|
|
|
چشم*هایتان را باز می*کنید. متوجه می*شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست*هایتان را بررسی می*کنید. خوشحال می*شوید که بدن*تان را گچ نگرفته*اند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار می*دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می*شود و سلام می*کند. به او می*گویید، گوشی موبایل*تان را می*خواهید. از این*که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده*اید و از کارهایتان عقب مانده*اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می*آورد. دکمه آن را می*زنید، اما روشن نمی*شود. مطمئن می*شوید باتری*اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می*دهید. پرستار می*آید.
«ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می*شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟
«متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».
«یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟
«از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی*شه. شرکت*های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی*ها مشترکه».
«۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».
«شما گوشی*تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این*که به کما برید». «کما»؟!
باورتان نمی*شود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفته*اید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمده*اید. مطمئن هستید که نه می*توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه*ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می*پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش می*کنید تا زودتر مرخص*تان کند.
«از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».
«چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»!
«شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن».
«چه اتفاقی افتاده»؟
«چیزی نشده! ولی بیرون از این*جا، هیچکس منتظرتون نیست».
چشم*هایتان را می*بندید. نمی*توانید تصور کنید که همه را از دست داده*اید. حتی خودتان هم پیر شده*اید. اما جرأت نمی*کنید خودتان را در آینه ببینید.
«خیلی پیر شدم»؟
«مهم اینه که سالمی. مدتی طول می*کشه تا دوره*های فیزیوتراپی رو انجام بدی»..
از پرستار می*خواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..
«اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟
«منظورت چه چیزاییه»؟
«هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟
«نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن».
«طرح جدید چیه»؟
«اگر راننده*ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می*برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی*شه».
«میدون آزادی هنوز هست»؟
«هست، ولی روش روکش کشیدن».
«روکش چیه»؟
«نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند».
«برج میلاد هنوز هست»؟
«نه! کج شد، افتاد»!
«چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن».
«محکم بود، ولی نتونست در مقابل ارباس a380 مقاومت کنه».
«چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟
«اوهوم»!
«چه*طور این اتفاق افتاد»؟
«هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران*گردان برج».
«این*که هواپیمای خوبی بود. مگه می*شه این*جوری بشه»؟
«هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد».
«چند نفر کشته شدن»؟
«کشته نداد».
«مگه می*شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟
«نه! رستوران ۴سال پیش تعطیل شد»..
«چرا»؟
«آشپزخونه*اش بهداشتی نبود».
«چی می*گی؟!… مگه می*شه آخه»؟
«این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هات*داگ….».
«الان وضعیت تورم چه*جوریه»؟
«خودت چی حدس می*زنی»؟
«حتما الان بستنی قیفی، ۱۴هزار تومنه».
«نه دیگه خیلی اغراق کردی. ۱۲هزار تومنه».
«پراید چنده»؟
«پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟
«این دیگه چیه»؟
«بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده*ای از نیسان قشقایی ساختن».
«همین جدیده، چنده»؟
«۷۰میلیون تومن».
«پس ماکسیما چنده»؟
«اگه سالمش گیرت بیاد، حدود ۲ یا ۲ و نیم….».
«یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟
«آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده».
«تونل توحید چه*طور»؟
«تا قبل از این*که شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن».
«شهردار بازنشسته شد»؟
«آره».
«ولی تونل که قرار بود قبل از سال۱۳۹۰ افتتاح بشه».
«قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرح*ها خوابید».
«چندتا خط مترو اضافه شده»؟
«هیچی! شهردار که رفت، همه*جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن».
«یعنی چی»؟
«از تونل*هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن».
«اتوبوس*های brt هنوز هست»؟
«نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار می*شد».
«توی نقش*جهان اصفهان دیده بودم از اونا…»
«نقش*جهان رو هم خراب کردن».
«کی خراب کرد»؟
«یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه*عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه».
«ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم».
«یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»!
«چیو»؟
«این*که همه این چیزها رو خالی بستم».
«یعنی چی»؟
«با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشی*ات هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگی*ات»!
«شما جنایتکارید! من الان می*رم با رییس بیمارستان صحبت می*کنم».
«این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود».
«ازش شکایت می*کنم»!
« نمی*تونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته ».
