|
|
|
چشم*هایتان را باز می*کنید. متوجه می*شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست*هایتان را بررسی می*کنید. خوشحال می*شوید که بدن*تان را گچ نگرفته*اند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار می*دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می*شود و سلام می*کند. به او می*گویید، گوشی موبایل*تان را می*خواهید. از این*که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده*اید و از کارهایتان عقب مانده*اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می*آورد. دکمه آن را می*زنید، اما روشن نمی*شود. مطمئن می*شوید باتری*اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می*دهید. پرستار می*آید.
«ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می*شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟
«متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».
«یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟
«از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی*شه. شرکت*های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی*ها مشترکه».
«۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».
«شما گوشی*تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این*که به کما برید». «کما»؟!
باورتان نمی*شود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفته*اید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمده*اید. مطمئن هستید که نه می*توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه*ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می*پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش می*کنید تا زودتر مرخص*تان کند.
«از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».
«چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»!
«شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن».
«چه اتفاقی افتاده»؟
«چیزی نشده! ولی بیرون از این*جا، هیچکس منتظرتون نیست».
چشم*هایتان را می*بندید. نمی*توانید تصور کنید که همه را از دست داده*اید. حتی خودتان هم پیر شده*اید. اما جرأت نمی*کنید خودتان را در آینه ببینید.
«خیلی پیر شدم»؟
«مهم اینه که سالمی. مدتی طول می*کشه تا دوره*های فیزیوتراپی رو انجام بدی»..
از پرستار می*خواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..
«اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟
«منظورت چه چیزاییه»؟
«هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟
«نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن».
«طرح جدید چیه»؟
«اگر راننده*ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می*برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی*شه».
«میدون آزادی هنوز هست»؟
«هست، ولی روش روکش کشیدن».
«روکش چیه»؟
«نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند».
«برج میلاد هنوز هست»؟
«نه! کج شد، افتاد»!
«چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن».
«محکم بود، ولی نتونست در مقابل ارباس a380 مقاومت کنه».
«چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟
«اوهوم»!
«چه*طور این اتفاق افتاد»؟
«هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران*گردان برج».
«این*که هواپیمای خوبی بود. مگه می*شه این*جوری بشه»؟
«هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد».
«چند نفر کشته شدن»؟
«کشته نداد».
«مگه می*شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟
«نه! رستوران ۴سال پیش تعطیل شد»..
«چرا»؟
«آشپزخونه*اش بهداشتی نبود».
«چی می*گی؟!… مگه می*شه آخه»؟
«این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هات*داگ….».
«الان وضعیت تورم چه*جوریه»؟
«خودت چی حدس می*زنی»؟
«حتما الان بستنی قیفی، ۱۴هزار تومنه».
«نه دیگه خیلی اغراق کردی. ۱۲هزار تومنه».
«پراید چنده»؟
«پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟
«این دیگه چیه»؟
«بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده*ای از نیسان قشقایی ساختن».
«همین جدیده، چنده»؟
«۷۰میلیون تومن».
«پس ماکسیما چنده»؟
«اگه سالمش گیرت بیاد، حدود ۲ یا ۲ و نیم….».
«یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟
«آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده».
«تونل توحید چه*طور»؟
«تا قبل از این*که شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن».
«شهردار بازنشسته شد»؟
«آره».
«ولی تونل که قرار بود قبل از سال۱۳۹۰ افتتاح بشه».
«قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرح*ها خوابید».
«چندتا خط مترو اضافه شده»؟
«هیچی! شهردار که رفت، همه*جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن».
«یعنی چی»؟
«از تونل*هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن».
«اتوبوس*های brt هنوز هست»؟
«نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار می*شد».
«توی نقش*جهان اصفهان دیده بودم از اونا…»
«نقش*جهان رو هم خراب کردن».
«کی خراب کرد»؟
«یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه*عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه».
«ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم».
«یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»!
«چیو»؟
«این*که همه این چیزها رو خالی بستم».
