که به نظر مي آيد . فرشته کوچکتر از اين سخن سر در نياورد . فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه دادند تا شب به نزديکي يک کلبه متعلق به يک زوج کشاورز رسيدند . و از صاحبخانه خواستند تا اجازه دهند شب را آنجا سپري کنند . زن و مرد کشاورز که سني از آنها گذشته بود با مهرباني کامل جواب مثبت دادند و پس از پذيرايي اجازه دادند تا آن دو فرشته در اتاق آنها و روي تخت آنها بخوابند و خودشان روي زمين سرد خوابيدند. صبح هنگام فرشته کوچک با صداي گريه مرد و زن کشاورز از خواب بيدار شد و ديد آندو غرق در گريه مي باشند . جلوتر رفت و ديد تنها گاو شيرده آن زوج که محل درآمد آنها نيز بود در روي زمين افتاده و مرده. فرشته کوچک برآشفت و به فرشته بزرگتر فرياد زد : چرا اجازه دادي چنين اتفاقي بيفتد . تو به خانواده اول که همه چيز داشتند کمک کردي و ديوار سوراخ آنها را تعمير کردي ولي اين خانواده که غير از اين گاو چيز ديگري نداشتند کمک نکردي و اجازه دادي اين گاو بميرد. فرشته بزرگتر به آرامي و نرمي پاسخ داد: چيزها آنطور که ديده مي شوند به نظر نمي آيد. فرشته کوچک فرياد زد : يعني چه من نمي فهمم. فرشته بزرگ گفت : هنگامي که در زير زمين منزل آن مرد ثروتمند اقامت داشتيم ديدم که در سوراخ آن ديوار گنجي وجود دارد و چون ديدم که آن مرد به ديگران کمک نمي کند و از آنجه دارد در راه کمک استفاده نمي کند پس سوراخ ديوار را ترميم و تعمير کردم تا آنها گنج را پيدا نکنند. ديشب که در اتاق خواب اين زوج خوابيده بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن جان زن کشاورز را داشت و من بجاي زن گاو را پيشنهاد و قرباني کردم. چيزها آنطور که ديده مي شوند به نظر نمي آيند.

بعضي وقتها چيزهايي اتفاق مي افتد که دقيقا بر عکس انتظار و خواست ماست و اگر انصاف داريد به اتفاقاتي که مي افتد بايد اعتماد داشته باشيد . شايد که به وقت و زمانش متوجه دلايل آن اتفاقات شويد.

M@hy@r
18-02-1391, 06:28 بعد از ظهر
کمین مجنون

تو گردان شایعه شد.
ـ نماز نمی خونه!


گفتن:
«تو که رفیق اونی، بهش تذکر بده!»


باور نکردم و گفتم:
«لابد می خواد ریا نشه، پنهانی می خونه.»

وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم
با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم.

ـ تو که برای خدا می جنگی، حیفه نیس نماز نخونی...


لبخندی زد و گفت:
«یادم می دی نماز خوندن رو!»


ـ بلد نیسی!؟
ـ نه، تا حالا نخوندم!


همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم.
توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور راشکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد. آرام که کف قایق خواباندمش، لبخند کم رنگی زد. با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد....

M@hy@r
18-02-1391, 08:32 بعد از ظهر
بچه ها این داستان رو خودم نوشتم ، یه اتفاقی که برام افتاد رو نوشتم ، کاملا راسته:
توی شهربازی بسیج بودیم با رفیقم،یه جوون افغانی اومد مودبانه پرسید گیــبـــل کودوووم وره؟ گفتم: گیــبـــیل؟ ما اینجا گیــبـــیل نداریم ! دوباره گفت گــیبــل گــیـبــل! رفیقم هم یه دونه آروم به پای من زد حواسم باشه طرف رو اسکل کنیم: اومد بهش گفت داداش تاکسی خطی های اون ور رو میبینی؟ بنده خدا گفت آره ، رفیقم گفت : سوار اونا شو ته خط پیاده شو تا گــیــبــیــل یه دیقه راهه
بنده خدا رفت ، دیدم دستشو مشت کرده یه چیزی رو محکم گرفته کنجکاو شدم ببینم چیه ... گفتم نکنه تیزی باشه مزاحم خواهرمادر مردم بشه ... پسره یه ذره جلوتر رفت صدای اذان از مسجد اومد برگشت گفت مسجد کجاست؟ این دفعه دلم نیومد باهاش شوخی کنم راه درستو گفتم ، گفت میرم نمازمو تو مسجد میخونم
فهمیدم اون چیزی که دستش بود مُهر بود و منظورش از گیــبـــیل ((قبله)) بود
وای خدا سرم داغ شد، شرمنده شدم ، از خودم بدم اومد، خدایا من رو ببخش که بنده تو اذیت کردیم

پ ن: ما دیوانه نیستیم که با مردم عادی هم همین کارو کنیم
از افغانی ها به دلیل تــجــ ــا و ز هایی که تو ورامین و ... به
دختران ایرانی کردن متنفریم و دنبال تلافی بودیم. ولی برام
درس عبرتی شد که همه رو به یه چشم نبینم
چشم هارا باید شست جور دگر باید دید

M@hy@r
19-02-1391, 09:09 بعد از ظهر
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف،

خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و….

پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم.

سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت ،فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت:
” آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان .

سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش. چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود :

من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم. هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم،نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت. بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد...

M@hy@r
20-02-1391, 07:34 بعد از ظهر
تعهد لاک پشتی

یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!

در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!

پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!


او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال … سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
:icon_pf _99_: :icon_pf _99_: [Only registered and activated users can see links] [Only registered and activated users can see links] [Only registered and activated users can see links]

نتیجه اخلاقی:

بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم.
:sad:

M@hy@r
21-02-1391, 09:24 بعد از ظهر
پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.
پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است...!

M@hy@r
22-02-1391, 08:05 قبل از ظهر
یک داستان بسیار زیبا --- حتمن بخونید






My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
She cooked for students & teachers to support the family.
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
I was so embarrassed. How could she do this to me?
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
I ignored her, threw her a hateful look and ran out.
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
My mom did not respond...
اون هیچ جوابی نداد....
I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
I was oblivious to her feelings.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
I wanted out of that house, and have nothing to do with her.
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.
اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
I was happy with my life, my kids and the comforts
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
Then one day, my mother came to visit me.
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر
I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"
سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا
And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.
اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
So I lied to my wife that I was going on a business trip.
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
My neighbors said that she is died.
همسایه ها گفتن که اون مرده
I did not shed a single tear.
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
They handed me a letter that she had wanted me to have.
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
"My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
I was so glad when I heard you were coming for the reunion.
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
But I may not be able to even get out of bed to see you.
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی
As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
So I gave you mine.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
With my love to you,
با همه عشق و علاقه من به تو

Armin313
22-02-1391, 12:47 بعد از ظهر
گفتم: احمد گلوله که خورد کنارت چی شد؟
گفت: یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم
گفتم: خوب!
گفت: نمی دونم چه قدر گذشت که آروم چشمام و باز کردم، چشمام تار تار می دید. فقط دیدم چندتا حوری دور و برم قدم می زنن. یادم اومد که جبهه بودم و حالا شهید شدم. می خواستم به حوری ها بگم بیاید کنارم، اما صِدام در نمی اومد تو دلم گفتم: خوب الحمدلله که ما هم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون شد.
می خواستم چشمام و بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم، اما نمی شد. داشتم به شهید شدنم فکر می کردم که یکی از حوریا اومد بالا سرم. خوشحال شدم گفتم: حالا دستشو می گیرم و میگم حوری عزیزم! چرا یه خبری از ما نمی گیری؟! خدای ناکرده ما هم شهید شدیم! بعد گفتم: نه! اول می پرسم:
تو بهشت که نباید بدن آدم درد کنه و بسوزه؛ پس چرا بدن من انقدر درد می کنه؟! داشتم فکر می کردم که یک دفعه چیزِ تیزی رو فرو کرد تو شکمم.
صِدام در اومد و جیغم همه جا رو پر کرد. چشمام و کاملاً باز کردم دیدم پرستاره. خنده ام گرفت. گفت: چرا می خندی؟ دوباره خندیدم و گفتم: چیزی نیست و بعد کمی نگاش کردم و تو دلم گفتم: خوبه این حوری نیست با این قیافش؟! ...

M@hy@r
22-02-1391, 08:12 بعد از ظهر
من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.
سؤال این بود: "نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چیست؟"
من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید می‌دانستم؟
من برگه امتحانى را تحویل دادم و سؤال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آنکه از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سؤال کرد آیا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنید لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.

nazamm
22-02-1391, 10:28 بعد از ظهر
خواستگار: مِلاک های شما بِرِیـِ یه ازدواج چیه!؟دختر خانم گرامی: بری مو همی تفاهم خیلی مهمه!خواستگار: تفاهم که ها! دِگِه؟دختر خانم گرامی: مهم تفاهمه و یه دِنِه خانه! خواستگار: خب ها! دِگِه چی!؟دختر خانم گرامی: مهم تفاهمه و یه دِنِه خانه و یه باغ تو طرقبه!!خواستگار: و دِگِه چه مِلاک هایی دِرِن؟!دختر خانم گرامی: خب همو تفاهم و یه دِنِه خانه و یَک ماشین مدل بالا هم خوبه خب!خواستگار: و دِگِه!؟دختر خانم گرامی: خب تفاهم و خانه و ماشین رو گفتُم. یه عالمه هم پول دِشتهِ بِشی بَد نیست!خواستگار: دِگِه امری نِدِرِن!؟دختر خانم گرامی: چرا! چرا! ها! نِماخوام که شما هم زیاد به زحمت بیُفتِن و روتان فشار بیه! "تفاهم" رو هم فراهم نکردِن اشکال نِدِره!!خواستگار: ها! ای دست گلتان درد نکُنه... مو بُرُم یه دوری بِزِنُم باز میام!!!

Mohammad aghili
22-02-1391, 11:10 بعد از ظهر
نازم توام سه پیچ کردی رو مشهدیا ها...

خوب لهجه به ای شیرینی ,دل آدم قنج مره لامصب
مگه چکار رفته که هم گیر دادی به لهجه مو ?

M@hy@r
23-02-1391, 08:13 بعد از ظهر
معلم و شیاد

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت.
بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند.
در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.

نتیجه ی اخلاقی:

اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم بهتر است با زبان، رویکرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار کنیم. همیشه نمی توانیم با اصول و چارچوب فکری خود دیگران را مدیریت کنیم. باید افکار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و به آنها داد.

nazamm
23-02-1391, 11:14 بعد از ظهر
نازم توام سه پیچ کردی رو مشهدیا ها...

خوب لهجه به ای شیرینی ,دل آدم قنج مره لامصب
مگه چکار رفته که هم گیر دادی به لهجه مو ?

کاربر عقیلی شما که از خودمونی

دیگه برای تشویق و ترویج لهجه شما تلاش میکنیم:grouphugg:

قاصد
23-02-1391, 11:31 بعد از ظهر
سلام من دوباره برگشتم با جوکام اینها برای پیش درامد بخونید دعام کنید

نگران نباش عشق من
یارانه ام را به حسابم ریخته اند
ومن دیگر آنقدر ثروتمند شده ام
که می توانم تورا تا هر کجا که بخواهی برسانم.
راستی …
هنوز هم اهل پیاده روی هستی ؟!!
***************
لره بالاي درخت چنار بوده يارو ميگه اون بالا چي كار ميكني ميگه دارم توت ميخورم ميگه اين كه درخت چناره ميگه توت تو جيبمه !!!
**************
معلم: 10 تا سيب داريم من 9 تاشو ميخورم، چند تا سيب ميمونه؟
بچه: همون يکی رو هم وردار بخور بدبخت سيب نخورده...
*****************
به اندازه تمام سلولهای بدنم دوستت دارم (از طرف یک تک سلولی)شوخی کردم دیوونه تو که میدونی نفس منی(از طرف یک مرده)
***********
چی میشد زنگ میزدی 118 میگفتی شماره اون دختره رو که تو
ماشین دیدمش می خوام ؟!بعد صدای کیبرد زنه از پشت تلفن میومد ...
بعد می گفت : لطفا یاداشت فرمایید : 091....
بعد آخرشم میگفت : با تشکر ، راهنمای 198 ، انشا الله مخشو بزنی...!!!"
********************
لره تاکسی سبز میخره روشو چادر میکشه میذاره تو حیاط خونه.
بهش میگن چرا نمیری تو خط کار کنی؟
میگه:مگه نمیبینی ماشینم هنوز کاله بذار برسه زرد بشه بعد میرم!!
*****************
این اس ام اس رو برای۲نفر بفرست.اولی برای یک آدم احمق و دومی برای یک آدم نفهم!بعد بشین فکر کن ببین خودت کدوم بودی که من اینو برات فرستادم!
***************
یه روز یه مامور زحمتکش شهرداری در حال جمع کردن آشغالا از در خونه مردم بوده می بینه یه نفر یه پوست هندونه انداخته تو پلاستیک گذاشته در خونه پوست هندونه رو هم تا جایی که میشده خوردن . میره زنگ در خونه رو میزنه میگه :اگه با این هندونه کاری ندارید ببرمش!!!
*****************
سلام خدمت عمو زنجیر باف :یه گله ازت داشتم ,شما که زحمت کشیدی و زنجیر منو بافتی آخه تنت میخارید اونو پشت کوه انداختی .
*****************
شورای امنیت سازمان ملل
“جوراب لر” را در لیست سلاحهای کشتار جمعی قرار داد !
******************
قبض آب لره زیاد میاد
به بچه هاش میگه ، فردا که رفتم پرینت آب رو گرفتم
معلوم میشه کی هی میره دستشویی !!
****************
خواهرم لباس عروسيشو خريده، خالم داره براش از لباس عروس مادرم ميگه كه خيلي خوشگل بوده، خواهرم كلي فكر كرده بعد برگشته ميگه: اما من لباسشو يادم نمياد! واقعا انتظار داره سه سال قبل تولدش يادش بياد يعني؟
*********************
حدیث لری: هرکس به والدین خود احترام بگذارد مثل این است که به پدر و مادر خود احترام گذاشته است.
*********************
کورمیشی بدبخت بیا اینجابشین باهم نگاه کنیم......
خطاب به پشه رو مانیتور
********************
چيزي لذت بخشتر از زدن بچه ي مهمان دور از چشم پدر و مادرش نيست
******************
تو يک عروسي اقوام داماد ميگن نون و پنير و نعنا، مادر عروس شد تنها
پدر عروس ميشنوه بلند ميگه: نون و پنير و پونه، پس من چوسم تو خونه
****************