هميشه سكوتم به معناي پيروزي تو نيست
گاهي سكوت مي كنم تا بفهمي چه بي صدا باختي
شب هنگام محمد باقر -طلبه جوان-در اتاق خود مشغول مطالعه بود كه به ناگاه دختري وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره کرد که سكوت كند و هيچ نگويد
دختر پرسيد: شام چه داري ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر كه شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه*اي از اتاق خوابيد
صبح که دختر از خواب بيدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاع ندادي و
....
محمد باقر گفت : شاهزاده تهديد کرد که اگر به کسي خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد
شاه دستور داد که تحقيق شود که آيا اين جوان خطائي کرده يا نه ؟ و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد چطور توانستي در برابر نفست مقاومت نمائي؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه ديد که تمام انگشتانش سوخته و
...
علت را پرسيد. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه مي نمود هر بار که نفسم وسوسه مي کرد يکي از انگشتان را بر روي شعله سوزان شمع مي*گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدين وسيله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شيطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ايمانم را بسوزاند
شاه عباس از تقوا و پرهيز کاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده را به عقد مير محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وي به عظمت و نيکي ياد کرده و نام و يادش را گرامي مي دارند. از مهمترين شاگردان وي مي توان به ملا صدرا اشاره نمود
هميشه سكوتم به معناي پيروزي تو نيست
گاهي سكوت مي كنم تا بفهمي چه بي صدا باختي
میرداماد عجب جلبی بوده ...
متن یک چت دلنشین
پسر : سلام . خوبی ؟مزاحم نیستم ؟
دختر : سلام . خواهش می کنم .?asl pls
پسر : تهران/وحید/۲۶ و شما ؟
دختر*: تهران/نازنین/۲۲
پسر: اِ اِ اِ چه اسم قشنگی ! اسم مادر بزرگ منم نازنینه .
دختر: مرسی ! شما مجردین ؟
پسر: بله . شما چی ؟ ازدواج کردین ؟
دختر: نه. منم مجردم. راستی تحصیلاتتون چیه ؟
پسر: من فوق لیسانس مدیریت از دانشگاه MIT اَمِریکا دارم . شما چی ؟
دختر : من فارغ التحصیل رشته گرافیک از دانشگاه سُربن فرانسه هستم .
پسر: wow چه عالی!واقعا از آشناییتون خوشحالم .
دختر : مرسی . منم همین طور . راستی شما کجای شیراز هستین ؟
پسر: من بچه معالی آباد ام . شما چی ؟
دختر : ما هم خونمون اونجاس . شما کجای معالی آباد می شینین ؟
پسر: گلدشت . شما چی ؟
دختر : گلدشت ؟ کجای گلدشت ؟
پسر : خیابون خلبانان . خیابون… کوچه… پلاک… شما چی ؟
دختر: اسم فامیلی شما چیه ؟
پسر: من ؟ حسینی ! چطور ؟
دختر: چی ؟وحید تویی ؟ خجالت نمی کشی چت می کنی ؟ تو که گفتی امروز با زنت میخوای بری قسطای عقب مونده خونه رو بدی ! مکانیکی رو ول کردی نشستی چت میکنی ؟
پسر : اِ عمه ملوک شمائین ؟ چرا از اول نگفتین ؟ راستش ! راستش ! دیشب می خواستم بهتون بگم امروز با فریده …. آخه می دونین……
دختر : راستش چی ؟ حالا آدرس خونه منو به آدمای توی چت میدی ؟ می دونم به فریده چی بگم !
پسر: عمه جان ! تو رو خدا نه ! به فریده چیزی نگین ! اگه بفهمه پوستمو میکّنه ! عوضش منم به عمو فریبرز چیزی نمی گم !
دختر:* او و و و م خب ! باشه چیزی بهش نمیگم . دیگه اسم فریبرزو نیاریا ! راستی من باید برم عمو فریبرزت اومد . بای
پسر: باشه عمه ملوک ! بای……
داستان قشنگی بود ممنون... ولی یک سوتی دادی
کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده .
نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی .
دوستار تو
بابی
بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.
نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده .
بابی
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.
نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت . رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزديد ) و از کلیسا فرار کرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.
نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش، واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده....!