«یعنی چی»؟
«با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشی*ات هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگی*ات»!
«شما جنایتکارید! من الان می*رم با رییس بیمارستان صحبت می*کنم».
«این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود».
«ازش شکایت می*کنم»!
« نمی*تونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته ».
هميشه سكوتم به معناي پيروزي تو نيست
گاهي سكوت مي كنم تا بفهمي چه بي صدا باختي
وقتی آدمها درست بشن
پدر داشت روزنامه میخواند. پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت
و گفت: پدر بیا بازی کنیم. پدر که بی حوصله بود یه صفحه از روزنامه که
عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت: برو درستش کن. پسر
هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد. پدر دید پسرش نقشه جهان رو
کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو از کجا یاد گرفتی؟ پسر
گفت: من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم. وقتی آدمها درست بشن دنیا هم
درست میشه !!!!!
در يک روز گرم تابستان ، پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت مي برد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد. مادر وحشتزده به سمت
درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود. تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد، مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت ميکشيد ولي عشق مادر آنقدر
زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود ، صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد. پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کند. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده
بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود.
خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت، " اين زخمها را دوست دارم ، اينها خراشهاي عشق مادرم هستند."
گاهي مثل يک کودکِ قدرشناس، خراشهاي عشق خداوند را به خودت نشان بده. خواهي ديد چقدر دوست داشتني هستند
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود
و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که
تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به
سراغ تو خواهد.
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به
طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست .
در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند .
جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت .
ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ،
چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))
جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در
خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ ))
ــ نادژدا پترونا بیایید تا پایین تپه سر بخوریم! فقط یك دفعه! باور كنید هیچ آسیبی نمی بینیم.
[فقط کاربران می توانند لینک هارا ببینند. ]
نیمروزی بود آفتابی ، در یك روز سرد زمستانی … یخبندان شدید و منجمد كننده ، بیداد میكرد. جعدهای فرو لغزیده بر پیشانی نادنكا كه بازو به بازوی من داده بود و كرك بالای لبش از برف ریزه های سیمگون پوشیده شده بود. من و او بر تپه ی بلندی ایستاده بودیم. از زیر پایمان تا پای تپه ، تنده ی صاف و همواری گسترده شده بود كه بازتاب نور خورشید بر سطح آن ، طوری میدرخشید كه بر سطح آیینه ، كنار پایمان سورتمه ی كوچكی دیده میشد كه پوشش آن از ماهوت ارغوانی رنگ بود. رو كردم به نادیا و التماس كنان گفتم:
اما نادنكا می ترسید. همه ی فضایی كه از نوك گالوشهای كوچك او شروع و به پای تپه ی پوشیده از یخ ختم میشد به نظرش می آمد كه مغاكی دهشتناك و بی انتها باشد. هر بار كه از بالای تپه به پای آن چشم میدوخت و هر بار پیشنهاد میكردم كه سوار سورتمه شود نفسش بند می آمد و قلبش از تپیدن باز می ایستاد. آخر چطور میشد دل به دریا بزند و خود را به درون ورطه پرت كند! لابد قالب تهی میكرد یا كارش به جنون میكشید. گفتم:
ــ خواهش میكنم! نترسید! آدم نباید ترسو باشد!
سرانجام تسلیم شد. از قیافه اش پیدا بود كه خطر مرگ را پذیرفته است. او را كه رنگپریده و سراپا لرزان بود روی سورتمه نشاندم و بازوهایم را دور كمرش حلقه كردم و با هم به درون مغاك سرازیر شدیم.
سورتمه مانند تیری كه از كمان رها شده باشد در نشیب تند تپه ، سرعت گرفت. هوایی كه جر میخورد به چهره هایمان تازیانه میزد ، نعره بر می آورد ، در گوشهایمان سوت میكشید ، خشماگین نیشگونهای دردناك میگرفت ، سعی داشت سر از تنمان جدا كند … فشار باد به قدری زیاد بود كه راه بر نفسمان می بست ؛ طوری بود كه انگار خود شیطان ، ما را در چنگالهایش گرفتار كرده بود و نعره كشان به دوزخمان می برد. هر آنچه در دور و برمان بود به نواری دراز و شتابنده مبدل شده بود … هر آن گمان میكردیم كه آن دیگر به هلاكت میرسیم! و درست در همان لحظه دم گوش نادنكا زمزمه كردم:
ــ دوستتان دارم ، نادیا!