---------- Post added at 12:31 AM ---------- Previous post was at 12:26 AM ----------

شارژ ایرانسل رایگان :
.
.
.
█████ █████ █████ █████
خراش دهید...
****************
روش اساسی برای افزایش تضمینی سرعت اینترنت در ایران:
کابل مودم رو خم کنید، اینترنت پشت سیم جمع می شه... بعد یهو ولش کنین! اینترنت با فشار میاد تو مودمتون و حالشو می برین!
تذکر! سیمو زیاد نگه ندارین، ممکنه فشار اینترنت خیلی زیاد بشه، بترکه کف اتاقتون اینترنتی بشه!
********************
یارو به دوستش میگه چرا کولر نمیخری؟ دوستش میگه: بدرد نمیخوره! اونایی هم که دارن گذاشتن رو پشت بوم!
******************
دخترا به پنج گروه اصلی تقسیم میشن :
‌گروه اول دخترائی هستند که پسرا رو بدبخت میکنن!
گروه دوم دخترائی هستند که اشک پسرا رو در میارن!
گروه سوم دخترائی هستند که جوون پسرا رو به لبشون میرسونن!
گروه چهارم دخترائی هستند که کاری میکنن پسرا روزی ۱۸ بار‌آرزوی مرگ کنن!
گروه ۵ دخترائی هستند که به اشتباه فکر میکنن جزو هیچکدوم از گروههای بالا نیستن
***************************
هیچ کس تنها نیست….

.

ارواح عمه ات
********
لره در تئاتر : دوتا بلیت برای امشب.
مسئول گیشه : برای رومئو و ژولیت؟
لره : نه برای من و فاطی
************
براي من سس نزن!
_
_
_
_
دكتر شريعتي در فلافلي

Mohammad aghili
24-02-1391, 07:25 قبل از ظهر
کاربر عقیلی شما که از خودمونی

دیگه برای تشویق و ترویج لهجه شما تلاش میکنیم:grouphugg:



ممنون از این تلاش بی وقفه

M@hy@r
24-02-1391, 08:57 بعد از ظهر
ابراز عشق

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟



برخی ازدانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. ماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها ولذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند... یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.

شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد...

همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرارکرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند...

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. اما پسر پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریادمی زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
پسرجواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که : عزیزم ، تو بهترین مونسمبودی.ازپسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود...

قطره های اشک، صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار میکند.

پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد واورا نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود...

M@hy@r
25-02-1391, 08:18 بعد از ظهر
رز



در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست كه كسی را بیابیم كه تا به حال با او آشنا نشده ایم، برای نگاه كردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن كوچكی را دیدم كه با خوشرویی و لبخندی كه وجود بی‌عیب او را نمایش می‌داد، به من نگاه می‌كرد.

او گفت: "سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا می‌توانم تو را در آغوش بگیرم؟"

پاسخ دادم: "البته كه می‌توانید"، و او مرا در آغوش خود فشرد.

پرسیدم: "چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟"

به شوخی پاسخ داد: "من اینجا هستم تا یك شوهر پولدار پیدا كنم، ازدواج كرده یك جفت بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم."

پرسیدم: "نه، جداً چه چیزی باعث شده؟" كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگیزه‌ای باعث شده او این مبارزه را انتخاب نماید.

به من گفت: "همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و حالا، یكی دارم."

پس از كلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و در یك كافه گلاسه سهیم شدیم،‌ ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم، ‌برای سه ماه ما هر روز با هم كلاس را ترك می‌كردیم، او در طول یكسال شهره كالج شد و به راحتی هر كجا كه می‌رفت، دوست پیدا می‌كرد، او عاشق این بود كه به این لباس درآید و از توجهاتی كه سایر دانشجویان به او می‌نمودند، لذت می‌برد، او اینگونه زندگی می‌كرد، در پایان آن ترم ما از رز دعوت كردیم تا در میهمانی ما سخنرانی نماید، من هرگز چیزی را كه او به ما گفت، فراموش نخواهم كرد، وقتی او را معرفی كردند، در حالی كه داشت خود را برای سخنرانی از پیش مهیا شده‌اش، آماده می‌كرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمین افتادند، آزرده و كمی دست پاچه به سوی میكروفون برگشته و به سادگی گفت: "عذر می‌خواهم، من بسیار وحشتزده شده‌ام بنابراین سخنرانی خود را ایراد نخواهم كرد، اما به من اجازه دهید كه تنها چیزی را كه می‌دانم، به شما بگویم"، او گلویش را صاف نموده و‌ آغاز كرد: "ما بازی را متوقف نمی‌كنیم چون كه پیر شده‌ایم، ما پیر می‌شویم زیرا كه از بازی دست می‌كشیم، تنها یك راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست یابی به موفقیت وجود دارد، شما باید بخندید و هر روز رضایت پیدا كنید."

"ما عادت كردیم كه رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست می‌دهیم، می‌میریم، انسانهای زیادی در اطرافمان پرسه می‌زنند كه مرده اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد كردن وجود دارد، اگر من كه هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت یكسال در تخت خواب و بدون هیچ كار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هركسی می‌تواند پیر شود، آن نیاز به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی ندارد، رشد كردن همیشه با یافتن فرصت ها برای تغییر همراه است."

"متأسف نباشید، یك فرد سالخورده معمولاً برای كارهایی كه انجام داده تأسف نمی‌خورد، كه برای كارهایی كه انجام نداده است"، او به سخنرانی اش با ایراد ?سرود شجاعان?پایان بخشید و از فرد فرد ما دعوت كرد كه سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پیاده نماییم.

در انتهای سال، رز دانشگاهی را كه سالها قبل آغاز كرده بود، به اتمام رساند، یك هفته پس از فارغ التحصیلی رز با آرامش در خواب فوت كرد، بیش از دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاری او شركت كردند، به احترام خانمی شگفت‌انگیز كه با عمل خود برای دیگران سرمشقی شد كه هیچ وقت برای تحقق همه آن چیزهایی كه می‌توانید باشید، دیر نیست.

nazamm
27-02-1391, 10:21 بعد از ظهر
ته دیگ طلایی رنگ خوشمزه هم نشدیم دو نفر سرمون دعوا کنند
شلغمم نشدیم یکی کوفتمون کنه خوب شه
ویرگول هم نشدیم هر کی بهمون رسید مکث کنه
بچه مردم هم نشدیم ، ملت ما رو الگوی بچه هاشون قرار بدن
قره قوروتم نشدیم دهن همه رو آب بندازیم
لاک پشتم نشدیم گشت ارشاد نتونه به لاکمون گیر بده
خربزه هم نشدیم هر کی می خورتمون پای لرزش هم بشینه
موبایل هم نشدیم ، روزی هزار بار نگامون کنی
پایان نامه هم نشدیم ازمون دفاع کنن
چاقو هم نشدیم تا حداقل اینجوری بتونیم تو دل کسی بریم
دریاچه ارومیه هم نشدیم دورمون حلقه انسانی تشکیل بدن
آهنگ هم نشدیم ، دو نفر بهمون گوش کن
مانیتور هم نشدیم ازمون چشم بر ندارن
شریعتی صبح تا شب سیگار میکشید همه میگفتن: بابا از فکرشههه ، شریعتییییییی ، از روشنفکریشهههههه ، حالا میری مغازه کبریت واسه خونه بخری همه میگن سیگاری بدبخت ، شریعتی هم نشدیم لاقل هر کار میکنیم بگن این میفهمه چیکار میکنه
به استاد میگم استاد شما که 9 دادی حالا این یه نمره هم بده دیگههههههههه ، یک نگاه عاقل اندر دیوانه کرد دست گذاشته رو دوشم میگه برو درس بخون پسرم ، استادم نشدیم شخصیت کسی رو خورد کنیم
کیبورد هم نشدیم ملّت به بهانه تایپ یه دستی به سر و کلمون بکشن
کلاه هم نشدیم ملت رو سرگرم کنیم
ای خدااااااا! بختک هم نشدیم بیفتیم رو ملت
میگن تو این دنیا همه مسافریم ، بر هیچ مسافری هم روزه واجب نیست ، ما مردم ایران ، مسافر هم نشدیم
زمبه هم نشدیم حداقل سگارو نگرانمون باشه
تام و جری هم نشدیم زندگیمون سرتاسر هیجان باشه
نون هم نشدیم یکی از روی زمین ورداره بوسمون کنه
شریعتی هم نشدیم هر چی جملات قصاره نسبت بدن به ما
ای کی یو سان هم نشدیم تف بمالیم کف کلمون ، همه چی حل شه
مهر جانماز هم نشدیم بوسمون کنن
قاصدک هم نشدیم ، پیام رسان و سنگ صبور عشاق شیم
عینک آفتابی هم نشدیم دنیا رو از دید بقیه ببینیم
فلش مموری هم نشدیم حافظه مون زیاد باشه
گوشواره هم نشدیم آویزون ملت شیم
معادله هم نشدیم ، کلی آدم دنبال این باشن که بفهمنمون و حداقل دو نفر درکمون کنن
کتابم نشدیم حداقل دوست مهربان بشیم
ماکسیما در افغانستان حدود 6 میلیون تومانه ، افغانی هم نشدیم بتونیم ماکسیما بخریم
علف هم نشدیم حداقل به دهن بزی شیرین بیایم
عروسک هم نشدیم یکی بغلمون کنه
شارژر هم نشدیم بقیه رو شارژ کنیم
مهتابی هم نشدیم به ملت چشمک بزنیم
شامپو هم نشدیم ملت تو کفمون بمونن
ای خدا ... بامزی هم نشدیم بچه ها عکسمون رو بچسبونن روی کتاب و دفترشون
مگس تسه تسه هم نشدیم ملت رو بخوابونیم
توپ فوتبالم نشدیم 22 نفر بخاطرمون خودکشی کنن
بوم نقاشی هم نشدیم یکی بیاد رومون 4تا درخت و 2تا دونه پرنده بکشه قیمتی بشیم واسه خریدنمون سر و دست بشکونن
گلدونم نشدیم یکی یه گل بهمون بده
کبری هم نشدیم تصمیماتمون رو تو کتاب ها بنویسن
حمید دشتی هم نشدیم رتبه یک کنکور شیم
کوزت هم نشدیم آخرش خوشبخت شیم
جودی ابوت هم نشدیم بابا لنگ دراز خرجیمون رو بده
مهران رجبی هم نشمدیم همه بخاطر دماغمون بشناسنمون
حوا هم نشدیم شوهرمون آدم باشه

Mohammad aghili
27-02-1391, 10:36 بعد از ظهر
ایول خوشم اومد
زیبا بود

خصوصا اینکه لحجه ی خاصی نداشت :clap:

M@hy@r
28-02-1391, 05:47 بعد از ظهر
معرفت

شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد . زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود .

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم . ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

"شیوانا تبسمی کرد وگفت :" حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین! "شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود . در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود!!!

M@hy@r
31-02-1391, 08:12 بعد از ظهر
شاخه و برگ

یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد .
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان در برابر افتادن مقاومت می کرد .در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد .
وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتا د با دیدن تنها برگ آن ا زقطع کردنش صرف نظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه وبرگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین با ر خودش را تکاند تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت .
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد و بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد.
ناگها ن صدای برگ جوان را شنید که می گفت:
(( اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه حیاتتت من بودم ))

nazamm
31-02-1391, 08:52 بعد از ظهر
من یار مهربانم، اما كمی گرانم
چون جنس باد كرده در دست ناشرانم

دركل به قول ایشان كم سود و پر زیانم
من گرچه اهل ایران این ملك شاعرانم

زیر هزار نسخه باشد شمارگانم
مانند حال زائو در وقت زایمانم

یا لنگ فیلم و زینكم یا گیر این و آنم
گیرم اگر مجوز من یار پند دانم

از این ممیزی ها سرویس شد دهانم!
اغراق اگر نباشد صفر است راندمانم

یك روز رفتم ارشاد با این قد كمانم
گفتم بده مجوز ای راحت روانم

گفتا تو را برادر یك سال می دوانم
در تو عقایدم را با زور می چپانم

گفتم نمی توانی گفتا كه می توانم
گفتم كنم شكایت گفتا كه بر فلانم!

از حرفهای او سوخت تا مغز استخوانم
من یك كتاب خوبم عشق است ترجمانم

نه عامل خلافم نی در پی مكانم!
محبوب اهل فكرم منفور طالبانم

فعال در مسیر آزادی بیانم
خواننده گر كوزت شد من ژان وال ژآنم!