بابی
هميشه سكوتم به معناي پيروزي تو نيست
گاهي سكوت مي كنم تا بفهمي چه بي صدا باختي
ميگويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. وي پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده ميبيند. وي به راهب مراجعه ميكند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند.وي پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي كند . همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميكند. پس از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد. بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن كند. او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته ؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته." مرد راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعكس اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان، تنها كافي بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.براي اين كار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي ، بلكه با تغيير چشم اندازت ميتواني دنيا را به كام خود درآوري. تغيير دنيا كار احمقانه اي است اما تغيير چشم اندازمان ارزانترين و موثرترين روش ميباشد.
آسان بينديش راحت زندگي كن
کل کل دوتا شاعر
خانم ناهید نوری :
به نام خدایی که زن آفرید / حکیمانه امثال ِ من آفرید
خدایی که اول تو را از لجن / و بعداً مرا از لجن آفرید !
برای من انواع گیسو و موی / برای تو قدری چمن آفرید !
مرا شکل طاووس کرد و تورا / شبیه بز و کرگدن آفرید !
به نام خدایی که اعجاز کرد / مرا مثل آهو ختن آفرید
تورا روز اول به همراه من / رها در بهشت عدن آفرید
ولی بعداً آمد و از روی لطف / مرا بی کس و بی وطن آفرید
خدایی که زیر سبیل شما / بلندگو به جای دهن آفرید !
وزیر و وکیل و رئیس ات نمود / مرا خانه داری خفن آفرید
برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب / شراره ، پری ، نسترن آفرید
برای من اما فقط یک نفر / براد پیت من را حَسَنْ آفرید !
برایم لباس عروسی کشید / و عمری مرا در کفن آفرید
به نام خدایی که سهم تو را / مساوی تر از سهم من آفرید
پاسخ دندان شکن از نادر جدیدی :
به *نام خداوند مردآفرین / که بر حسن صنعش هزار آفرین
خدایی که از گِل مرا خلق کرد / چنین عاقل و بالغ و نازنین
خدایی که مردی چو من آفرید / و شد نام وی احسن*الخالقین
پس از آفرینش به من هدیه داد / مکانی درون بهشت برین
خدایی که از بس مرا خوب ساخت / ندارم نیازی به لاک، همچنین
رژ و ریمل و خط چشم و کرم / تو زیبایی*ام را طبیعی ببین
دماغ و فک و گونه*ام کار اوست / نه کار پزشک و پروتز، همین !
نداده مرا عشوه و مکر و ناز / نداده دم مشک من اشک و فین!
مرا ساده و بی*ریا آفرید / جدا از حسادت و بی*خشم و کین
زنی از همین سادگی سود برد / به من گفت از آن سیب قرمز بچین
من ساده چیدم از آن تک* درخت / و دادم به او سیب چون انگبین
چو وارد نبودم به دوز و کلک / من افتادم از آسمان بر زمین
و البته در این مرا پند بود / که ای مرد پاکیزه و مه*جبین
تو حرف زنان را از آن گوش گیر / و بیرون بده حرفشان را از این
که زن از همان بدو پیدایش*ات / نشسته مداوم تو را در کمین
هميشه سكوتم به معناي پيروزي تو نيست
گاهي سكوت مي كنم تا بفهمي چه بي صدا باختي
Alireza, dkmos, E.S.M, high-speed, Mohammad, Red Hat, Shenzo, sirn, soshiant, علی یزدانی
روزی روزگاری در دور دست ها ، در آن مکان که تلاجن شب و روز بیدار بودند ، جک و مادر بزرگ خویش در کلبه ای بس فقیرانه زندگی می کردند .
ساده برایتان عرض نمایم ، جک و مادربزرگش از بدبخت ترین و بیچاره ترین مردمان روستای خویش بودند طوری که شب ها شام شان عبارت بود از مورچه و آب که به آن سوپ مورچه نیز می گفتند .