از سرعت دیوانه كننده ی سورتمه و از بند آمدن نفسهایمان و از ترس و دهشتی كه از نعره ی باد و غژغژ سورتمه بر سطح یخ ، در دلهایمان افتاده بود رفته رفته كاسته شد و سرانجام به پای تپه رسیدیم. نادنكا تقریباً نیمه جان شده بود ــ رنگ بر چهره نداشت و به سختی نفس میكشید. كمكش كردم تا از سورتمه برخیزد و بایستد. با چشمهای درشت آكنده از ترس نگاهم كرد و گفت:
ــ این تجربه را از این پس به هیچ قیمتی حاضر نیستم تكرار كنم! به هیچ قیمتی! نزدیك بود از ترس بمیرم!
دقایقی بعد كه حالش جا آمده بود نگاه پرسشگرش را به من دوخت ــ درمانده بود كه آیا آن سه كلمه را من ادا كرده بودم یا خود او در غوغای همهمه ی گردباد ، دچار توهم شده بود؟ اما من با كمال خونسردی كنار او ایستاده بودم ، سیگار دود میكردم و با دقت به دستكشهایم مینگریستم.
نادنكا بازو به بازوی من داد و مدتی در دامنه ی تپه گردش كردیم. از قرار معلوم معمای آن سه كلمه آرامش خاطر او را بر هم زده بود. آیا آن سه كلمه ادا شده بود؟ آری یا نه! آری یا نه! این سوال ، مسئله ی عزت نفس و شرف و زندگی و سعادت او بود. مسئله ای بود مهم و در واقع مهمترین مسئله ی دنیا. نادنكا ، غمزده و ناشكیبا ، نگاه نافذ خود را به چهره ام دوخته بود و به سوالهای من جوابهای بی ربط میداد و منتظر آن بود كه به اصل مطلب بپردازم. راستی كه بر چهره ی دلنشین او چه شور و هیجانی كه نقش نخورده بود! می دیدم كه با خود در جدال بود و قصد داشت چیزی بگوید یا بپرسد اما كلمات ضروری را نمی یافت ؛ خجالت میكشید ، میترسید ، زبانش از شدت خوشحالی میگرفت … بی آنكه نگاهم كند گفت:
ــ می دانید دلم چه میخواهد؟
ــ نه ، نمی دانم.
ــ بیایید یك دفعه ی دیگر … سر بخوریم.
از پله ها بالا رفتیم و به نوك تپه رسیدیم. نادنكای پریده رنگ و لرزان را بار دیگر بر سورتمه نشاندم و باز به ورطه هولناك سرازیر شدیم. این بار نیز باد نعره میكشید و سورتمه غژغژ میكرد و باز در اوج سرعت پر هیاهوی سورتمه ، زیر گوشش نجوا كردم:
ــ دوستتان دارم ، نادنكا!
هنگامی كه سورتمه از حركت باز ایستاد ، نگاه خود را روی تپه ای كه چند لحظه پیش از آن سر خورده بودیم لغزاند ، سپس مدتی به صورت من خیره شد و به صدای خونسرد و عاری از شور من گوش داد و آثار حیرتی بی پایان بر همه و همه چیزش ــ حتی بر دستكشها و كلاه و اندام ظریفش ــ نقش بست. از حالت چهره ی او پیدا بود كه از خود می پرسید: « یعنی چه؟ پس آن حرفها را كی زده بود؟ او یا خیال من؟ »
این ابهام ، نگران و بی حوصله اش كرده بود. دخترك بینوا دیگر به سوالهای من جواب نمیداد. رو ترش كرده و نزدیك بود بغضش بتركد. پرسیدم:
ــ نمیخواهید برگردیم خانه؟
سرخ شد و جواب داد:
ــ ولی … ولی من از سرسره بازی خوشم آمد. نمیخواهید یك دفعه ی دیگر سر بخوریم؟
درست است كه از سرسره بازی « خوشش » آمده بود اما همین كه روی سورتمه نشست مانند دوبار گذشته رنگ از رویش پرید ؛ سراپا میلرزید و نفسش از ترس بند آمده بود.