من وارث پاپیروس از مصر باستانم
هم خبره در سیاست هم اقتصاد دانم

بسیار حرف دارم با آنكه بی زبانم
شاگرد فابریكِ جبار باغچه بانم

درد دلم شنیدی؟ حالا بخر بخوانم
.... از بسكه شعر گفتم كف كرد این دهانم

حسن ختام بیتی است كآمد نوك زبانم
از خطه بیابان گفته سعید جانم:
من شاعری جوانم منهای گیسوانم

M@hy@r
01-03-1391, 08:23 بعد از ظهر
هیچوقت پیش داوری نکنید !

فرض کنید . . .

به شما، این امکان را می دهند که از بین سه نفر یک رئیس برای دنیا انتخاب کنید که بتواند به بهترین وجه دنیا را رهبری کرده صلح و ترقی و خوشبختی برای بشریت به ارمغان بیاورد.

بین این سه داوطلب کدام را انتخاب میکنید.

ولی قبل از این انتخاب به این سوال پاسخ دهید : شما مشاور و مددکار اجتماعی هستید . . . .

زن حامله ای می شناسید که هشت فرزند دارد. سه فرزند او ناشنوا، دو فرزند کور و یکی عقب مانده هستند. در ضمن خود این خانم مبتلا به مرض سیفیلیس است. از شما مشورت می خواهد که آیا سقط جنین کند یا نه . . . . با تجارب زندگی که دارید به ایشان چه پیشنهادی می دهید؟

خواهید گفت سقط کند؟







فعلا بریم سراغ سه نامزد ریاست بر جهان

شخص اول:

او با سیاستمداران رشوه خوار و بد نام کار میکند، از فالگیر غیب گو و منجم مشورت میگیرد. در کنار زنش دو معشوقه دارد. شدیدا سیگاری بوده و روزی هم ده لیوان مشروب میخورد.

شخص دوم :

از دو محل کار اخراج شده، تا ساعت 12 ظهر میخوابد.در مدرسه چند بار رفوزه شده.در جوانی تریاک میکشیده و تحصیلات آنچنانی ندارد. ایشان روزی یک بطر ویسکی میخورد، بی تحرک و چاق است.

شخص سوم:

دولت کشورش به ایشان مدال شجاعت داده، گیاهخوار بوده و دارای سلامت کامل هست. به سیگارومشروب دست نمیزند و در گذشته هیچ گونه رسوایی به بار نیاورده.

به چه کسی رأی میدهید؟


.
.
.
.
.
.
.
.


کاندید اول : فرانکلین روز ولت

کاندید دوم : وینستون چرچیل

کاندید سوم :آدولف هیتلر


چه درسی میگیریم؟؟؟؟





راستی خانم حامله فراموش نشود؟

اگر به آن خانم پیشنهاد سقط جنین می دادید، همان بس که لودویگ فان بتهوون را به کشتن می دادید!



پس چه درسی گرفتیم؟



پیش داوری خوراک روزمره ما انسانها، از بزرگترین اشتباهات بشر است

قاصد
02-03-1391, 01:44 قبل از ظهر
قدیما یادش بخیر ....

هیچ وقت نمیشه خاطرات قشنگ دوران کودکی رو از یاد برد.برنامه ی بچه های دیروز که آخر هفته ها از تلویزیون پخش میشه رو حتما شماهم دیدید،برنامه ای که بی اختیار آدم رو به اون دوران هدایت میکنه.خیلی از خاطرات اون زمان دوباره جلوی چشمامون نقش میبنده.خیلی از اتفافا هم به طور مشترک برای همه ی ما پیش اومده که وقتی دور هم میشینیم و از اون دوران یاد میکنیم ؛ همین امر شیرینیش رو دو چندان میکنه.این روزاهم که حال و هوای مدرسه آدم رو یاد قدیما میندازه .بوی ماه مهر....بوی کتاب و دفترای نو....ذوق و شوق بچه ها توی خیابون برای خرید وسایل و نیاز های سال تحصیلی جدید..وای که چه حس و حالی به آدم دست میده..خودم که خیلی دلتنگ اون روزا شدم.یادش بخیــــــــــــر:

.....
یادش بخیر جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو میدیدیم،فرداش همگی توی مدرسه جوگیر می شدیم،می افتادیم به جون همیدگه..
شاید توی کوچه ی شماهم می اومد اون چرخ و فلکی که سه چار تا صندلی بیشتر نداشت و با دست هم می چرخوندش...
توی این مورد شمارو نمیدونم ولی یادمه خودم کیک میخریدم ۵ تومن، کاغذ زیرش رو هم میجویدم
حتما یادتون میاد موقع امتحان باید بین خودمون و بغلدستی کیف میذاشتیم،نفر وسط هم باید میرفت زیر میز تا تقلب نکنیم...
یادش بخیر کفش ملی، همیشه مامانامون چکمه ی پلاستیکی ازش میخرید برامون(یادمه هیچ وقت هم با سلیقه ام جور در نمی اومد)
یادمه سرکلاس، نوک مداد قرمز سوسمار نشان رو زبون میزدیم خوش رنگ تر میشد...
یا اون پیک نوروزی که همیشه حالمون رو تا آخر عید میگرفت...
نمکی می اومد توی کوچمون ، کاغذ باطله و نون خشکه میگرفت نمک میداد،تابستونا هم دمپایی پاره میگرفت جوجه رنگی میداد...
یادتون میاد اون سریالی که مرد دوچرخه سوار میگفت:دِریــــا موجه کاکا دِریــــا موجه کاکا...
آهنگ یاس رو حتما شنیدید:(( کاش میشد خدا قدیـــــــما رو برگردوند...)) کـــــــــــــــــــــاش.. .
شما یادتون میاد وقتی که خیلی سریع یادمون میرفت
شما یادتون نمیاد وقتی که خیلی از عصای بابابزرگمون خوشمون میومد
شما یادتون نمیاد وقتی خونه سالمندان خیلی بد بود و بد
شما یادتون نمیاد اونقدر پزشکامون کم بود که از هند و افغانستان می آمردیم
شما یادتون نمیاد تو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتن آب بخوریم

شما یادتون نمیاد شبا بیشتر از ساعت 12 تلویزیون برنامه نداشت سر ساعت 12 سرود ملی و پخش می کرد و قطع می شد.... سر زد از افق...مهر خاوران

شما يادتون نمياد هركي بهمون فحش ميداد كف دستمونو نشونش ميداديم ميگفتيم آيينه آيينه

شما يادتون نمياد ساعت 9.30 هر شب با این لالایی از رادیو میخوابیدیم
گنجیشک لالا مهتاب لالا شب بر همه خوش تا صبح فردا...لالالالایی لالا..لالایی لالالالایی لالا ..لالایی..گل زود خوابید مثل همیشه قورباغه ساکت خوابیده بیشه...جنگل لالا برکه لالا شب بر همه خوش تا صبح فردا

شما یادتون نمیاد مدیر مدرسه از مادرامون کادو می گرفت سر صف می داد به ما.بعد می گفت: همه تو صفاشون از جلو نظام برید سر کلاساتون

شما یادتون نمیاد آلوچه و تمره هندی ، چیپسایی که توش سس کچاب میریختیم, بستنی آلاسکا, همشون هم غیر بهداشتی

شما یادتون نمیاد تقلید کار میمونه...میمون جزو حیوونه

شما یادتون نمیاد خط کشهائی که محکم می زدیم رو مچ دستمون دستبند می شد

شما یادتون نمیاد کلی با ذوق و شوق تلویزیون تماشا می کردیم یهو یه تصویر گل و بلبل میومد: ادامه برنامه تا چند دقیقه دیگر

شما یادتون نمیاد، بچگیا تفنگ بازی که میکردیم، میرفتیم جلو یکی میگفتیم: دستا بالا، خشتک پایین

شما یادتون نمیاد کارت صد آفرين مي‌دادن خر کیف مي‌شديم، هزار آفرين که مي‌دادن خوده خر
مي‌شدیم

شما یادتون نمیاد اما وقتی بچه بودیم گلبرگ گلها رو روی ناخنمون می چسبوندیم بعد می گفتیم لاک زدیم

شما یادتون نمیاد کارنامه هامونو میبردیم شهر بازی که بهمون بلیط بدن

شما یادتون نمیاد پسرا شیرن مثه شمشیرن...دخترا موشن مثه خرگوشن

شما يادتون نمياد بستني ميهن رو که میگفت مامان جون بستنيش خوشمزه تره

شما یادتون نمیاد پستونک پلاستیکی مّد شده بود مینداختیم گردنمون

شما یادتون نمیاد این بازیو پی پی پینوکیو پدر ژپتو، گُ گُ گُربه نره روباه مکار

شما یادتون نمیاد هر وقت آقای نجار می رفت بیرون ووروجک خراب کاری می کرد

شما یادتون نمیاد... سیاهی کیستی ؟منم پار30 کولا

شما یادتون نمیاد دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟

شما یادتون نمیاد آهای، آهای، اهاااااای ، ننه،من گشنمه

شما یادتون نمیاد ماه رمضون که میشد اگه کسی می گفت من روزم بهش میگفتیم: زبونتو در بیار ببینم راست میگی یا نه


وقتی بهترین اسباب بازی هامون، لوکس یا خریدنی نبود ...
وقتی یه لاستیک کهنه ی دوچرخه و یک تکه چوب ، تمام روزمون رو پر از شادی و شور و نشاط میکرد
گاهی با تعجب از خودم می پرسم اون روزها کجا رفت ....
هنوز باورم نمیشه اون روزها دیگه بر نمیگرده ...
یادش بخیر قدیما سرمونو می گرفتیم جلو پنکه و می گفتیم آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ

بچه که بودیم، دنیایی داشتیم هزار تا؛ مدرسه می‌رفتیم، درس را درحال بازی می‌ خواندیم، سر کلاس پِچ پِچ می‌کردیم و شیطانی از یادمان نمی‌رفت. همه روز را به همین منوال سپری می‌کردیم تا ظهر شود و برویم خانه و به کارتون‌های نصفه نیمه تلویزیون برسیم. تلویزیون‌ها سیاه و سفید بود و همان رنگ سیاه و سفید هم عالمی داشت برای خودش.

بچه که بودیم، با یک شکلات یا آب‌نبات، آرام می‌شدیم و با هر کارتونی خوشحال و سر مست. بچه که بودیم همراه با مدرسه موش‌ها، خونه مادربزرگه، گوریل انگوری، سندباد، پینوکیو، پسر شجاع، زبل خان، پلنگ صورتی، بارباپاپا، آقای سکسکه، بامزی و شلمان، ای کیو سان، مسافر کوچولو، لُلِک و بُلِک، چوبین، رامکال و خیلی کارتون‌هایی که شاید بچه‌های امروزی حتی اسم‌شان را نشنیده و ندیده‌اند، می‌خندیدیم و زندگی می‌کردیم. کارتون‌هایمان پر بود از قهرمان‌ها و بدجنس‌هایی که علیه قهرمان‌ها بودند و چه‌قدر لذت می‌بردیم از داستان‌های خارق‌العاده و خالی‌‌بندی آن‌ها.

بچه که بودیم عیدها هم عالمی داشت برای خودش؛همیشه دوست داشتیم تا عید شود و همه بچه‌های فامیل را ببینیم، تا جان داشتیم بازی کنیم و کارتون نگاه کنیم. تا روز سیزده به در، هر روز خانه یکی از فامیل ها می‌رفتیم و اگر آنها بچه‌ای داشتند، حتما اول با او دوست می‌شدیم و بازی می‌کردیم.

اما حالا دیگر بزرگ شدیم و فقط یاد آن روزها در ذهن و دل‌مان باقی مانده و با کوچک‌ترین بهانه‌ای به دوران کودکی‌مان هجوم می‌بریم. کودکان امروزی دیگر رنگ و بوی کارتون‌های زمان ما را درک نمی‌کنند؛ وقتی برای آن‌ها از حال و هوای آن روزهای جنگ و بمباران و کارتون‌ها تعریف می‌کنیم، واکنشی نمی‌بینیم، چون آنها به کارتون‌های امروزی، سیا ساکتی، عمو پورنگ و فیتیله‌ای‌‌ها عادت کرده‌اند.

M@hy@r
03-03-1391, 07:51 بعد از ظهر
جست و جوي خدا

كوله‌پشتي‌اش را برداشت و راه افتاد. رفت كه دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام از خدا پر نشود برنخواهم گشت. نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود. مسافر با خنده‌اي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن. و درخت زير لب گفت: ولي تلخ‌تر آن است كه بروي و بي ‌رهاورد برگردي. كاش مي‌دانستي آن‌ چه در جست‌وجوي آني، همين جاست. مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه مي‌داند، پاهايش در گل است. او هيچ‌گاه لذت جست‌وجو را نخواهد يافت.
و نشنيد كه درخت گفت: اما من جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام و سفرم را كسي نخواهد ديد. جز آن كه بايد. مسافر رفت و كوله‌اش سنگين بود. هزار سال گذشت. هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتداي جاده رسيد. جاده‌اي كه روزي از آن آغاز كرده بود. درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زير سايه‌اش نشست تا لختي بياسايد. مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را مي‌شناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در كوله‌ات چه داري، مرا هم مهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام خالي است و هيچ چيز ندارم. درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري. اما آن روز كه مي‌رفتي، در كوله‌ات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات جا براي خدا هست. و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت. دست‌هاي مسافر از اشراق پر شد و چشم‌هايش از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفته اين همه يافتي!

درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم. و نور ديدن خود، دشوارتر از نور ديدن جاده‌هاست.

ali1100
03-03-1391, 11:38 بعد از ظهر
يكي بود، يكي نبود. در گوشه اي از اين دنياي بزرگ، لاك پشتي با يك عقرب دوست شده بود. آن ها هر روز كنار بركه يكديگر را مي ديدند، با هم بازي مي كردند، براي هم قصه مي گفتند و از آن روزها و اميدهاي زندگي شان حرف مي زدند. شب هم كه مي شد، هر كدام به لانه اي كه داشت مي رفت و استراحت مي كرد. از قضاي روزگار، كم كم بركه خشك شد. عقرب و لاك پشت مدتي با كم آبي ساختند. اما كار به جايي رسيد كه زندگي خيلي سخت شد. ديگر هيچ كدام به راحتي نمي توانستند غذا و آب مورد نيازشان را پيدا كنند. آن ها يك روز نشستند و درباره ي مشكلاتي كه خشك سالي پيش آمده بود، با هم حرف زدند. بالاخره، لاك پشت و عقرب تصميم گرفتند آنجا را ترك كنند و به جاي خوش آب و هواتري بروند.فرداي آن روز، هر دو با هزار اميد راه افتادند. مدتي كه رفتند، عقرب خسته شد و گفت: «بهتر است كمي استراحت كنيم. من خيلي خسته شده ام.» اما لاك پشت كه مي ترسيد بدون آب و غذا بمانند، به عقرب گفت: «راه درازي در پيش داريم. بهتر است بر پشت من سوار شوي تا براي رفع خستگي وقتمان را تلف نكنيم و توي راه نمانيم.» عقرب گفت: «چه فرقي مي كند؟ تو هم خسته اي.»لاك پشت گفت: « نه، من خسته نيستم و هنوز مي توانم ادامه بدهم.»عقرب به پشت لاك پشت رفت تا بخشي از راه را هم سوار بر لاك پشت ادامه بدهد. سر راهشان يك جوي آب بود. عقرب نمي توانست از آب عبور كند. اما پشت لاك پشت برايش جايگاه خوبي بود. لاك پشت خودش را به آب زد و شنا كنان پيش رفت. عقرب هم كه بر پشت او سوار بود، از اين كه بدون خطر و ناراحتي از آب عبور مي كند، خوشحال بود. وسط آب كه رسيدند، عقرب از خوشحالي جيغي كشيد و گفت: «دوست عزيز! كجاي تو را نيش بزنم؟»لاك پشت گفت: «شوخي مي كني؟ نيش تو زهرآلود و كشنده است. ما دو تا با هم دوستيم تو چرا بايد مرا نيش بزني؟»عقرب گفت: «نيش زدن من از راه دشمني نيست. مي بيني كه خيلي شاد و خوشحالم و با تو هم سر دعوا ندارم. طبيعت من ايجاب مي كند كه نيش بزنم. مخصوصاً وقتي كه خيلي راحت و خوشحال باشم، بيشتر دوست دارم ديگران را نيش بزنم.»لاك پشت كه از اين حرف دوستش ناراحت شده بود، فكري كرد و به عقرب گفت: «عيبي ندارد. تو كه روي لاك سنگي من نشسته اي به همان لاك من نيشت را فرو كن. طبيعت من هم طوري است كه گاهي دلم مي خواهد كارهايي بكنم. مثلاً وقتي خيلي خوشحال باشم، دوست دارم برقصم.»عقرب دست به كار شد. اما نيش او به لاك سنگي لاك پشت فرو نرفت. هر چه تلاش كرد، نشد عاقبت خسته و ناراحت به لاك پشت گفت: «لاك تو خيلي ضخيم است. مثل سنگ است. من نمي توانم آن را نيش بزنم.»لاك پشت گفت: «به همين دليل يكي ديگر از اسم هاي من سنگ پشت است. اين لاك، وسيله ي دفاعي من در برابر دشنمان و دوستاني مثل تو است كه بدتر از دشمن اند. بگذريم. حالا من خيلي خوشحالم كه لاك سنگي به اين خوبي دارم. دلم مي خواهد توي اين آب روان كمي شنا كنم و دست و پا بزنم و برقصم. حالا هم وقت رقاصي من است.» عقرب خواست بگويد: «اين كار را نكن، توي آب كه جاي رقصيدن نيست. من توي آب مي افتم و غرق مي شوم.» اما تا بخواهد حرفي بزند، لاك پشت تكاني به خودش داد و عقرب را توي آب انداخت. آخر و عاقبت عقرب هم معلوم است كه چه شد!از آن به بعد، در باره ي كسي كه كارهاي بد انجام دهد، ديگران را آزار و اذيت مي كند، اما خودش زشت بودن كارهايش را نفهمد و از آن ها ناراحت نباشد، مي گويند: «نيش عقرب نه از ره كين است.»

ali1100
15-03-1391, 08:58 بعد از ظهر
کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار

شد و کنار او نشست. مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد

و بعد از مدتی از کشیش پرسید: پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد

میشود؟ کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت: روماتیسم حاصل

مستی و میگساری و بی بند و باری است! مردک با حالت منفعل

دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد... بعد کشیش از او پرسید: تو

حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟ مردک گفت: من روماتیسم

ندارم! اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است!!!!!

Armin313
15-03-1391, 09:17 بعد از ظهر
شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به مسخره بگیرد. به بهلول گفت: هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
بهلول گفت: البته که هست.
مرد ثروتمند گفت: چه چیز ما به همدیگر شبیه است، بگو!
بهلول جواب داد: دو چیز ما شبیه یکدیگر است، یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است.!:25r30wi:

***
جماعتی از بهلول سؤال کردند که: می توانی بگویی زندگی آدمیان مانند چیست؟
بهلول در جوابشان گفت: زندگی مردم مانند نردبان دو طرفه است، که از یک طرفش سن آنها بالا می رود و از طرف دیگر زندگی آنها پائین می آید.

ali1100
15-03-1391, 09:52 بعد از ظهر
در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگي را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل



مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از




كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم ميگفتند كه اين چه شهري است كه نظم ندارد



. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر




نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد




بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار




داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن




سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي



ميتواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد

ali1100
15-03-1391, 10:23 بعد از ظهر
داستان سنگ و سنگ تراش



روزی، سنگتراشي كه از كار خود ناراضي بود و احساس حقارت ميكرد، از نزديكي خانه بازرگاني رد ميشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را ديد و به حال خود

غبطه خورد با خود گفت : اين بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو كرد كه او هم مانند بازرگان باشد.

در يك لحظه، به فرمان خدا او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد! تا مدت ها فكر ميكرد كه ازهمه قدرتمندتر است. تا اين كه يك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد، او ديد كه همه

مردم به حاكم احترام مي گذارند حتي بارزگانان.

مرد با خودش فكر كرد : كاش من هم يك حاكم بودم، آن وقت از همه قوي تر ميشدم!

در همان لحظه ، او تبديل به حاكم مقتدر شهر شد. در حالي كه روي تخت رواني نشسته بود، مردم همه به او تعظيم ميكردند. احساس كرد كه نور خورشيد او را مي آزارد و با

خودش فكر كرد كه خورشيد چقدر قدرتمند است .

او آرزو كرد كه خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي كرد كه به زمين بتابد و آن را گرم كند.

پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد كه نيروي ابر از خورشيد بيشتر است، و آرزو كرد كه تبديل به ابري بزرگ شود و آنچنان شد.

كمي نگذشته بود كه بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بار آرزو كرد كه باد شود و تبديل به باد شد. ولي وقتي به نزديكي صخره سنگي رسيد، ديگر قدرت

تكان دادن صخره را نداشت. با خود گفت كه قوي ترين چيز در دنيا، صخره سنگي است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد.

همان طور كه با غرور ايستاده بود، ناگهان صدايي شنيد و احساس كرد كه دارد خورد ميشود. نگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد كه با چكش و قلم به جان او افتاده است!


نتيجه اخلاقي اي كه از اين حكايت ميگيريم اينست كه بايد قدر موقعيت ها و لحظات زندگيمان را بدانيم و نگذاريم با زياده خواهي و تندروي كه ممكن است ناشي از نوعي

حسادت نسبت به اشخاص ديگر باشد شرايطي را بوجود بياوريم كه وضعيت فعلي ما دچار مخاطره شده و در نهايت وضع از اين حالتي كه هست، بدتر هم بشود ! چون

اينگونه رفتارها كه حاكي از خواسته هاي نابجا و انتظار دست يافتن به روياهاي محال است اين امكان را بوجود خواهد آورد كه به ورطه اي سوق داده شويم كه شايد ديگر

راه برگشتي بوجود نيايد !

شكر نعمت، نعمتت افزون كند

کفـر ، نعمت از کفت بیرون کند

شهرام
15-03-1391, 10:39 بعد از ظهر
ماجرای امید بخش ترین آیه قرآن ([Only registered and activated users can see links])


در داستان جالبى از امیر المومنین حضرت على(علیه السلام ) به این مضمون نقل شده است كه روزى رو به سوى مردم كرد و فرمود: به نظر شما امید بخش ترین آیه قرآن كدام آیه است ؟ بعضى گفتند آیه "ان الله لا یغفر ان یشرك به و یغفر ما دون ذلك لمن یشاء"(خداوند هرگز شرك را نمى بخشد و پائین تر از آن را براى هر كس كه بخواهد مى بخشد) سوره نساء آیه 48

امام فرمود: خوب است ، ولى آنچه من میخواهم نیست ، بعضى گفتند آیه "و من یعمل سوء او یظلم نفسه ثم یستغفرالله یجد الله غفورا رحیما" (هر كس عمل زشتى انجام دهد یا بر خویشتن ستم كند و سپس از خدا آمرزش بخواهد خدا را غفور و رحیم خواهد یافت) سوره نساء آیه 110
امام فرمود خوبست ولى آنچه را مى خواهم نیست .

بعضى دیگر گفتند آیه "قل یا عبادى الذین اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا انه هو الغفورالرحیم" (اى بندگان من كه دراثر گناه، بر خویشتن زیاده روی کرده اید، ازرحمت خدا مایوس نشوید در حقیقت ‏خدا همه گناهان را مى‏آمرزد كه او خود آمرزنده مهربان است) سوره زمرآیه53

امام فرمود خوبست اما آنچه مى خواهم نیست ! بعضى دیگر گفتند آیه "و الذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا نفسهم ذكروا الله فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله" (پرهیزكاران كسانى هستند كه هنگامى كه كار زشتى انجام مى دهند یا به خود ستم مى كنند به یاد خدا مى افتند، از گناهان خویش آمرزش مى طلبند و چه كسى است جز خدا كه گناهان را بیامرزد)
سوره آل عمران آیه135
باز امام فرمود خوبست ولى آنچه مى خواهم نیست . در این هنگام مردم از هر طرف به سوى امام متوجه شدند و همهمه كردند فرمود: چه خبر است اى مسلمانان ؟ عرض كردند: به خدا سوگند ما آیه دیگرى در این زمینه سراغ نداریم . امام فرمود: از حبیب خودم رسول خدا شنیدم كه فرمود:
امید بخش ترین آیه قرآن این آیه است
"واقم الصلوة طرفى النهار و زلفا من اللیل ان الحسنات یذهبن السیئات ذلك ذكرى للذاكرین"
سوره هود آیه 114

و فرمود: اى على! آن خدایى كه مرا به حق مبعوث كرده و بشیر و نذیرم قرار داده یكى از شما كه برمى‏خیزد براى وضو گرفتن، گناهانش از جوارحش مى‏ریزد، و وقتى به روى خود و به قلب خود متوجه خدا مى‏شود از نمازش كنار نمى‏رود مگر آنكه از گناهانش چیزى نمى‏ماند، و مانند روزى كه متولد شده پاك مى‏شود، و اگر بین هر دو نماز گناهى بكند نماز بعدى پاكش می‏كند، آن گاه نمازهاى پنجگانه را شمرد
بعد فرمود: یا على جز این نیست كه نمازهاى پنجگانه براى امت من حكم نهر جارى را دارد كه در خانه آنها واقع باشد، حال چگونه است وضع كسى كه بدنش آلودگى داشته باشد، و خود را روزى پنج نوبت در آن آب بشوید؟ نمازهاى پنجگانه هم به خدا سوگند براى امت من همین حكم را دارد.

Armin313
15-03-1391, 10:54 بعد از ظهر
شبی مردی در عالم رویا دید:
پا به پای خداوند روی ماسه های ساحل دریا قدم می زند و در همان حال در آسمان بالای سرش خاطرات دوران زندگی اش به صورت فیلمی در حال نمایش است.
او که محو تماشای زندگیش بود ناگهان متوجه شد که گاهی فقط جای پای یک نفر روی شن ها دیده می شود و آن دقیقاً وقت هائی است که او دوران پر درد و رنج زندگی اش را طی میکرده است.

با ناراحتی رو به خدا گفت : پروردگارا تو فرموده بودی که اگر کسی به تو روی آورد و تو را دوست بدارد، در تمام مسیر زندگی کنارش خواهی بود و او را محافظت خواهی کرد!

پس چرا در مشکل ترین لحظات زندگیم، فقط جای پای یک نفر وجود دارد؟!:wow:
چرا مرا در لحظاتی که به تو سخت نیاز داشتم تنها گذاشتی؟!:wall3:

خداوند لبخند زد و گفت : بنده عزیزم! من هرگز تو را تنها نگذاشته ام!