جک و مادربزرگش از مال دنیا فقط و فقط گاوی داشتند شیر ده که فی الکل الیوم فقط یک لیوان شیر می داد و بس . مادر بزرگ روزی رو به جک چنینی ابراز داشت :
" ای جک عزیز ، در وضعیت بسیار بدی قرار داریم و می دانی که زندگیمان رو به نابودیست . این گاو را بستان و به کشتار گاه ببر و وی
را بفروش و با پول آن مقداری نان و گوشت تهیه کن و باقی مانده را به بانک پارسیان برده و در حساب بلند مدت ، با سود مـــاهـــــیانه
17 % بگذار ، باشد که پولدار شویم . "
جک از خدا بی خبر گاو را گرفت و به سوی کشتارگاه روانه شد . در راه پیرمردی در لباس خزیده را دید . از کنار ایشان رد می شد که ناگهان پیرمرد از لباس خویش به بیرون جست و اینطور گفت :
" سلام ای جوانک . به کجا می روی چنین شتاب زده و محزون ؟ "
جک از جا پرید و سکندری خورد :
" سلام ای پیر مغان ! گاوم را به کشتار گاه می برم . چند روزیست که غذا به لبانم نخورده است . گرسنه ام . "
پیرمرد شتاب زده و حالتی خونسرد چنین گفت :
" اهل معامله نیز هستی ؟ گاوت را می ستانم و در عوض چیزی بر تو می دهم که ارزش آن هزاران برابر گاوت است . "
جک متعجبانه اینطور گفت :
" چه چیزی ؟ "
پیرمرد دست در بغچه ی خویش کرد و وسیله ای را به بیرون کشید :
" این ، تلفن همراه است . سیم کارتش ایرانسل است . طرحش هم قهوه ای مایل به سبز نقره ایست . با این کار هایی می توان کرد که ققنوس رستم نتوانست کند . آب حوض نیز خالی می کند . . . "
خلاصه پیرمرد تعریف کرد و کرد و توانست مــخ جک را بزند . جک نیز گاو را به پیرمرد داد و گوشی را گرفت . پیرمرد چیز دیگری نیز از جیب خود به بیرون آود و به جک چنین گفت :
" این هم لوبیای سحر آمیز . این اشانتیون سیم کارت ایرانسل است . راستی … این هم جا سوییچی . برو به سلامت "
جک گوشی و لوبیا را در جیب خود گذاشت و جا سوییچی را به کمربند خود وصل کرد و به خانه متواری شد .
زمانی که به خانه رسید مادربزرگش وی را دست خالی یافت . چنین گفت :
" پس نان و گوشتی که باید می آوردی به کجا رفت ؟ پول ها را به حساب ریختی ؟ دفترچه اش کجاست ؟ "
جک داستان را برای مادر بزرگ خویش بازگو کرد و مادر بزرگ چون این دستان را شنید با ته قابلمه بر سر جک کوباند و لوبیا و گوشی را از پنجره به بیرون انداخت .
جک به سرعت به طرف گوشی رفت و آن را یافت ولی هرچه به دنبال لوبیا گشت چیزی نیافت . در آخر به اتاق خود بازگشت و شب را در تخت خواب با ایرانسلش در اینترنت سپری کرد . . .
ساعت ها گذشت . جک دیگر در مورد ایرانسل همه چیز را می دانست . می دانست که برای دیدن مانده حساب خویش با ید #1*140* را شماره گیری نماید و می تواند اگر شارژ نداشت از دوست خویشتن با استفاده از شارژ الکترونیکی شارژ قرض بگیرد . بدین صورت ساعت ها گذشت و صبح شد .
صبح که جک از خواب بیدار گشت به پنجره نگاهی انداخت و با تعجب دید که درخت لوبیایی تا به آسمان رفته است . کنجکاو گشت . از درخت لوبیا به بالای رفت و همانطور رفت و رفت و رفت . . . .
ناگهان از ابر ها گذر کرد و به دنیایی جدید رسید . از ساقه ی لوبیا خود را به سوی زمین آن جهان پرت کرد و در دوردست ها (همانجا که تلاجن بیدار بودند) قصری دید که شکوه و عظمتش همانند هزاران قصر بود . دوان دوان به سوی قصر رفت . ناگهان در قصر بگشوده شد و غولی عریض و طویل به بیرون جست .
صدایش همچو خرس بیابان و دندانش هایش همچون ببر کوهستان .
جک که در قصر را باز دید خود را در آن انداخت و وارد گشت . غول کوچکتری دید که جنس مونث بود . غول ماده ناگهان برگشت و جک را دید و فریادی کوتاه کشید :
" ای جوانک اینجا چه می کنی ؟ تا چند ساعت دیگر آقا غوله سر می رسد و اگر تو را ببند دهانت را آسفالت می کند . بدو و قایم شو تا من برای آقا غوله غذا طبخ نمایم "
جک به درون یکی از اتاق ها رفت که اتفاقا اتاق آقا غوله بود . به روی میز آقا غوله جست و 3 دید که از تعجب شاخ در آورد :
· گوشی همراه با سیم کارت ایرانسل با شارژی معادل 2 میلیون تومان
· دستگاهی که با زدن یک دکمه از توی آن شارژ 2 هزار تومانی در می آمد
· کیسه ای پر از گوشی های مختلف اعم از سری N و F و Z و T و U و K و P و ... .