بار سوم هم سورتمه در سراشیبی تپه سرعت گرفت. دیدمش كه به صورت من چشم دوخته و حواسش به لبهایم بود. دستمال جیبم را بر دهانم فشردم ، سرفه ای كردم و در كمركش تنده ی تپه با استفاده از فرصتی كوتاه ، زیر گوشش زمزمه كردم:
ــ دوستان دارم ، نادیا!
و معما كماكان باقی ماند. نادنكا خاموش بود و اندیشناك … او را تا در خانه اش همراهی كردم. میكوشید به آهستگی راه برود ، قدمهایش را كند میكرد و هر آن منتظر بود آن سه كلمه را از دهان من بشنود. می دیدم كه روحش در عذاب بود و به خود فشار می آورد كه نگوید: « محال است آن حرفها را باد گفته باشد! دلم نمیخواهد آنها را از باد شنیده باشم! »
صبح روز بعد ، نامه ی كوتاهی از نادنكا به دستم رسید. نوشته بود: « امروز اگر خواستید به سرسره بازی بروید مرا هم با خودتان ببرید. ن. ». از آن پس ، هر روز با نادنكا سرسره بازی میكردم. هر بار هنگامی كه با سرعت دیوانه كننده از شیب تپه سرازیر میشدیم زیر گوشش زمزمه میكردم: « دوستتان دارم ، نادیا! »
نادیا بعد از مدتی كوتاه ، طوری به این سه كلمه معتاد شده بود كه به شراب یا به مورفین. زندگی بدون شنیدن آن عبارت كوتاه به كامش تلخ و ناگوار می نمود. گرچه هنوز هم از سر خوردن از بالای تپه وحشت داشت اما اكنون خود ترس به سه كلمه ی عاشقانه ای كه منشأ آن همچنان پوشیده در حجاب رمز بود و جان او را می آزرد ، گیرایی مخصوصی می بخشید. در این میان نادنكا به دو تن شك می برد: به من و به باد … نمیدانست كدام یك از این دو اظهار عشق میكرد اما چنین به نظر می آمد كه حالا دیگر برایش فرق چندانی نمیكرد ؛ مهم ، باده نوشی و مستی است ، حالا با هر پیاله ای كه میخواهد باشد.
روزی حدود ظهر ، به تنهایی به محل سرسره بازی رفتم. قاطی جمعیت شدم و ناگهان نادنكا را دیدم كه به سمت تپه می رفت و با نگاهش در جست و جوی من بود … آنگاه ترسان و لرزان از پله ها بالا رفت … راستی كه به تنهایی سر خوردن سخت هراس انگیز است! رنگ صورتش به سفیدی برف بود و سراپایش طوری میلرزید كه انگار به پای چوبه ی دار میرفت ؛ با وجود این بی آنكه به پشت سر خود نگاه كند مصممانه به راه خود به بالای تپه ادامه میداد. از قرار معلوم سرانجام بر آن شده بود مطمئن شود كه آیا در غیاب من نیز همان عبارت شیرین را خواهد شنید یا نه؟ دیدمش كه با چهره ای به سفیدی گچ و با دهانی گشوده از ترس ، روی سورتمه نشست و چشمها را بست و برای همیشه با زمین وداع گفت و سرازیر شد … « غژ ــ ژ ــ ژ ــ ژ … » ــ صدای خشك سورتمه در گوشم پیچید. نمیدانم در آن لحظه ، آن سه كلمه ی دلخواهش را شنید یا نه … فقط دیدمش كه با حالتی آمیخته به ضعف و خستگی بسیار از روی سورتمه ، به پا خاست. از قیافه اش پیدا بود كه خود او هم نمیدانست كه آن عبارت دلخواه را شنیده بود یا نه. ترس و وحشتی كه از سر خوردن سقوط آسا به او دست داده بود توان شنیدن و تشخیص اصوات و نیز قوه ی ادراك را از او سلب كرده بود …
ماه مارس ــ نخستین ماه بهار ــ فرا رسید … خورشید بیش از پیش نوازشگر و مهربانتر میشد. تپه ی پوشیده از یخ مان درخشندگی اش را از دست میداد و روز به روز به رنگ خاك در می آمد تا آنكه سرانجام برف آن به كلی آب شد. من و نادنكا سرسره بازی را به حكم اجبار كنار گذاشتیم. به این ترتیب ، دخترك بینوا از شنیدن آن سه كلمه محروم شد. گذشته از این كسی هم نمانده بود كه عبارت دلخواه او را ادا كند زیرا از یك طرف هیچ ندایی از باد بر نمی خاست و از سوی دیگر من قصد داشتم برای مدتی طولانی ــ و شاید برای همیشه ــ روانه ی پتربورگ شوم.