زمان هائی که تو در رنج و مشقت بودی، من تورا روی دستانم بلند کرده بودم تا به سلامتی از موانع عبور کنی!

شهرام
15-03-1391, 11:03 بعد از ظهر
داستان شیطان چه مى كند؟ ([Only registered and activated users can see links])





گویند در زمان دانیال نبى یك روز مردى پیش او آمد و گفت : اى دانیال امان از دست شیطان ، دانیال پرسید: مگر شیطان چه كرده ؟ مرد گفت : هیچى ، از یك طرف شما انبیاء و اولیاء به ما درس دین و اخلاق مى دهید و از طرف دیگر شیطان نمى گذارد رفتار ما درست باشد، كار خوب بكنیم و از بدیها دورى نماییم . دانیال پرسید: چطور نمى گذارد؟ آیا لشكر مى كشد و با شما جنگ مى كند و شما را مجبور مى كند كه كار بد كنید. مرد گفت : نه ، این طور كه نه ، ولى دایم ما را وسوسه مى كند، كارهاى بد را در نظر ما جلوه مى دهد. شب و روز، ما را فریب مى دهد و نمى گذارد دیندار و درست كردار باشیم .

دانیال گفت : باید توضیح بدهى كه شیطان چه مى كند، ببینم ، آیا مثلا وقتى مى خواهى نماز بخوانى شیطان نمى گذارد نمازت را بخوانى ؟ آیا وقتى مى خواهى پولى را در راه خدا بدهى شیطان مانع مى شود و نمى گذارد؟ آیا وقتى مى خواهى به مسجد بروى شیطان طناب به گردنت مى اندازد و تو را به قمارخانه مى برد؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم خوب حرف بزنى شیطان توى دهانت مى رود و از زبان تو با مردم حرف بد مى زند؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم معامله بكنى شیطان مى آید و زوركى از مردم پول زیاد مى گیرد و در جیب تو مى ریزد؟ آیا این كارها را مى كند؟
مرد گفت نه : این كارها را نمى تواند بكند ولى نمى دانم چطور بگویم كه شیطان در همه كارى دخالت مى كند، یك جورى دخالت مى كند كه تا مى آییم سرمان را بچرخانیم ما را فریب مى دهد، من از دست شیطان عاجز شده ام ، همه گناههاى من به گردن شیطان است . دانیال گفت : تعجب مى كنم كه تو اینقدر از دست شیطان شكایت دارى ، پس چرا شیطان هیچ وقت نمى تواند مرا فریب بدهد، من هم مثل توام ، شاید تو بى انصافى مى كنى كه گناه خودت را به گردن شیطان مى گذارى .
مرد گفت : نه من خیلى دلم مى خواهد خوب باشم ولى شیطان با من دشمنى دارد و نمى گذارد خوب باشم . دانیال گفت : خیلى عجیب است ، كجا زندگى مى كنى ؟ مرد گفت : همین نزدیكى ، توى آن محله ، و از دست شیطان مردم هم خیال مى كنند كه من آدم بدى هستم ، نمى دانم چه كار كنم ، دانیال پرسید: اسم شما چیست ؟ مرد گفت : اسمم عم اوغلى است .
دانیال گفت عجب ، عجب پس این عم اوغلى تویى .
مرد گفت : چه طور مگر شما درباره من چیزى مى دانید؟ دانیال گفت : من تا امروز خبرى از تو نداشتم ، ولى اتفاقا دیروز شیطان آمد اینجا پیش من و از تو شكایت داشت و گفت : امان از دست این عم اوغلى .
مرد گفت : شیطان از من شكایت داشت چه شكایتى ؟
دانیال گفت : شیطان مى گفت : من از دست این عم اوغلى عاجز شده ام ، عم اوغلى خیلى مرا اذیت مى كند، عم اوغلى در حق من خیلى ظلم مى كند... آن وقت از من خواهش كرد كه تو را پیدا كنم و قدرى نصیحتت كنم كه دست از سر شیطان بردارى . مرد گفت : خوب شما نپرسیدید كه عم اوغلى چه كار كرده ؟ دانیال گفت : همین را پرسیدم كه عم اوغلى چه كار كرده ؟ شیطان جواب داد كه هیچى ، آخر من شیطانم و مورد لعنت خدا هستم . روز اول كه از خدا مهلت گرفتم در این دنیا بمانم براى كارهایم قرار و مدارى گذاشتم ، قرار شده است كه تمام بدى ها در اختیار من باشد و تمام خوبیها در اختیار دینداران ، ولى این عم اوغلى مرتب در كارهاى من دخالت مى كند، پایش را توى كفش من مى كند، و بعد دشنام و ناسزایش را به من مى دهد. مثلا مى تواند نماز بخواند ولى نمى خواند، مى تواند روزه بگیرد ولى نمى گیرد، پولش را مى تواند در كار خیر خرج كند ولى نمى كند. صد تا كار زشت و بد هم هست كه مى تواند از آن پرهیز كند ولى پرهیز نمى كند و آن وقت گناه همه اینها را به گردن من مى اندازد. شراب مال من است عم اوغلى مى رود و مى خورد، دو رنگى و حیله بازى از هنرهاى مخصوص من است ولى عم اوغلى در كارهایش حقه بازى مى كند، مسجد خانه خداست و میخانه و قمار خانه مال من است ولى او عوض این كه به مسجد برود دایم جایش در خانه من است . بد زبانى و بد اخلاقى مال من است ولى عم اوغلى به اینها هم ناخنك مى زند. چه بگویم اى دانیال كه این عم اوغلى مرتب بر سر من كلاه مى گذارد و آن وقت تا كار به جاى باریك مى كشد مى گوید بر شیطان لعنت . وقتى معامله مى كند و مردم را در خرید و فروش فریب مى دهد پولش را در جیبش مى ریزد ولى تهمتش را به من مى زند، آخر من كى دست او را گرفته ام و روزه اش را باطل كرده ام . آخر اى دانیال من چه هیزم ترى به این عم اوغلى فروخته ام . من چه ظلمى به این مرد كرده ام كه دست از سر من بر نمى دارد. خواهش مى كنم شما كه همیشه مرا نصیحت مى كنید این عم اوغلى را احضار كنید و بگویید دست از سر من بردارد و... شیطان این چیزها را گفت و خیلى شكایت داشت و من هم در صدد بودم كه تو را پیدا كنم و بگوییم پایت را از كفش شیطان در بیاورى . خوب ، وقتى تو در كارهاى شیطان دخالت مى كنى او هم حق دارد، در كارهاى تو دخالت كند و روزگارت را سیاه كند. اما تو مى گویى كه شیطان هرگز به زور و جبر تو را از راه به در نبرده و فقط وسوسه كرده ، در این صورت تو باید به وسوسه او گوش ندهى و سعى كنى به گفتار و رفتار نیك پایبند باشى ، آن وقت تو هم مى شوى مثل دانیال ، و نه تو از شیطان گله دارى و نه او از تو شكایت دارد. وقتى تو خودت بد مى كنى و بر شیطان لعنت مى كنى شیطان هم حق دارد كه از تو شكایت كند. تو باید آن قدر خوب باشى كه شیطان نتواند تو را لعنت كند. عم اوغلى با شنیدن این حرفها خیلى شرمنده شد و جواب داد: حق با شماست ، تقصیر از خودم بود كه دست به كارهاى شیطان مى زدم ، باید خودم خوب باشم و گرنه شیطان گناه مرا به گردن نمى گیرد، اى لعنت بر شیطان
ابلیس نامه ، ص 110.

ali1100
16-03-1391, 12:17 قبل از ظهر
داستان درویش و زاهد و دخترک


کنار رودخانه زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند

دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.

دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با

جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای

و رهایش نمی کنی !!!!!!!!

ali1100
16-03-1391, 12:23 قبل از ظهر
دو ماشین با هم تصادف بدی می کنند، بطوریکه هردو ماشین بشدت آسیب میبینند .ولی راننده ها بطرز معجزه آسایی جان سالم بدر می برند.

وقتی که هر دو از ماشین هایشان که حالا تبدیل به آهن فراضه شده بیرون می آیند ، خانم راننده میگوید: چه جالب شما مرد هستید،ببینید چه بروز ماشین هایمان آمده ! همه چیز داغان شده

ولی ما کاملا" سالم هستیم .

این باید نشانه ای از طرف خداوند باشد که ما اینچنین با هم ملاقات کنیم و شاید بتوانیم زندگی مشترکی را با صلح و صفا آغاز کنیم !

مرد با هیجان پاسخ داد:بله ، کاملا" با شما موافقم این باید نشانه ای از طرف خدا باشد !

سپس زن ادامه داد و گفت : ببینید یک معجزه دیگر. ماشین من کاملا" داغان شده ولی این شیشه مشروب سالم مانده است .مطمئنا" خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بماند تا ما این

تصادف و آشنایی خوش یمن را جشن بگیریم.

بعد زن بطری را به مرد داد .

مرد سرش را به علامت تصدیق تکان داد و در بطری را باز کرد و نصف شیشه مشروب را نوشید.

بعد بطری را به زن بر گرداند .زن بلافاصله بطری را به مرد برگرداند.

مرد گفت: مگر شما نمی نوشید؟!

زن در جواب گفت: نه . فکر می کنم باید منتظر پلیس باشم .

ali1100
16-03-1391, 12:39 قبل از ظهر
مارها و قورباغه ها




مارها قورباغه*ها را می خوردند و قورباغه*ها از اين نابساماني بسيار غمگین بودند

تا اينكه قورباغه*ها عليه مارها به لك لك*ها شكایت كردند

لك لك*ها چندي از مارها را خوردند و بقيه را هم تار و مار كردند و قورباغه*ها از اين حمايت شادمان شدند

طولي نكشيد كه لك لك*ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه*ها

قورباغه*ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند

عده ای از آنها با لك لك*ها كنار آمدند و عده*ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند

مارها بازگشتند ولي اينبار همپای لك لك*ها شروع به خوردن قورباغه*ها كردند

حالا دیگر قورباغه*ها متقاعد شده*اند كه انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند

ولي تنها یك مشكل برای آنها حل نشده باقی مانده است !

اینكه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان !!؟؟


از دشمنان برند شكايت به دوستان

چون دوست دشمن است شكايت كجا بريم ؟

شهرام
16-03-1391, 01:12 قبل از ظهر
دختر فداکار ([Only registered and activated users can see links])


همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.

نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

شهرام
16-03-1391, 02:32 قبل از ظهر
قبر خالى


براساس یك ماجراى واقعى
مورچه هاى نگران اطراف سنگ قبرت مى خزیدند و با هر خزش خود نبودنت را به یادم مى آوردند.
پرندگان قبرستان ده دور افتاده مان وقتى دختر بچه اى چون من را بالا سر قبرمادرش مى دیدند برایم مى خواندند.
انگارشعرپرنده ها، فصل ها را نمى شناخت. ردیف هایش اندوه داشت. مثل تمام ردیف هاى با نشان و بى نشان آدم هایى كه درهمسایگى ات دفن شده بودند.
در وزن ثابت زمان، پیاله پیاله گلاب ازچشمان آبى ام مى گرفتم وغبار روى سنگ قبر بى نامت را پاك مى كردم. سكوت مرگ آور قبرستان لبخندهایم را بى رنگ مى كرد.
مروارید هاى بدلى از گردنبند زمان مى ریخت، مثل روزهایى كه ازعمر دوازده ساله ام جدا مى شد.
یادم مى آید از همان لحظه هایى كه چشم گشودم جاى دست هایت روى شانه هاى یخ زده ام خالى بود.
وقتى بچه هاى هم سن و سالم ترس ها و شادى هایشان را با مادرانشان قسمت مى كردند من بودم و تنهایى.
یك روز بابا نشانى قبرت را داد.
مثل همه آدم هایى كه نمى دانند چطور باید مرگ بابا و مامان بچه اى را به او حالى كنند بابا هم مانده بود چطور این خبرتكان دهنده را به من بگوید.
اما بالاخره گفت و از آن روز به بعد من ماندم و سنگ قبرى تنها.
وقتى بادهاى ملایم شروع به وزیدن مى كردند بابا غصه دار مى شد.
مى گفت مامانت عاشق بادهاى بهارى بود و براى همین اسمت را «نسیم» گذاشتیم.كاش مى دیدى در آن روزهاى یكنواخت چطورهر روز دوان دوان یك راست از مدرسه راهى قبرستان مى شدم.
بچه ها خستگى هایشان را به خانه مى بردند و من به گورستانى سرد...
آن ها سیر تا پیاز آن چه را دركلاس درس گذشته بود كنار اجاق هاى گرم و دیگ هاى پر از غذاى مادرانشان تعریف مى كردند و من تنهاى تنها كوله بارم را به نقطه اى پر سكوت مى آوردم.
سكوت؛ مادر! سكوت.سكوت اندوهناكى كه ازسینه هر قبر بلند مى شد دلم را به هم مى ریخت.
شب ها خواب بیدارى مى دیدم.
انگارهیچ وقت بیدار نبودم.
بابا مى گفت سال ها پیش در شهرى بزرگ خانه اى داشتیم اما بعد از مردن تو این ده را براى رسیدن به آرامش و فراموشى روزهاى گذشته انتخاب كرده است.
وقتى بزرگ تر شدم بابا از روزهاى عاشق شدنتان هم برایم كمى گفت. هرچه صندوقچه قدیمى روى طاقچه را زیر و رو كردم یك عكس بیشتر از تو پیدا نكردم.
عكس را در كیف مدرسه اى ام مى گذاشتم و با خود به هر طرف مى بردم.
فكر مى كردم اگر بزرگ شوم شبیه تو زیبا و موطلایى خواهم شد!
دلم نمى خواست بچه ها بدانند مامان ندارم. اما یك روز حالم درحیاط مدرسه بد شد.
خانم ناظم گفت سرایدار را بفرستید بابایش را بیاورد.
شك كردم.
آخر اگر این اتفاق براى هر كدام از بچه هاى دیگر مى افتاد خانم «فنایى» -ناظم - زودى مادر بچه ها را صدا مى زد.
همان موقع بود كه فهمیدم همه شاگرد و معلم ها مى دانند من مامان ندارم.
از آن روز به بعد دیگر دلم نمى خواست پا به مدرسه بگذارم.
مى دیدم همه با من مهربانى مى كنند اما نمى فهمیدم همه از روى ترحم است.
بچگى بود و یك دنیا فكر نپخته.
بهار و عید داشت مى آمد ،
عید.
تخم مرغ هاى رنگ شده.
هفت سین و سبزه هاى تازه جوانه زده.
بوى عید اما در خانه خالى وبى مادرما نمى آمد.
حال بابا هم بهتر از من نبود.
آشفتگى و حرف هاى ناگفته درنگاهش بى داد مى كرد.
«مجنون آسمان «لیلا»ى عاشق را از زمین خانه مان ربوده است انگار... » باباهمیشه این را مى گفت. هروقت حرفت مى شد به جاى این كه بگوید مادرت؛ اسمت را بر زبان مى آورد، لیلا!
خیلى وقت پیش بالاى قبرت درخت نارنج كاشته بودم؛ با همین دست هاى كوچكم.
هرروز هوایش را داشتم. مى خواستم وقتى كنارت نبودم حس تنهایى نكنى. اسم درخت را گذاشتم نسیم. نسیمى كه شب و روز دورسرت بگردد و در فصل هاى سرد و گرم حق فرزندى را برایت به جا بیاورد.
........................
اما درست ۶ سال پیش در آخرین غروب اسفند اتفاق عجیبى افتاد. برایت هفت سین آماده كردم.
بابا این كار را دوست نداشت اما آخرش حریفم نشد و كارى را كه دوست داشتم انجام دادم.
سینى مسى بزرگى از بازار خریدم وبا جان و دل «سین» ها را برایت چیدم.
وقتى به انتهاى گورستان رسیدم یك مرتبه خشكم زد ،مثل شاخه هاى خشكیده گیلاس در زمستان.
چند كارگر با بیل و كلنگ به جان قبرت افتاده بودند.
سینى هفت سین از دستم افتاد.
به درخت نارنجى كه كاشته بودم تكیه دادم.
جیغ زدم.
با ناخن هاى ریزم بر خاك كنار قبرت چنگ انداختم.
دلم مى خواست كارگران را تكه تكه كنم.
زبانم بند آمده بود. آب دهانم خشك شده بود. اگر كارد مى زدند خونم درنمى آمد.
گفتم آهاى...! این قبر مادرمن است، ولش كنید.دست بردارید. دور شوید. چه كار مى كنید ؟
بعد از هوش رفتم. روى زمین افتادم...
كارگرها زن مرده شور را پیدا كردند و بالا سرم آوردند.
وقتى چشم گشودم خود را در اتاقكى دیدم.
با نفس بریده گفتم چطور جرأت كردید خانه مادرم را خراب كنید.
زن پیر با نگاهى پر از آرامش گفت : دخترم آن قبرخالى است !
دهانم بسته شده بود.
شاید مى خواستند با این دروغ سرو صدایم بخوابد.
اماآن ها دروغ نمى گفتند مادر !
بابا سال ها پیش این قبردروغین را براى تو خریده بود تا هر وقت از او نشانى تو را گرفتم بى چون و چرا بگوید مرده اى.
باورش برایم سخت بود و هنوزهم هست.
همان روز با صورتى خیس رفتم پیش بابا. نمى دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
كلاغ ها گاه و بى گاه مى خواندند.
تا به بابا برسم هزار و یك سؤال در ذهنم نقش بست.
آن روز مروارید هاى بدلى دیگرى از نخ پاره پاره گردنبند زمان افتاده بودند.
حقیقتى مخوف در خواب هاى بیدار و بیدارى هاى خواب آلود وجود داشت كه هنوز آن ها را نمى دانستم.
بالاخره بابا را دیدم.
شاید هیچ وقت فكر نمى كرد بى استفاده ماندن قبردروغین مادر دستش را پیش من رو كند.
گفتم بابا فقط بگو چرا ؟؟
بابا هق هق گریست.
سر زخم هاى كهنه اش با این سؤالم بازشد انگار.
آن روز غروب بابا دلش مى خواست به قعر زمین فرو رود اما به این سؤالم جواب ندهد.
با دیدن چهره در همم از پا در آمد.
دریك لحظه به اندازه هزاران سال پیر شد.
بعد برایم گفت كه چقدرعاشق هم بوده اید و در شب هاى عاشقى ته كوچه بن بست تان آه مى كشیده و لیلا لیلا مى خوانده براى چشم هاى آبى ات.
چشم هایش بى حال مى شد وقتى نامت را بر زبان مى آورد.
گویى هزاران سال عاشقت بوده و هست.
بابا قصه زیباى روزى را برایم تعریف كرد كه بالاخره برادرهایت را براى ازدواج راضى كرده بود.
بابا گفت : «زیر یك سقف رفتیم. با عشق. وقتى لیلا تو را حامله بود شرط گذاشت اگر دختر باشى نامت را بگذاریم نسیم.»
گاه لبخند كمى در هق هق و نفس هاى بریده اش شنیده مى شد. در میان گریه خندیدنش مثل خرناسه هاى یك عقاب زخم خورده بود روى تپه هاى پست.
بابا وقتى مى خواست جمله آخر را بگوید رویش را برگرداند.
«اما همین كه تو به دنیا آمدى گفت دیگر نمى خواهمت. بچه ات را بردار برو مال خودت. طلاق مى خواهم.
لیلاى من طلاق گرفت و رفت، براى همیشه.
بعد از مدتى شنیدم با یكى از دوستان برادرش ازدواج كرده است.لیلا خیانت كرد نسیم جان!
این حق من و تو نبود.
از همان روزدیگر برایم مرد.
در آن شهر بزرگ غریب هیچ آشنایى نداشتم.
پدر و مادرم درشهر دیگر زندگى مى كردند.
قبلا هشدار داده و گفته بودند لیلا تكه ما نیست بیا پى یكى از دختران شهر خودمان. اما زیر بار نرفتم. همین شد كه دستت را گرفتم و به این ده آوردمت.
همان موقع هم سنگ قبرى خالى خریدم تا هر وقت مادرت را خواستى بگویم آن جاست.
زیر خروارها خاطره.»
.....................................
مادر! حالا نسیمت بزرگ شده و در هر وزش بادهاى ملایم و ناملایم این سؤال را از خود مى پرسد كه چرا؟
دلم مى خواهد بدانم به كدامین جرم دختر یك روزه ات را براى همیشه تنها گذاشتى و رفتى ؟
هنوز براى دیدنت بر سر این قبر مى آیم.
شنیده بودم مردم گاهى به هم مى گفتند «قبرى كه براى آن گریه مى كنى مرده ندارد» اما هیچ گاه معنى این حرف را نفهمیده بودم.
هنوز هم منتظر مى نشینم.
تو را كم دارم؛ لحظه به لحظه.
به دختركان ،۱۷ ۱۸ساله هم سن خودم حسادت مى كنم.
حالا دیگر حتى در این گورستان هم كسى را ندارم.
دلم مى خواهد توهم روزى براى دختر بى تابت غذایى بیاورى كه گرم باشد مادر.در دنیاى آدم هاى زنده اى كه هنوز نفس مى كشند و زیر قبرى خیالى پنهان نشده اند. برگرد مادر!

شهرام
16-03-1391, 02:43 قبل از ظهر
ظهر یک روز سرد زمستانی ([Only registered and activated users can see links])





ظهر یك روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاكت نامه ای را دید كه نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاكت نوشته شده بود. او با تعجب پاكت را باز كرد و نامه ی داخل آن را خواند:
>> امیلی عزیز، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات كنم. "با عشق، خدا"
امیلی همان طور كه با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فكر كرد كه چرا خدا می خواهد او را ملاقات كند؟ او كه آدم مهمی نبود. در همین فكر ها بود كه ناگهان كابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: «من، كه چیزی برای پذیرایی ندارم
پس نگاهی به كیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یك قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر كند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید كه از سرما می لرزیدند.
مرد فقیر به امیلی گفت: "خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امكان دارد به ما كمكی كنید؟"
امیلی جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام"
مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشكرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حركت ادامه دادند.
همانطور كه مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس كرد. به سرعت دنبال آنها دوید: " آقا، خانم، خواهش می كنم صبر كنید"
وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد كتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشكر كرد و برایش دعا كرد.
وقتی امیلی به خانه رسید، یك لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور كه در را باز می كرد، پاكت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز كرد:
امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و كت زیبایت متشكرم ،
" با عشق ، خدا"

ali1100
16-03-1391, 07:41 بعد از ظهر
بزرگترین حکمت !!!!



روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: «استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست

سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود.

نوجوان این کار را کرد.

سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.

سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد.

نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.

او که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت: «استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید »

سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت: «فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی.

هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!» ...

ali1100
16-03-1391, 07:52 بعد از ظهر
صداقت و آرامش
یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت

میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.

پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد؛ اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.

همون شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و خوابش برد؛ ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که شاید همونطور که خودش بهترین تیله شو یواشکی پنهان کرده،

دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه

شیرینی ها رو بهش نداده!

عذاب وجدان مال کسی است که صداقت ندارد..

ali1100
16-03-1391, 08:11 بعد از ظهر
وقتی آدمها درست بشن

پدر داشت روزنامه میخواند. پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت

و گفت: پدر بیا بازی کنیم. پدر که بی حوصله بود یه صفحه از روزنامه که

عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت: برو درستش کن. پسر

هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد. پدر دید پسرش نقشه جهان رو

کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو از کجا یاد گرفتی؟ پسر

گفت: من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم. وقتی آدمها درست بشن دنیا هم

درست میشه !!!!!

ali1100
16-03-1391, 09:48 بعد از ظهر
در يک روز گرم تابستان ، پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت مي برد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد. مادر وحشتزده به سمت

درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود. تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد، مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت مي‌کشيد ولي عشق مادر آنقدر

زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.

کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود ، صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد. پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کند. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده

بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود.

خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت، " اين زخمها را دوست دارم ، اينها خراشهاي عشق مادرم هستند."

گاهي مثل يک کودکِ قدرشناس، خراشهاي عشق خداوند را به خودت نشان بده. خواهي ديد چقدر دوست داشتني هستند

ali1100
16-03-1391, 09:56 بعد از ظهر
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود

و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که

تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به

سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به

طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست .

در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند .

جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت .

ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ،

چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در

خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ ))

شهرام
16-03-1391, 11:56 بعد از ظهر
شوخی کوچولو ([Only registered and activated users can see links])


نیمروزی بود آفتابی ، در یك روز سرد زمستانی … یخبندان شدید و منجمد كننده ، بیداد میكرد. جعدهای فرو لغزیده بر پیشانی نادنكا كه بازو به بازوی من داده بود و كرك بالای لبش از برف ریزه های سیمگون پوشیده شده بود. من و او بر تپه ی بلندی ایستاده بودیم. از زیر پایمان تا پای تپه ، تنده ی صاف و همواری گسترده شده بود كه بازتاب نور خورشید بر سطح آن ، طوری میدرخشید كه بر سطح آیینه ، كنار پایمان سورتمه ی كوچكی دیده میشد كه پوشش آن از ماهوت ارغوانی رنگ بود. رو كردم به نادیا و التماس كنان گفتم:

ــ نادژدا پترونا بیایید تا پایین تپه سر بخوریم! فقط یك دفعه! باور كنید هیچ آسیبی نمی بینیم.


اما نادنكا می ترسید. همه ی فضایی كه از نوك گالوشهای كوچك او شروع و به پای تپه ی پوشیده از یخ ختم میشد به نظرش می آمد كه مغاكی دهشتناك و بی انتها باشد. هر بار كه از بالای تپه به پای آن چشم میدوخت و هر بار پیشنهاد میكردم كه سوار سورتمه شود نفسش بند می آمد و قلبش از تپیدن باز می ایستاد. آخر چطور میشد دل به دریا بزند و خود را به درون ورطه پرت كند! لابد قالب تهی میكرد یا كارش به جنون میكشید. گفتم:


ــ خواهش میكنم! نترسید! آدم نباید ترسو باشد!


سرانجام تسلیم شد. از قیافه اش پیدا بود كه خطر مرگ را پذیرفته است. او را كه رنگپریده و سراپا لرزان بود روی سورتمه نشاندم و بازوهایم را دور كمرش حلقه كردم و با هم به درون مغاك سرازیر شدیم.


سورتمه مانند تیری كه از كمان رها شده باشد در نشیب تند تپه ، سرعت گرفت. هوایی كه جر میخورد به چهره هایمان تازیانه میزد ، نعره بر می آورد ، در گوشهایمان سوت میكشید ، خشماگین نیشگونهای دردناك میگرفت ، سعی داشت سر از تنمان جدا كند … فشار باد به قدری زیاد بود كه راه بر نفسمان می بست ؛ طوری بود كه انگار خود شیطان ، ما را در چنگالهایش گرفتار كرده بود و نعره كشان به دوزخمان می برد. هر آنچه در دور و برمان بود به نواری دراز و شتابنده مبدل شده بود … هر آن گمان میكردیم كه آن دیگر به هلاكت میرسیم! و درست در همان لحظه دم گوش نادنكا زمزمه كردم:


ــ دوستتان دارم ، نادیا!