ناگهان دلش ریخت چون به چیز های جالبی دست یافته بود . کیسه ها و دستگاه سنگین بودند و جک فقط می توانست یکی از آن ها را بر دارد . گوشی را در جیب خویش گذاشت و کیسه ی گوشی ها را بر داشت و فلنگ را محکم بست و از لوبیا به پایین آمد و به اتاقش رفت و کلی خوشحال گشت .
ساعاتی بعد آقا غوله به اتاق خود رسید و گوشی و کیسه را گم شده یافت . به زن خویش شک کرد و وی را کتک زد و بعد از آن طلاق داد . ولی این آقا غوله از آن زن ذلیل ها بود و زیاد طاقت نیاورد و آنقدر گریه کرد تا به خوابی سنگین فرو رفت .
روز بعد جک طمع کار بار دیگر از لوبیا به بالا رفت . از در قصر عبور کرد و به اتاق آقا غوله راه پیدا کرد ولی آقا غوله را خوابیده بر روی صندلی یافت . از میز به بالا رفت و دید که هنوز دستگاه سر جای خودش است . خواست دستگاه را بر دارد که ناگهان دستش به دکمه ای خورد و دستگاه شروع کرد به صدا کردن .
آقا غوله از خواب پرید و آن طرف و این طرف را نگاه کرد و جک را دید که دستگاه به دست در حل فرار است . به دنبالش دوان دوان دوید .
جک از قصر به بیرون آمد و از لوبیا به پایین و آقا غوله نیز به دنبال وی .
تا پای جک به روستا رسید تبرش را از اتاقش بیرون آورد و به جان ساقه ی لوبیا افتاد . آقا غوله که خود را معلق یافت خواهش و تمنای جک را کرد که :
" ای جک . برایت هزاران سیم کارت اعتباری و دائمی ایرانسل و همراه اول و تالیا خواهم خرید . هزاران گوشی بر تو پیشکش می کنم . ساقه را قطع نکن جان مادر بزرگ پیرت "
لیکن گوش جک بدهکار نبود و ساقه را قطع کرد و آقا غوله به رحمت ایزدی شتافت .
پس از آن جک اولین موبایل فروشی سراسر دنیا را راه انداخت و به فروش موبایل مشغول گشت و ماهیانه درآمدی معادل 2 میلیون تومان داشت . مادر بزرگش با استفاده از ایرانسل برای خود شوهری پیدا کرد و با خوشبختی سرش را بر زمین گذاشت . جک نیز مزدوج گشت و در حال حاضر 3 بچه دارد به نام های " انگور و منگور و حبّه ی انگور " و نام خانمش نیز " آلیس " است و انگور نیز مزدوج گردیده است و نام خانم وی " شنل قرمزی " ایست . قیمت سیمکارت ایرانسل نیز از 30 هزار تومان ابتدا 15 هزار تومان شد و بعد 10 هزار تومان . سال ها بعد جک به فروش انواع و اقسام سیمکارت های همراه اول و تالیا نیز مشغول گشت .
نتایج :
نتیجه ی اخلاقی :
· هیچوقت اگر در خانه ی شما چیزی گم شد زنتان را طلاق ندهید .
نتیجه ی مالی – اعتباری :
· طلاق دادن زن = رفتن زیر مهریه
· موبایل فروشی در آمد خوبی دارد
نتیجه ی سیاسی :
· مرگ بر آمریکا
نتیجه ی ضد ترشیدگی :
· ایرانسل نه تنها سرویس Gprs و Mms و Sms و ... دارد ، بلکه برای شما شوهر نیز پیدا می کند
نتیجه ی دینی – اخلاقی – آموزه ای :
· شلوار و مانتوی تنگ جیـــز است
· گر دست فتاده را بگیری مردی ( اشاره به امر پیرمرد در حق جک )
---------- Post added at 07:37 PM ---------- Previous post was at 07:34 PM ----------
نامه
گضنفر جان سلام! ما اینجا حالمام خوب است. امیدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. این نامه را من میگویم و جعفر خان کفاش براید مینویسد. بهش گفتم که این گضنفر ما تا کلاس سوم بیشتر نرفته و نمیتواند تند تند بخواند،* آروم آروم بنویس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند.