دو سه روز قبل از عزیمتم به پتربورگ ، در گرگ و میش غروب ، در باغچه ای كه همجوار حیاط خانه ی نادنكا بود و فقط با دیواری از چوبهای بلند و نوك تیز از آن جدا میشد نشسته بودم … هوا هنوز كم و بیش سرد بود. اینجا و آنجا برف از تپاله ها سفیدی میزد ، درختها هنوز خواب بودند. اما بوی بهار در همه جا پیچیده بود و كلاغها در راه بازگشتشان به لانه ها قارقار میكردند. به دیوار چوبی نزدیك شدم و مدتی از لای درز چوبها دزدكی نگاه كردم. نادیا را دیدم كه به ایوان آمد و همانجا ایستاد و نگاه افسرده ی خود را به آسمان دوخت … باد بهاری بر چهره ی رنگپریده و غمین او میوزید … و انسان را به یاد بادی می انداخت كه هنگام سر خوردنمان زوزه میكشید و نعره بر می آورد و آن سه كلمه را در گوش او زمزمه میكرد. غبار غم بر سیمای نادنكا نشست و قطره اشكی بر گونه اش جاری شد … دخترك بینوا بازوان خود را به سمت جلو دراز كرد ــ گفتی كه از باد تقاضا میكرد آن سه كلمه ی دلخواه را به گوش او برساند. منتظر وزش مجدد باد شدم ، آنگاه به آهستگی گفتم:
ــ دوستتان دارم ، نادنكا!
خدای من ، چه حالی پیدا كرد! فریاد میكشید و می خندید و بازوانش را ــ خوشحال و خوشبخت و زیبا ــ به سوی باد دراز میكرد … و من به خانه ام بازگشتم تا اسباب سفر ببندم …
از این ماجرا سالیان دراز میگذرد. اكنون نادنكا زنی است شوهردار. شوهرش كه معلوم نیست نادنكا او را انتخاب كرده بود یا دیگران برایش انتخاب كرده بودند ــ تازه چه فرق میكند ــ دبیر مؤسسه ی قیمومیت اشراف است. آن دو ، سه اولاد دارند. ایامی را كه سرسره بازی میكردیم و باد در گوش او زمزمه میكرد: « دوستتان دارم ، نادنكا » فراموش نكرده است. و اكنون آن ماجرای دیرین ، سعادتبارترین و شورانگیزترین و قشنگترین خاطره ی زندگی اش را تشكیل میدهد …
حالا كه سنی از من گذشته است درست نمیفهمم چرا آن كلمات را بر زبان می آوردم و اصولاً چرا شوخی میكردم
تکیه بر دوست مکن محرم اسرار کسی نیست / ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست
گنجشک و خدا
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه ميگفت: ميآيد، من تنها گوشي هستم كه غصههايش را ميشنود و يگانه قلبيام كه دردهايش را در خود نگه ميدارد و سر انجام گنجشك روي شاخهاي از درخت دنيا نشست.
فرشتگان چشم به لبهايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
"با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست". گنجشك گفت: لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگيهايم بود و سرپناه بي كسيام.
تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود؟ چه ميخواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند.
خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانهات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنيام بر خاستي.
اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريههايش ملكوت خدا را پر كرد.
سلامتی عقده ای های تشکر
یه مدت نیستم ، گوشیم هم خاموشه خط جدید که بگیرم شمارشو برای رفقا اس ام اس میکنم
فعلن
زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجههاشو سیر کنه, گوشت بدن خودشو میکند و میداد به جوجههاش میخوردند. زمستان تمام شد و کلاغ مرد! اما بچههاش نجات پیدا کردند و گفتند: آخی، خوب شد مرد, راحت شدیم از این غذای تکراری! این است واقعیت تلخ روزگار ما ...
براي رسيدن به امنيت بايد به قلب خطر رفت!
دهقان و ارباب
دهقان پیر با ناله میگفت:
ارباب! آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمیدانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است؟! دخترم همه چیز را دوتا میبیند!
ارباب پرخاش کرد که: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار میکنی! مگر کور هستی، نمیبینی که چشم دختر من هم چپ است؟!
دهقان گفت: چرا ارباب میبینم اما چیزی که هست، دختر شما همهی این خوشبختیها را "دو تا" میبیند ... ولی دختر من، این همه بدبختی را ...
تکیه بر دوست مکن محرم اسرار کسی نیست / ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست
زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد. اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت میكند تا بعداً تك تك آنها را بهرخم بكشد.
به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.
ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار!
اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مىزد.
آن روزها كه من ركاب مىزدم و او كمكم مىكرد، تقریباً راه را مىدانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جادهاى قابل پیش بینى كسلم مىكرد، چون همیشه كوتاهترین فاصلهها را پیدا مىكردم.
یادم نمىآید كى بود كه به من گفت جاهایمان را عوض كنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مىزدم.
حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.
او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته میتوانست با حداكثر سرعت براند،
او مرا در جادههاى خطرناك و صعبالعبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مىبرد، و من غرق سعادت مىشدم.
گاهى نگران مىشدم و مىپرسیدم، «دارى منو كجا مىبرى» او مىخندید و جوابم را نمىداد و من حس مىكردم دارم كم كم به او اعتماد مىكنم.
بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مىگفتم، «دارم مىترسم» بر مىگشت و دستم را مىگرفت.
او مرا به آدمهایى معرفى كرد كه هدایایى را به من مىدادند كه به آنها نیاز داشتم.
هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مىدادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.
و ما باز رفتیم و رفتیم..
حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همهشان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگیناند!»
و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مىگرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مىكنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود.
او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.
او مىدانست چطور از پیچهاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند..
من یاد گرفتم چشمهایم را ببندم و در عجیبترین جاها، فقط شبیه به او ركاب بزنم.
این طورى وقتى چشمهایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مىبردم و وقتى چشمهایم را مىبستم، نسیم خنكى صورتم را نوازش مىداد.
هر وقت در زندگى احساس مىكنم كه دیگر نمىتوانم ادامه بدهم، او لبخند مىزند و فقط مىگوید،
تکیه بر دوست مکن محرم اسرار کسی نیست / ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست
کتلت و نون سنگکمه 27, 2012 بدست نسوان
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.می گفت نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود . صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. . اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم .تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند .وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:» من آدم زمختی هستم». زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها .حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه …همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکی اش.
**به سلامتی سه تن ناموس و رفیق و وطن**
در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)
انجمن موتورسيکلت ايران(پرشین موتور) جهت بالابردن سطح فرهنگ و اطلاعات در زمينه موتورسواري راه اندازي شده است
شماره سامانه پيامکي انجمن : 50002666994466
برای ثبت شماره خود در سامانه پیامکی نام و نوع موتور خود را به شماره فوق پیامک کنید.
لطفا در هنگام کپی برداری مطالب و عکس ها منبع و لینک سایت ذکر شود.
تبدیل فینگلیش به فارسی (بهنویس)
قدرت گرفته از ویبولتین - طراحی قالب توسط وی بی ایران
علاقه مندي ها (Bookmarks)