از سرعت دیوانه كننده ی سورتمه و از بند آمدن نفسهایمان و از ترس و دهشتی كه از نعره ی باد و غژغژ سورتمه بر سطح یخ ، در دلهایمان افتاده بود رفته رفته كاسته شد و سرانجام به پای تپه رسیدیم. نادنكا تقریباً نیمه جان شده بود ــ رنگ بر چهره نداشت و به سختی نفس میكشید. كمكش كردم تا از سورتمه برخیزد و بایستد. با چشمهای درشت آكنده از ترس نگاهم كرد و گفت:


ــ این تجربه را از این پس به هیچ قیمتی حاضر نیستم تكرار كنم! به هیچ قیمتی! نزدیك بود از ترس بمیرم!


دقایقی بعد كه حالش جا آمده بود نگاه پرسشگرش را به من دوخت ــ درمانده بود كه آیا آن سه كلمه را من ادا كرده بودم یا خود او در غوغای همهمه ی گردباد ، دچار توهم شده بود؟ اما من با كمال خونسردی كنار او ایستاده بودم ، سیگار دود میكردم و با دقت به دستكشهایم مینگریستم.


نادنكا بازو به بازوی من داد و مدتی در دامنه ی تپه گردش كردیم. از قرار معلوم معمای آن سه كلمه آرامش خاطر او را بر هم زده بود. آیا آن سه كلمه ادا شده بود؟ آری یا نه! آری یا نه! این سوال ، مسئله ی عزت نفس و شرف و زندگی و سعادت او بود. مسئله ای بود مهم و در واقع مهمترین مسئله ی دنیا. نادنكا ، غمزده و ناشكیبا ، نگاه نافذ خود را به چهره ام دوخته بود و به سوالهای من جوابهای بی ربط میداد و منتظر آن بود كه به اصل مطلب بپردازم. راستی كه بر چهره ی دلنشین او چه شور و هیجانی كه نقش نخورده بود! می دیدم كه با خود در جدال بود و قصد داشت چیزی بگوید یا بپرسد اما كلمات ضروری را نمی یافت ؛ خجالت میكشید ، میترسید ، زبانش از شدت خوشحالی میگرفت … بی آنكه نگاهم كند گفت:


ــ می دانید دلم چه میخواهد؟


ــ نه ، نمی دانم.


ــ بیایید یك دفعه ی دیگر … سر بخوریم.


از پله ها بالا رفتیم و به نوك تپه رسیدیم. نادنكای پریده رنگ و لرزان را بار دیگر بر سورتمه نشاندم و باز به ورطه هولناك سرازیر شدیم. این بار نیز باد نعره میكشید و سورتمه غژغژ میكرد و باز در اوج سرعت پر هیاهوی سورتمه ، زیر گوشش نجوا كردم:


ــ دوستتان دارم ، نادنكا!


هنگامی كه سورتمه از حركت باز ایستاد ، نگاه خود را روی تپه ای كه چند لحظه پیش از آن سر خورده بودیم لغزاند ، سپس مدتی به صورت من خیره شد و به صدای خونسرد و عاری از شور من گوش داد و آثار حیرتی بی پایان بر همه و همه چیزش ــ حتی بر دستكشها و كلاه و اندام ظریفش ــ نقش بست. از حالت چهره ی او پیدا بود كه از خود می پرسید: « یعنی چه؟ پس آن حرفها را كی زده بود؟ او یا خیال من؟ »


این ابهام ، نگران و بی حوصله اش كرده بود. دخترك بینوا دیگر به سوالهای من جواب نمیداد. رو ترش كرده و نزدیك بود بغضش بتركد. پرسیدم:


ــ نمیخواهید برگردیم خانه؟


سرخ شد و جواب داد:


ــ ولی … ولی من از سرسره بازی خوشم آمد. نمیخواهید یك دفعه ی دیگر سر بخوریم؟


درست است كه از سرسره بازی « خوشش » آمده بود اما همین كه روی سورتمه نشست مانند دوبار گذشته رنگ از رویش پرید ؛ سراپا میلرزید و نفسش از ترس بند آمده بود.



بار سوم هم سورتمه در سراشیبی تپه سرعت گرفت. دیدمش كه به صورت من چشم دوخته و حواسش به لبهایم بود. دستمال جیبم را بر دهانم فشردم ، سرفه ای كردم و در كمركش تنده ی تپه با استفاده از فرصتی كوتاه ، زیر گوشش زمزمه كردم:


ــ دوستان دارم ، نادیا!


و معما كماكان باقی ماند. نادنكا خاموش بود و اندیشناك … او را تا در خانه اش همراهی كردم. میكوشید به آهستگی راه برود ، قدمهایش را كند میكرد و هر آن منتظر بود آن سه كلمه را از دهان من بشنود. می دیدم كه روحش در عذاب بود و به خود فشار می آورد كه نگوید: « محال است آن حرفها را باد گفته باشد! دلم نمیخواهد آنها را از باد شنیده باشم! »


صبح روز بعد ، نامه ی كوتاهی از نادنكا به دستم رسید. نوشته بود: « امروز اگر خواستید به سرسره بازی بروید مرا هم با خودتان ببرید. ن. ». از آن پس ، هر روز با نادنكا سرسره بازی میكردم. هر بار هنگامی كه با سرعت دیوانه كننده از شیب تپه سرازیر میشدیم زیر گوشش زمزمه میكردم: « دوستتان دارم ، نادیا! »


نادیا بعد از مدتی كوتاه ، طوری به این سه كلمه معتاد شده بود كه به شراب یا به مورفین. زندگی بدون شنیدن آن عبارت كوتاه به كامش تلخ و ناگوار می نمود. گرچه هنوز هم از سر خوردن از بالای تپه وحشت داشت اما اكنون خود ترس به سه كلمه ی عاشقانه ای كه منشأ آن همچنان پوشیده در حجاب رمز بود و جان او را می آزرد ، گیرایی مخصوصی می بخشید. در این میان نادنكا به دو تن شك می برد: به من و به باد … نمیدانست كدام یك از این دو اظهار عشق میكرد اما چنین به نظر می آمد كه حالا دیگر برایش فرق چندانی نمیكرد ؛ مهم ، باده نوشی و مستی است ، حالا با هر پیاله ای كه میخواهد باشد.


روزی حدود ظهر ، به تنهایی به محل سرسره بازی رفتم. قاطی جمعیت شدم و ناگهان نادنكا را دیدم كه به سمت تپه می رفت و با نگاهش در جست و جوی من بود … آنگاه ترسان و لرزان از پله ها بالا رفت … راستی كه به تنهایی سر خوردن سخت هراس انگیز است! رنگ صورتش به سفیدی برف بود و سراپایش طوری میلرزید كه انگار به پای چوبه ی دار میرفت ؛ با وجود این بی آنكه به پشت سر خود نگاه كند مصممانه به راه خود به بالای تپه ادامه میداد. از قرار معلوم سرانجام بر آن شده بود مطمئن شود كه آیا در غیاب من نیز همان عبارت شیرین را خواهد شنید یا نه؟ دیدمش كه با چهره ای به سفیدی گچ و با دهانی گشوده از ترس ، روی سورتمه نشست و چشمها را بست و برای همیشه با زمین وداع گفت و سرازیر شد … « غژ ــ ژ ــ ژ ــ ژ … » ــ صدای خشك سورتمه در گوشم پیچید. نمیدانم در آن لحظه ، آن سه كلمه ی دلخواهش را شنید یا نه … فقط دیدمش كه با حالتی آمیخته به ضعف و خستگی بسیار از روی سورتمه ، به پا خاست. از قیافه اش پیدا بود كه خود او هم نمیدانست كه آن عبارت دلخواه را شنیده بود یا نه. ترس و وحشتی كه از سر خوردن سقوط آسا به او دست داده بود توان شنیدن و تشخیص اصوات و نیز قوه ی ادراك را از او سلب كرده بود …


ماه مارس ــ نخستین ماه بهار ــ فرا رسید … خورشید بیش از پیش نوازشگر و مهربانتر میشد. تپه ی پوشیده از یخ مان درخشندگی اش را از دست میداد و روز به روز به رنگ خاك در می آمد تا آنكه سرانجام برف آن به كلی آب شد. من و نادنكا سرسره بازی را به حكم اجبار كنار گذاشتیم. به این ترتیب ، دخترك بینوا از شنیدن آن سه كلمه محروم شد. گذشته از این كسی هم نمانده بود كه عبارت دلخواه او را ادا كند زیرا از یك طرف هیچ ندایی از باد بر نمی خاست و از سوی دیگر من قصد داشتم برای مدتی طولانی ــ و شاید برای همیشه ــ روانه ی پتربورگ شوم.


دو سه روز قبل از عزیمتم به پتربورگ ، در گرگ و میش غروب ، در باغچه ای كه همجوار حیاط خانه ی نادنكا بود و فقط با دیواری از چوبهای بلند و نوك تیز از آن جدا میشد نشسته بودم … هوا هنوز كم و بیش سرد بود. اینجا و آنجا برف از تپاله ها سفیدی میزد ، درختها هنوز خواب بودند. اما بوی بهار در همه جا پیچیده بود و كلاغها در راه بازگشتشان به لانه ها قارقار میكردند. به دیوار چوبی نزدیك شدم و مدتی از لای درز چوبها دزدكی نگاه كردم. نادیا را دیدم كه به ایوان آمد و همانجا ایستاد و نگاه افسرده ی خود را به آسمان دوخت … باد بهاری بر چهره ی رنگپریده و غمین او میوزید … و انسان را به یاد بادی می انداخت كه هنگام سر خوردنمان زوزه میكشید و نعره بر می آورد و آن سه كلمه را در گوش او زمزمه میكرد. غبار غم بر سیمای نادنكا نشست و قطره اشكی بر گونه اش جاری شد … دخترك بینوا بازوان خود را به سمت جلو دراز كرد ــ گفتی كه از باد تقاضا میكرد آن سه كلمه ی دلخواه را به گوش او برساند. منتظر وزش مجدد باد شدم ، آنگاه به آهستگی گفتم:


ــ دوستتان دارم ، نادنكا!


خدای من ، چه حالی پیدا كرد! فریاد میكشید و می خندید و بازوانش را ــ خوشحال و خوشبخت و زیبا ــ به سوی باد دراز میكرد … و من به خانه ام بازگشتم تا اسباب سفر ببندم …


از این ماجرا سالیان دراز میگذرد. اكنون نادنكا زنی است شوهردار. شوهرش كه معلوم نیست نادنكا او را انتخاب كرده بود یا دیگران برایش انتخاب كرده بودند ــ تازه چه فرق میكند ــ دبیر مؤسسه ی قیمومیت اشراف است. آن دو ، سه اولاد دارند. ایامی را كه سرسره بازی میكردیم و باد در گوش او زمزمه میكرد: « دوستتان دارم ،‌ نادنكا » فراموش نكرده است. و اكنون آن ماجرای دیرین ، سعادتبارترین و شورانگیزترین و قشنگترین خاطره ی زندگی اش را تشكیل میدهد …


حالا كه سنی از من گذشته است درست نمیفهمم چرا آن كلمات را بر زبان می آوردم و اصولاً چرا شوخی میكردم

M@hy@r
17-03-1391, 07:16 قبل از ظهر
گنجشک و خدا

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي‌گفت: مي‌آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه‌هايش را مي‌شنود و يگانه قلبي‌ام كه دردهايش را در خود نگه مي‌دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه‌اي از درخت دنيا نشست.

فرشتگان چشم به لبهايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

"با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست". گنجشك گفت: لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي‌هايم بود و سرپناه بي كسي‌ام.


تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود؟ چه مي‌خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند.

خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني‌ام بر خاستي.

اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه‌هايش ملكوت خدا را پر كرد.

02109002
17-03-1391, 07:23 قبل از ظهر
گنجشک و خدا

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي‌گفت: مي‌آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه‌هايش را مي‌شنود و يگانه قلبي‌ام كه دردهايش را در خود نگه مي‌دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه‌اي از درخت دنيا نشست.

فرشتگان چشم به لبهايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

"با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست". گنجشك گفت: لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي‌هايم بود و سرپناه بي كسي‌ام.


تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود؟ چه مي‌خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند.

خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني‌ام بر خاستي.

اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه‌هايش ملكوت خدا را پر كرد.

ایول مهیار جان

خیلی باحال بود

چه بلاهایی و چه اتفاق هایی هست که خدا با یه اتفاق ناچیز از بروز اونها جلوگیری میکنه ولی ما یه طرف قضیه رو میبینیم

حاج محسن خط خطی
17-03-1391, 09:10 بعد از ظهر
زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجه‌هاشو سیر کنه, گوشت بدن خودشو می‌کند و می‌داد به جوجه‌هاش می‌خوردند. زمستان تمام شد و کلاغ مرد! اما بچه‌هاش نجات پیدا کردند و گفتند: آخی، خوب شد مرد, راحت شدیم از این غذای تکراری! این است واقعیت تلخ روزگار ما ...