وقتی تو رفتی ما هم از آن خانه اسباب کشی کردیم. پدرت توی صفحه حوادت خوانده بود که بیشتر اتفاقا توی 10 کیلومتری خانه ما اتفاق میافته. ما هم 10 کیلومتر اینورتر اسباب کشی کردیم. اینجوری دیگر لازم نیست که پدرت هر روز بیخودی پول روزنامه بدهد. آدرس جدید هم نداریم. خواستی نامه بفرستی به همان آدرس قبلی بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلی را آورده و اینجا نصب کرده که دوستان و فامیل اگه خواستن بیان اینجا به همون آدرس قبلی بیان.
آب و هوای اینجا خیلی خوب نیست. همین هفته پیش دو بار بارون اومد. اولیش 4 روز طول کشید ،*دومیش 3 روز . ولی این هفته دومیش بیشتر از اولیش طول کشید
گضنفر جان،*آن کت شلوار نارنجیه که خواسته بودی را مجبور شدم جدا جدا برایت پست کنم. آن دکمه فلزی ها پاکت را سنگین میکرد. ولی نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توی کارتن مقوایی برایت فرستادم.
پدرت هم که کارش را عوض کرده. میگه هر روز 800،* 900 نفر آدم زیر دستش هستن. از کارش راضیه الحمدالله. هر روز صبح میره سر کار تو بهشت زهرا،* چمنهای اونجا رو کوتاه میکنه و شب میاد خونه.
ببخشید معطل شدی. جعفر جان کفاش رفته بود دستشویی حالا برگشت.
دیروز خواهرت فاطی را بردم کلاس شنا. گفتن که فقط اجازه دارن مایو یه تیکه بپوشن. این دختره هم که فقط یه مایو بیشتر نداره،*اون هم دوتیکه است. بهش گفتم ننه من که عقلم به جایی قد نمیده. خودت تصمیم بگیر که کدوم تیکه رو نپوشی.
اون یکی خواهرت هم امروز صبح فارغ شد. هنوز نمیدونم بچه اش دختره یا پسره . فهمیدم بهت خبر میدم که بدونی بالاخره به سلامتی عمو شدی یا دایی.
راستی حسن آقا هم مرد! مرحوم پدرش وصیت کرده بود که بدنش را به آب دریا بندازن. حسن آقا هم طفلکی وقتی داشت زیر دریا برای مرحوم پدرش قبرمیکند نفس کم آورد و مرد!*شرمنده.
همین دیگه .. خبر جدیدی نیست.
قربانت .. مادرت.
راستی:*گضنفر جان خواستم برات یه خرده پول پست کنم، *ولی وقتی یادم افتاد که دیگه خیلی دیر شده بود و این نامه را برایت پست کرده بودم.
هميشه روي دوچرخ برانيد
هميشه از كلاه ايمني استفاده كنيد
اطلاعات لطفا !
توصیه میکنیم این داستان فوق العاده زیبا رو حتما بخوانید
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم
هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به
خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف
میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که
همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها
پاسخ می داد.
ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به
دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم
بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در
خانه نبود که دلداریم بدهد.
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می
رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک
چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ.
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات.
انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد.
پرسید مامانت خانه نیست؟
گفتم که هیچکس خانه نیست.
پرسید خونریزی داری؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید : دستت به جا یخی میرسد؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات.
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم.
سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون
کجاست.
سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را
برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که
عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم.
پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به
خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من
حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم ... دلم خیلی برای دوستم تنگ شد
اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی
به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در
لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که
در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم.
احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش
را صرف یک پسر بچه میکرد
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان
در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را
برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات.
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم
تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم
و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر
بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم.
گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.
یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات.
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید : دوستش هستید؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی
گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند .... خودش منظورم را می فهمد.
---------------------
احمقانه ترین سوالات IT !
شرکت بریتیش تله کام یا همان BT لیستی از عجیب ترین سوالاتی را که کاربران کامپیوتری یا اینترنتی این شرکت ارتباطی از مشاوران آنها پرسیده*اند منتشر کرد.
