زیاد چیزی هم توش نیست که خودتون رابکشین براش :29dz8zk:
نمایش نسخه قابل چاپ
زیاد چیزی هم توش نیست که خودتون رابکشین براش :29dz8zk:
اره بابا هنوز راه نیفتاده
اعتراف میکنم این من بودم که به کل تخته سیاه مدرسه شمع میمالیدم تا معلم نتونه روش چیزی بنویسه
////////////////////////////////
اعتراف میکنم این من بودم که تو سال دوم دبیرستان وقتی معلم ادبیات اومد تو کلاس زدم مهتابی کلاس رو شکستم اونم 2 نمره از کل بچه های کلاس کم کرد
++++++++++++++++++++
اعتراف میکنم من بودم که توی ک ا ن د و م اب باشیر ریختم تا شبیه م ن ی بشه بعد سر تخته سیاه اویزون کردم بعدم بچه ها فروختنم و معلم کلی از خجالتم در اومد
-------------------------------------
دوران دبیرستان هر وقت حال نداشتم برم مدرسه صبح میرفتم درمانگاه و بخاطر لوزه های بزرگم که دکتر فکر میکرد انفولانزا دارم به جای یک روز سه روز استعلاجی میداد البته با بابام میرفتم بنده خدا تو کل دوران مدرسه پایه بود بهم کمک کنه بپیچونم یک بار نرفتم مدرسه با بچها رفتیم قهوه خونه اومدم خونه به بابام گفتم یک گواهی استعلاجی برام بگیره اونم به یکی از رفیقاش گفته بود که گرفت اورد در خونه داد و رفت منم همینجوری گذاشتم تو کیف و فردا دادم به مدیر مدیرم که حسابی از دستم کفری بود برگه رو باز کرد خوند منم داشتم از دفتر میامدم بیرون که یهو گفت عباس پسرم بسلامتی فارق شدی خوبی بچت حالش !!! خوبه داشتم از تعجب شاخ در میاوردم که برگه رو داد دستم دیدم دوست بابام رفته از یک خانمی که متخصص زنان و زایمان بوده استلج گرفته :icon_pf _99_::icon_pf _99_:
منم یه بار تو باک ماشین مدیر مدرسه ، شکر ریختم
اعتراف می کنممممم:icon_pf _99_::icon_pf _99_:
هر موقع به مامانم میگم کارم شرکت طول کشیده دیر میام در 99٪ مواقع اصلا مشغله کاری نیست:sad:
همش رسیدگی به عشقمونه :15:
:2khtar:نقل قول:
نوشته اصلی توسط nazamm [Only registered and activated users can see links. Click Here To Register...]
نه از من دیگه گذشته گفتم که قلب با باطری و واکر ....
نه پسرم :consoling2:
اعتراف میکنم وقتی بچه بودم اون گوسفندی که بابام خریده بود واسه ساختمون سازیمون قربونی کنه، از زیر آفتاب موندن کف نکرده بود و زمین نیافتاده بود، من با لگد زده بودم توی تخمش. :crazy:
منم اعتراف میکنم....:sad:
یه بار همین چند هفته پیش رفتم با موتور در خونه رفیقم بعد هرچی بوق زدم در رو باز نکرد...خونشون مک بود ما رو دعوت کرده بود...منم با موتور رفتم تو در زبونه قفل در برگشت... بعدم خیلی عادی رفتم تو گفتم در باز بود... اون بنده خدا هم گفت حتما بچه ها رفتنی بیرون در رو بد باز کردن زبونه برگشته:gigglesmile:
یادش بخیر جووون بودیم اول دبیرستان... یه گروه داشتیم به نام کلانتر... یه بار 8 تا تخم مرغ رو تخته شکوندیم که هیچ کس نمیتونست بنویسه روی تخته... و بعد یک هفته بو گندی میداد که هیچ کس نزدیک تخته نمیشد.... و یه بار هم توی صندلی معلم سوزن لحاف دوزی گذاشتیم... شانسی که اوردیم معلم بدبخت کامل نشست و سوزن نشکست...:consoling2:
اعتراف میکنم
تو این دنیا ، هیچ چیو اندازه روان دوس ندارم