شهرام
17-03-1391, 10:35 بعد از ظهر
دهقان و ارباب
[Only registered and activated users can see links]دهقان پیر با ناله می‌‌گفت:
ارباب! آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمی‌‌دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است؟! دخترم همه چیز را دوتا می‌بیند!
ارباب پرخاش کرد که: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار می‌‌کنی! مگر کور هستی، نمی‌بینی که چشم دختر من هم چپ است؟!
دهقان گفت: چرا ارباب می‌بینم اما چیزی که هست، دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌‌ها را "دو تا" می‌بیند ... ولی دختر من، این همه بدبختی را ...

شهرام
17-03-1391, 10:47 بعد از ظهر
زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد. اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد.

به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.

ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار!
اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مى‌زد.
آن روزها كه من ركاب مى‌زدم و او كمكم مى‌كرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى كسلم مى‌كرد، چون همیشه كوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌كردم.

یادم نمى‌آید كى بود كه به من گفت جاهایمان را عوض كنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مى‌زدم.
حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.

او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته می‌توانست با حداكثر سرعت براند،
او مرا در جاده‌هاى خطرناك و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم.

گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو كجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌كردم دارم كم كم به او اعتماد مى‌كنم.

بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت.

او مرا به آدم‌هایى معرفى كرد كه هدایایى را به من مى‌دادند كه به آنها نیاز داشتم.
هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.
و ما باز رفتیم و رفتیم..

حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند!»
و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مى‌كنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود.
او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.
او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند..

من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او ركاب بزنم.

این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنكى صورتم را نوازش مى‌داد.

هر وقت در زندگى احساس مى‌كنم كه دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گوید،

nazamm
17-03-1391, 11:32 بعد از ظهر
کتلت و نون سنگک

مه 27, 2012 بدست نسوان


ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.می گفت نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.

دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود . صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.


آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. . اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم .تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند .وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.


چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:» من آدم زمختی هستم». زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها .
حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه …همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکی اش.

شهرام
18-03-1391, 12:28 قبل از ظهر
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.


هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.


وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.

هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.




و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...
حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟

شهرام
18-03-1391, 02:38 قبل از ظهر
(یاشار( خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش... ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:
- پلاک 21 ؟!
سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.
چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.
دلم می خواست برگردم خانه و ببینم این مهمان ناخوانده کیست، اما دیر شده بد و اصلاً حوصله غرغرهای رئیس اداره را نداشتم... به محل کارم که رسیدم گوشی تلفن را برداشتم تا از مادرم پرس و جو کنم. یک دفعه یادم افتاد که فیش تلفن را فراموش کرده ام پرداخت کنم و تلفن خانه قطع است.
آن روز با کمی حواس پرتی کارهایم را انجام دادم و یکسره رفتم خانه، در همان بدو ورود، مادرم با روی باز اشاره کرد به دخترک و گفت:
- شقایق، دوست دوران دانشکده مریم است...
خواهرم مریم سالها بود که از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود. دوستش برای پیدا کردن کار به تهران آمده بود. مریم هیچ وقت دوستانش را به خانه نمی آورد و من آنها را نمی شناختم. آن شب شور و نشاط خاصی در خانه ما حاکم بود. از سال قبل که پدرم فوت کرده بود، کمتر در خانه اینقدر پر سر و صدا می خندیدیم و حرف می زدیم، اما حضور شقایق انگار به خانه ما روح تازه ای داده بود. ساده ترین ماجراها را با چنان آب و تابی تعریف می کرد که همه را به وجد می آورد. همان شب احساس کردم به این دختر علاقه مند شده ام. اما به خودم تشر زدم و گفتم:
- سعید، خجالت بکش. دختره یک شب آمده خانه شما و تو احساس می کنی یک دل نه صد دل عاشقش هستی؟!
اما کار دل را هیچ وقت عقل نمی تواند کنترل کند... روزهای بعد با اشتیاق بیشتری به خانه می آمدم. دلم می خواست پای صحبتش بنشینم. صبح از خانه بیرون می زد و شب با کلی هیجان برایمان تعریف می کرد که کجاها رفته و چه کارهایی انجام داده... خیلی در پیدا کردن کار موفق نبود، اما اصلاً امیدش را از دست نمی داد. می دانستم به طور موقت در خانه ما مانده. خاله ای داشت که به سفر خارج از کشور رفته بود و به محض برگشتن، شقایق به خانه او می رفت. اما حضورش عجیب به همه ما روح تازه داده بود. بعد از فوت ناگهانی پدرم تقریباً هیچ کس حال و حوصله نداشت، اما حالا با حضور شقایق همه چیز عوض شده بود. غروب ها به باغچه می رسید، دوباره شاهی و ریحان کاشتیم و هر روز سر سفره سبزی تازه از باغچه می کندیم و می خوردیم.
بعد از چند هفته دیگر یقین پیدا کرده بودم که عاشق شقایق شده ام. حتی در محیط کارم هم همکارانم متوجه تغییر روحیه من شده بودند. کارهایم را با انرژی بیشتری انجام می دادم...
بالاخره سر صحبت را با مادرم باز کردم و مادر هم انگار از خدا خواسته بود و قول داد هر چه زودتر از او خواستگاری کند.
روز بعد، وقتی از سر کار برگشتم، بر خلاف روزهای قبل خانه آرام بود. شقایق و مریم توی اتاق بودند و مادر توی آشپزخانه. متوجه شدم اتفاقی افتاده. اما نمی توانستم تصور کنم این سکوت نشات گرفته از چیست. بالاخره مادر رو به من کرد و گفت:
- شقایق را می خواند به پسردایی اش بدهند. داستانش پیچیده است. دخترک بیچاره اصلاً راضی نیست. ولی کاری از دست کسی بر نمی آید. بهتر است ما دخالت نکنیم و تو هم از این ازدواج منصرف شوی... این جواب برایم کافی نبود. روزهای بعد چیزهای بیشتر و بیشتری دستگیرم شد. شقایق یک پسردایی داشت که چند سال پیش ازدواج کرده بود همسرش به دلایلی نمی توانست صاحب فرزند شود. همه خانواده در تلاش بودند که پسر دایی شقایق (محمود) را راضی کنند زنش را طلاق بدهد. حتی از این هم فراتر رفته و شقایق را برای ازدواج دوم او کاندید کرده بودند.
به نظرم خیلی عجیب می آمد، اما شب های بعد سفره دل شقایق باز شد و دنیای پرغم و غصه اش را در پشت آن چهره بشاش و همیشه خندان دیدم.
می گفت هیچ کس حق ندارد خلاف نظر بزرگ خانواده حرفی بزند. از طوایق جنوب بودند و این قوانین بسیار سخت و محکم اجرا می شد. محمود پسردایی اش مرد بسیار ثروتمندی بود و از قدیم الایام عاشق شقایق بوده... ولی به دلایلی با دختری ازدواج می کند که انتخاب پدرش بوده و حالا که زندگی شان به بن بست رسیده باز آمده سراغ شقایق و ...
حالا او باید انتظار می کشید که بالاخره محمود یا زنش را طلاق بدهد و یا حداقل اجازه ازدواج مجدد را از زنش گیرد. شقایق با قلبی شکسته این داستان ها را برای ما تعریف می کرد و هر وقت من از او می پرسیدم چرا مخالفت نمی کند، با چشم های نمناک خیره نگاهم می کرد و سری تکان می داد:
- رسم و قانون در خانواده های ما از همه چیز مهمتر است. همین که اجازه دادند به تهران بیایم تا کار پیدا کنم خودش کلی جای شکر دارد، می خواستم از آن محیط دور باشم و نفرینها و اشک و زاری همسر محمود را نبینم. برای همین از آنجا دور شدم، اما می دانم به محض اینکه وقتش برسد، باید برگردم و پای سفره عقد بنشینم...
چند روز بعد خاله شقایق از سفر برگشت و او از خانه ما رفت... روزها و هفته ها همه حرف ما در خانه راجع به او بود. جایش خالی به نظر می رسید. باور نمی کردم آن همه شور و عشق به زندگی آن سوی سکه نا امیدی و تلخی است...
روز آخر به من گفت:
- نگران آینده من نباشید. زندگی هر چقدر خلاف میل من پیش برود، باز می توانم دریچه هایی در آن پیدا کنم که از آن لذت ببرم. این رسم زندگانی است ... من نمی خواهم مغلوب تلخی ها بشوم.

شهرام
18-03-1391, 02:48 قبل از ظهر
بخت بیدار ([Only registered and activated users can see links])


روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می كرد كه همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میكرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد كجا می روی؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
گرگ گفت : "میشود از او بپرسی كه چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناك می شوم؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید كه دهقانانی بسیار در آن سخت كار می كردند.
یكی از كشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد كجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
كشاورز گفت : "می شود از او بپرسی كه چرا پدرم وصیت كرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی كه در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیكند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهكاری است ؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید كه مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به كجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی كه چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاكنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را كه در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف كرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!"
و مرد با بختی بیدار باز گشت...
به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری كه وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یك رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شركت نمی كنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یك زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره كار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج كنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی كه در جنگ ها فرماندهی كند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا كه تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج كن تا با هم كشوری آباد بسازیم."
مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"
و رفت...
به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، كه با وجود آن نه تنها تو كه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."
كشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریك شویم كه نصف این گنج از آن تو می باشد."
مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"
و رفت...
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف كرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یكنواختی خوراك است اگر بتوانی مغز یك انسان كودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"
شما اگر جای گرگ بودید چكار می كردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان كاری را كرد كه شاید شما هم می كردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.

شهرام
18-03-1391, 03:00 قبل از ظهر
ماجرای واقعی یک تصمیم ([Only registered and activated users can see links])


آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.


امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!

ساعتی اندیشیدن برتر از هفتاد سال عبادت است

شهرام
18-03-1391, 03:03 قبل از ظهر
پیرمرد و کارگر
پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد.
وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.
اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است.
او درحین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد.
در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.
پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.
پیر زن از کارگر پرسید که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟ کارگر جواب داد: «من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست. پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست. به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.» پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد. زیرا او می دید که کارگر فقط یک دست دارد.

ali1100
19-03-1391, 12:34 بعد از ظهر
داستان قبر پولدار و خانه فقیر



جمعی تابوت پدری را بر دوش می بردند، و کودکی همراه با آن جمع ، نالان و گریان می رفت و در خطاب به تابوت می گفت :آخر ای پدر عزیزم ، تو را به کجا می برند ؟ تو را می خواهند به خاک بسپرند . تو را به خانه ای می برند که تنگ و تاریک است و هیچ چراغی در آن

فروزان نمی شود، آنجا خانه ای است نه دری دارد و نه پیکری و نه حصیری در آن است و نه طعام و غذایی . پسرکی فقیر به نام جوحی که با پدرش از آنجا می گذشت و به سخنان آن کودک گوش می داد به پدرش گفت: پدر جان ،

مثل اینکه این تابوت را دارند به خانه ما می برند . زیرا خانه ما نیز نه حصیری دارد و نه چراغی و نه طعامی .

ali1100
19-03-1391, 12:42 بعد از ظهر
منتظر واقعي
مرحوم عبدلكريم حامد می فرمود:



آقایی منزل ما آمد، که رئیس یکی از گروه منتظرین در مشهد بود، به او گفتم: شغلتان چیست؟ گفت: نانوایی سنگکی داریم.


گفتم: اگر کسی بیاید و روبروی نانوایی شما یک نانوایی باز کند شما چه عکس العملی از خود نشان می دهید؟


گفت: معلوم است، می روم از او شکایت می کنم؛ چون که نمی شود دو تا نانوایی روبروی هم باشند. گفتم: بلند شو و دم و دستگاهت را جمع کن. تو منتظر امام زمان(ع) نیستی!


برای چه می خواهی حضرت بیایند؟ کسی در انتظار امام زمان(ع) به سر می برد که در کلاس تهذیب و اخلاص و بندگی قرار دارد. تو هنوز خدا را رازق نمی دانی، پس چگونه خود را ساخته ای ؟

ali1100
19-03-1391, 01:01 بعد از ظهر
پرسش عارفی از یکی از اغنیا




یکی از عرفا روزی از یکی از اغنیا پرسید:دنیا را دوست داری؟گفت:بسیار .. .پرسید:برای بدست آوردن آن کوشش می کنی؟ گفت :بلی .سپس عارف گفت:در اثر کوشش،آن چه می خواهی بدست آوری؟


گفت:متاسفانه تاکنون به دست نیاورده ام.عارف گفت:این دنیایی که تاکنون با همه ی کوشش هایت آن را به دست نیاورده ای،پس چطور آخرتی که هرگز طلب نکرده و در راه وصول به آن نکوشیده ای به دست خواهی آورد؟


دنیا طلبیدیم ،به جایی نرسیدیم یارب چه شود آخرت ناطلبیده

ali1100
19-03-1391, 01:12 بعد از ظهر
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .


به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟


جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟







آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالك تمام دنیاست و نگران روزی خود

هستم!

M@hy@r
19-03-1391, 05:37 بعد از ظهر
علی آقا بسه دیگه
به فاصله ی پنج دقیقه پنج دقیقه هی جملات قصار و داستان میذاری تاپیکا رو الکی پر کردی کار کردی همون یه ذره بازدید تاپیک ها هم پریده
اگه بخوای من یه وب در مورد همین چیزا داشتم کاری میکنم سایت زیر 24 ساعت داون بشه
به خدا کل این داستانا رو میشه توی یه تاپیک جا داد 4تا دونه تشکر ارزش خورد کردن اعصاب مارو نداره

Kami
19-03-1391, 08:02 بعد از ظهر
قفل میشه مدتی