به نوشته پایگاه اینترنتی روزنامه مترو برخی از این سوالات آنقدر خنده دار است که حتی خود سوال کنندگان پس از فهمیدن اشتباه خود به احمقانه بودن آن اعتراف کرده*اند.
لیست احمقانه ترین سوالات IT که از مشاوران شرکت BT انگلستان پرسیده شده به شرح زیر است:
مرکز : چه برنامه آنتی ویروسی استفاده می کنید؟
مشتری : Netscape
مرکز : اون برنامه آنتی ویروس نیست.
مشتری : اوه، ببخشید ... Internet Explorer
_____
مشتری : من یک مشکل بزرگ دارم.
یکی از دوستام یک Screensaver روی کامپیوترم گذاشته، ولی هربار که ماوس رو حرکت میدم، غیب میشه!
_____
یک مشتری نمی*تونه به اینترنت وصل بشه...
مرکز : شما مطمئنید رمز درست رو به کار بردید؟
مشتری : بله مطمئنم. من دیدم همکارم این کار رو کرد.
مرکز : میشه به من بگید رمز عبور چی بود؟
مشتری : پنج تا ستاره.
_____
مشتری : من توی پرینت گرفتن با رنگ قرمز مشکل دارم.
مرکز : آیا شما پرینتر رنگی دارید؟
مشتری : نه.
_____
مرکز : روی آیکن My Computer در سمت چپ صفحه کلیک کن.
مشتری : سمت چپ شما یا سمت چپ من؟
_____
مرکز : رمز عبور شما حرف کوچک a مثل apple، و حرف بزرگ V مثل Victor، و عدد 7 هست.
مشتری : اون 7 هم با حروف بزرگه؟
_____
مرکز : چه کمکی از من برمیاد؟
مشتری : من دارم اولین ایمیلم رو می*نویسم.
مرکز : خوب، و چه مشکلی وجود داره؟
مشتری : خوب، من حرف a رو دارم، اما چطوری دورش دایره بذارم؟
_____
مشتری : سلام، من (سلین) هستم. نمی تونم دیسکتم رو دربیارم
مرکز : سعی کردین دکمه رو فشار بدین؟
مشتری : آره ولی اون واقعاً گیر کرده
مرکز : این خوب نیست، من یک یادداشت آماده می*کنم برای همکاران فنی که بیان در محل.
مشتری : نه ... صبر کن ... من هنوز نذاشتمش تو درایو ... هنوز روی میزمه ... ببخشید ...
_____
کاربر: کامپیوتر می گوید هر کلیدی را (any keys) فشار دهید اما من نمی*توانم دکمه any را روی کیبوردم پیدا کنم.
_____
کاربر: من نمی*توانم کانال*های تلویزیون را با مانیتورم عوض کنم.
_____
کاربر: من با یک نفر در اینترنت آشنا شدم می*توانید شماره تلفن او را برای من پیدا کنید.
_____
کاربر: اینترنت من کار نمی*کند؟
مشاور: مودم را وصل کرده*اید، همه سیم*های کامپیوتر را چک کرده*اید؟
کاربر: نه الان فقط مانیتور جلوی من است هنوز کامپیوتر و مودم را از جعبه در نیاورده*ام!
_____
کاربر: پسر 14 ساله من برای کامپیوتر رمز گذاشته و حالا من نمی توانم وارد آن شوم.
مشاور: رمز آن را فراموش کرده؟
کاربر: نه آن را به من نمی*گوید چون با من لَج کرده!
_____
مشاور: لطفا روی My Computer ،کلیک کنید.
کاربر: من فقط کامپیوتر خودم را دارم کامپیوتر شما پیش من نیست.
_____
مشاور: مشکل شما به خاطر نرم افزار اسپای ویری است که روی دستگاه*تان نصب شده(اسپای در انگلیسی به معنی جاسوس است)
کاربر: اسپای!؟ ببینم یعنی او می تواند از داخل مانیتور وقتی لباس عوض می*کنم من را ببیند؟
_____
کاربر: ماوس پد من سیم ندارد!
مشاور: من فکر کنم متوجه منظور شما نشدم. ماوس پد شما قرار نیست سیمی داشته باشد.
کاربر: پس چگونه می تواند ماوس را پیدا کند؟ یعنی وایرلس است؟
_____
مرکز مشاوره: چه نوع کامپیوتری دارید؟
مشتری: یک کامپیوتر سفید ...
_____
مرکز : روز خوش، چه کمکی از من برمیاد؟
مشتری : سلام ... من نمی تونم پرینت کنم.
مرکز : میشه لطفاً روی Start کلیک کنید و ...
مشتری : گوش کن رفیق؛ برای من اصطلاحات فنی نیار! من بیل گیتس نیستم، لعنتی!
_____
مشتری : سلام، عصرتون بخیر، من مارتا هستم، نمی تونم پرینت بگیرم. هر دفعه سعی می کنم میگه : (نمی تونم پرینتر رو پیدا کنم) من حتی پرینتر رو بلند کردم و جلوی مانیتور گذاشتم، اما کامپیوتر هنوز میگه نمی*تونه پیداش کنه...
_____
مرکز : الآن روی مانیتورتون چیه خانوم؟
مشتری : یه خرس Teddy که دوستم از سوپرمارکت برام خریده!
_____
مرکز : الآن F8 رو بزنین.
مشتری : کار نمی کنه.
مرکز : دقیقاً چه کار کردین؟
مشتری : من کلید F رو 8 بار فشار دادم همونطور که بهم گفتید، ولی هیچ اتفاقی نمی افته...
_____
مشتری : کیبورد من دیگه کار نمی*کنه.
مرکز : مطمئنید که به کامپیوترتون وصله؟
مشتری : نه، من نمی تونم پشت کامپیوتر برم.
مرکز : کیبوردتون رو بردارید و 10 قدم به عقب برید.
مشتری : باشه.
مرکز : کیبورد با شما اومد؟
مشتری : بله
مرکز : این یعنی کیبورد وصل نیست. کیبورد دیگه*ای اونجا نیست؟
مشتری : چرا، یکی دیگه اینجا هست. اوه ... اون یکی کار می کنه!
_____
مرکز : مرکز خدمات شرکت مایکروسافت، می*تونم کمکتون کنم؟
مشتری : عصرتون بخیر! من بیش از 4 ساعت برای شما صبر کردم. میشه لطفاً بگید چقدر طول میکشه قبل از اینکه بتونین کمکم کنید؟
مرکز : آآه..؟ ببخشید، من متوجه مشکلتون نشدم؟
مشتری : من داشتم توی Word کار می کردم و دکمه Help رو کلیک کردم بیش از 4 ساعت قبل. میشه بگید کی بالاخره کمکم می*کنید؟
چه جالب این داستان اطلاعات لطفا رو امروز گذاشتم رو مای پرشین فروم می خواستم اینجام بذارم که شما زحمتشو کشیدی
داستان جالبیه اونایی که نخوندن حتما برگردن بالا بخونن
من آگاهم از میگساریِ پنهان زاهد// و اندرزش از پاکی آب، نزد خلایق
هاینریش هاینه, شاعر آلمانی
طرز تهیه سریال های ماه مبارک رمضان 1.روحانی یک عدد 2. پیرزن سال خورده یک عدد ترجیحا ثریا قاسمی 3. ترک زبان یک عدد نمک سریال 4. دختر جوان و زیبا دو عدد 5. پسر جوان و جذاب یک عدد 6. زن زیبا و معصوم
یک عدد ترجیحا مریم کاویانی 7. مرد میانسال دو عدد ترجیحا امین تارخ . طرز تهیه: ابتدا همه را جز آقای روحانی در یک قابلمه ریخته و سپس خوب بهم می زنیم تا به اندازه کافی بهم بخورند و بهم بریزند. سپس آقای روحانی را بعنوان مشکل گشا وارد قابلمه می کنیم. بعد از نیمساعت در قابلمه را بر می داریم و جلوی 70 میلیون می گذاریم
a beautiful day , once it ends , nothing remains the way it was
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
انجمن موتورسيکلت ايران(پرشین موتور) جهت بالابردن سطح فرهنگ و اطلاعات در زمينه موتورسواري راه اندازي شده است
شماره سامانه پيامکي انجمن : 50002666994466
برای ثبت شماره خود در سامانه پیامکی نام و نوع موتور خود را به شماره فوق پیامک کنید.
لطفا در هنگام کپی برداری مطالب و عکس ها منبع و لینک سایت ذکر شود.
تبدیل فینگلیش به فارسی (بهنویس)
قدرت گرفته از ویبولتین - طراحی قالب توسط وی بی ایران
علاقه مندي ها (Bookmarks)